eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران دو ماه بعد مادرجون منو برد سونو گرافی و‌مشخص شد بچه ام دوقلو هست…رفته رفته سنگین شدم….هم کوچولو و ریز نقش بودم و هم دوقلو باردار…..یه روز که به سختی ظرفهای سر سفره رو برداشتم و خواستم بلند شم اقاجون ظرفهارو ازم گرفت و رو به بقیه گفت:چی میشه یه مدت هوای عروسک رو داشته باشید…. ناسلامتی بار شیشه داره اون‌موقع یه جاری جدید هم اضافه شده بود و چهار تا عروس شده بودیم….با حرف اقاجون جاریها به پچ پچ افتادند…مادرجون با صورت سرخ شده یهو از جاش بلند شد و ظرفهارو جمع کرد و از اتاق رفت بیرون…… حس کردم این ماجرا بوی خوبی نداره پس به زحمت خودمو به مادرجون رسوندم و اسکاچ رو بزور ازش گرفتم اما اون بهم تشر زد و گفت:لازم نکرده….تو برو به استراحتت برس….فریبا جاری بزرگه خنده کنان گفت:مهناز جون تو برو بشین ،،،یه وقت به بچه ات طوری میشه و از چشم ما میبیند….خلاصه میکنم که توی اون خونه هر روز یه دردسر درست میشد که یه سر دردسرها من بودم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
(۲) من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه…….. اونجا بود که فهمیدم من با خودم چه کردم…..من از زیبایی که خدا بهم داده بود سوء استفاده کردم و ارزش‌های انسانی رو زیرپا گذاشتم……بیشتر عذابم بخاطر رابطه با خانمهای متاهل بود….عذابی که از شدت گرما و آتیش منو مثل سرب داغ میکرد و بلافاصله از شدت سرما مثل یخ میشدم…در تمام طول این زجرها و عذابها از شرایط زنده ها هم آگاهی داشتم و میدیدم که خواهرام چقدر بیتابی میکنند و گریه….میدیدم که هر کدوم برای شفای من نذر امام حسین میکردند تا اگه شفا پیدا کنم و بهوش بیام فلان نذررو ادا کنند….بعداز عذابهای زیاد و التماسهای فراوان …..میانجی گریهای انسانهای خوب و صالحی که کنار امام حسین بودند بالاخره امام بهم نگاه کرد…..نگاهی که چهره اش مشخص نبود اما نور خیلی زیاد و قشنگی از صورتش بطرفم تابید و بهم ارامش داد….امام در حالی که صورتشو بسمت من کرده بود گفت:فقط چند روز فرصت داری…..چند روز به زندگی برمیگردی تا بتونی حلالیت بطلبی… ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون تمام دعاها و کارهارو مو به مو به کمک مامان و بابا انجام دادیم و روحیه ام هر روز بهتر شد..هفتم رضا تموم شده بود که پچ پچهای مامان و بابا شروع شد.طبق معمول کنجکاوی کردم و بالاخره مامان گفت:قربون دختر فضول و کنجکاوم بشم.چیزی نیست فقط اون خواستگارت که روز فوت رضا اومده بودند..پریدم وسط حرفش و با نگرانی گفتم:خب.چی شده؟از پشت بوم افتاده یا تصادف کرده؟؟مامان گفت:هیچ کدوم..از وقتی از خونه ی ما رفتند دیگه پیداش نشده.معلوم نیست بی خبر کجا رفته؟؟،همه جارو دنبالش گشتنند و پیدا نکردند.امروز اومدند اینجا سراغ پسرشونو گرفتند اما پیدا نشد.گفتم:خدا بهش رحم کنه و طوریش نشه..میدونستم براش یه اتفاقی میفته اما باورش برای خودم هم سخت بود.این حرفها که بین منو مامان رد و بدل شد زود رفتم حموم تا دوش بگیرم و اون دعا رو روی سرم بریزم.یه دوش حسابی گرفتم و اب دعا رو ریختم سرم و اومدم بیرون…شام خوردیم و رفتم بخوابم که دیدم اون دعا که همیشه به لباسم سنجاق میکردم نیست…… ادامه در پارت بعدی 👇
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر یه شب که حامد خونه ما بود شام روخورده بودیم که گوشی بابام زنگ خورد یه کم که حرف زدیدفعه زدزیرگریه اسم عموکوچیکم رو هی صدامیکردشوکه شده بودیم وقتی دیدم بابام نمیتونه حرف بزنه گوشی رو ازش گرفتم،یکی ازعموهام پشت خط بود گفتم عموچی شده بابغض گفت،عموحبیب تصادف کرده تارسوندنش بیمارستان تموم کرده باشنیدنش زبون من بندامده بود..عموم تویکی ازشهرهای نزدیک به مازندگی میکردپدرومادرم شبانه رفتن وقرارشدمنوافسانه حامدهم بعدازامتحان فردای افسانه بریم،چون افسانه فرداش امتحان سختی داشت بهش چیزی نگفتیم که اعصابش بهم نریزه امتحانش روخراب نکنه..بعدازرفتن پدرومادرم رفتم تواتاقم روتخت درازکشیدم هرکاری میکردم خواب به چشمام نمیومدحالم خوب نبودبه سقف خیره شده بودم که برق اتاق روشن شدحامدبایه لیوان شربت امدپیشم گفت اینوبخورحالت بهترمیشه به زوریه کم ازش خوردم ازش تشکرکردم واز اتاق که رفت بیرون..واقعا هنوزهم از رفتارش سردرنمیاوردم... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور بیشتراوقات زودترازنگین میرسیدم خونه باتمام خستگی که داشتم کارهای خونه رومیکردم یه چیزی برای شام ردیف میکردم که میاداستراحت کنه..خانواده ام شرایطم رودرک میکردن بااینکه تنهاپسرشون بودم وخیلی دوستم داشتن امادیربه دیرمیومدن بهمون سرمیزدن اماهمون دوسه ماه یکبارم که میومدن نگین غرمیزد!!!یادمه دست خواهرکوچیکم شکسته بودمادرم رنگ زدگفت بیمارستانیم اگرمیتونی داروهاش روازداروخونه تهیه کن بیار...وقتی رسیدم بیمارستان به نگین زنگزدم گفتم ممکنه پدرم روباخودم بیارم خونه سعی کن زودتربری خونه یه چیزی درست کنی اخه پدرم زیاد اهل غذاهای بیرون نبود..نگین گفت من مشتری دارم خودت برویه چیزی درست کن بدون اینکه منتظرجواب من بمونه گوشی روقطع کرد...اون روزتانزدیک غروب کنارخانوادم موندم خواهرم بستری شدفرداش میخواستن عملش کنن مادرم همراهش موندمن باپدرم رفتم خونه تابرسیم ساعت۹شب شدهنوزنگین نیومده بودالبته گاهی پیش میومدتااین موقع شب سالن بمونه امااکثرشبهاتا۸خونه بود..گفتم لابدکارش طول کشیده خودم مشغول شدم شام درست کردن شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎ 😍😊 @Energyplus_ir
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه فرزندآخرخانواده هستم... سیامک اون روزنیومدخونه من چندباری شماره ی الهه روگرفتم وخاموش بود.گوشی نوکیاسیامکم خاموش کرده بودم نمیدونم چراحس میکردم الهه دیگه پشت سرشم نگاه نمیکنه..نزدیک غروب بودکه پدرشوهرم همراه سیامک امدن خونه رفتم پیشوازشون امابادیدن سیامک جاخوردم ازچشمهاش خون میباریدمعلوم بودجلوی پدرش نمیتونه چیزی بهم بگه بادیدن قیافه اش تودلم خالی شدهیچی نگفتم..پدر شوهرم سرحرف بازکردبه سیامک گفت مامیدونیم اجاره ی مغازه ات روچندماه ندادی وبه جای کارکردن هرروزدنبال الواتی هستی کاش اجاقم کورمیشدخداتویدونه ام بهم نمیدادکه الان شرمنده ی دخترمردم نشم..پدرش اون شب به سیامک گفت بایدروپای خودت وایستی وهرچه زودتراین خونه روخالی کن چندروزبیشترفرصت نداری..خلاصه سیامک وپدرش اون شب درگیرشدن طبق معمول سیامک قهرکردازخونه رفت واون شب برنگشت خونه منم اصلابهش زنگ نزدم که ببینم کجاست..فرداشبش که امدخونه گفت چندساعت وقت داری وسایل ضروریت روجمع کنی... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مهساست متولد61 هستم درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم. مجیدیه برادرمجردداشت که مادرش ازترسش نمیذاشت من ببینمش که نکنه یه وقت کشیده بشه سمت من..دیگه تحمل رفتارش رونداشتم..وفقط دعامیکردم حامله نباشم..به زورسرپابودن صدام درنمیومد واگرباکسی کارداشتم روی کاغذمینوشتم..چندروزی ازتموم شدن مراسم مجیدگذشته بودکه یه روزصبح دیدم دلدردخیلی شدیدی دارم طوری که نمیتونستم دردش روتحمل کنم..مادرم خواب بوداروم صداش کردم گفتم مامان برام یه چای نبات بیارازدل دردکمردرد دارم میمیرم..وقتی چای نبات روخوردم حالم بدترشدوفهمیدم باردار بودم و بچه ام سقط شد...اون روزخداروشکرکردم که خدا خواست و بچه ام سقط شد...چون واقعادرتوانم نبودبچه ی بی پدرروبزرگ کنم اونم بااخلاق مادرمجید...بایدبرای هفتم مجیدمیرفتم مسجد،،بازم مادرش محلم ندادطوری رفتارمیکردکه انگارمن مجیدروکشتم..بعدازچندروزمن دل تنگ خونم بودم به بابام گفتم میخوام برم خونم...چپ چپ نگاهم کردگفت اونجادیگه خونه تونیست بایدبه فکراین باشی که برگردی... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
سعید برگشت سمتم گفت فکرنکن ما خواهر مادر حالیمون نیست هااا..اتفاقاخیلی هم رو اینجور مسائل حساس هستیم مثل بابامون..منتهی نه تو خواهرمی نه اون ننت.. شما دو تا مثل بختک افتادید تو زندگی ما و زندگی ما رو خراب کردید مادرت باعث شد مادرم طلاق بگیره برای ما غریبه اید البته بدم نشد...بااین حرفش یه تف انداختم توصورتش که جوابش بایه سیلی دادگفت دست ازپاخطاکنی حرف اضافه بزنی بلای سرخودت مادرت میاریم که نتونید تواین شهرزندگی کنیدارزوی مرگ کنید..باحرفهای که سعیدبهم زدحال بدم بدترشددوستداشتم بمیرم ازاون زندگی نکبتی نجات پیدا کنم.. اخه مگه من گناهم چی بودمنم دوستداشتم برادرهام پشتم باشن ازم حمایت کنن نه بشن بلای جونم مثل دشمن وکنیزباهام‌رفتارکنن..از همه چی حالم بهم میخوردخونه برام شدبودجهنم وقتی رسیدم خونه رفتم تواتاقم شروع کردم باصدای بلند گریه کردن اینقدرغم تودلم بودکه داشتم منفجرمیشدم خودم روبدبخت ترین ادم روی زمین میدونستم..... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران تنهامشکل ثمین دوری راه بودچون خونش تقریباخارج ازشهربودبرای اینکه راحت بتونه رفت امدکنه یه اپارتمان۵۰متری براش اجاره کردم البته پول پیشش وام گرفتم براش که خودش قسطش روبده ومنم یه مقداری که کم داشت بهش قرض دادم و ظرف۴ماه ثمین باکمک من تونست ازاون شرایط بددربیادتویه خونه خوب باوسایل یه زندگی راحت زندگی کنه..ازاینکه تونسته بودم کمکش کنم خیلی خوشحال بودم البته اونم دخترنمک‌نشناسی نبودهرموقع بهم زنگ میزدکلی ازم تشکر میکرد برای خودم پریناز دخترم رها دعامیکرد..اون زمان دخترم رها یک ماهش بود منم به عشقش زودمیرفتم خونه،یه روزکه تازه رسیده بودم ثمین بهم پبام دادگفت لوله اب ترکیده تمام خونم رواب برداشته به صاحب خونم زنگ زدم جواب نمیده نمیدونم چکارکنم اگرمیتونی شماره یه لوله کش برام بفرست.‌یکی ازدوستام لوله کش ساختمان بودشمارش براش فرستادم ولی بهش گفتم بهش نگه من معرفیش کردم چون ادم دهن لقی بود ممکن بودالکی حرف دربیاره.... ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم….. اون شب عصبی شدم و گوشی رو خاموش کردم و با هزار فکر و خیال خوابیدم..بقدری فکرم درگیر بود که صبح وقتی از خواب بیدار شدم به آرش پیام ندادم. آرش که عادت داشت هر روز من بهش اطلاع بدم که بیدار شدم،،اون روز وقتی از پیام من خبری نشد،ساعت ۱۲ظهر نگران زنگ زد و گفت:سلام سحر.خوبی؟با بداخلاقی گفتم:چطور؟نکنه دلت میخواهد خوب نباشم..خندید و گفت:نه عزیرم،منظورم اینکه صبح بهم پیام ندادی ،،نگران شدم گفتم:بیکار نیستم که تا بیدار میشم بهت پیام بدم،،چرا خودت پیام نمیدی؟؟؟(انگار دلم میخواست هر چقدر که وحدت منو ناراحت کرده بود رو تلافی و روی سر آرش خالی کنم)آرش خندید و گفت:نه خیررر.انگار واقعا حالت خوب نیست.میخواهی بیام ببرم دکتر؟؟یه کم به اعصابم مسلط شدم و گفتم:لازم نکرده..بجای اون کار،،یه روز خودت پیام بده…آرش گفت:چشم عشقم.اصلا از فردا فقط خودم پیام میدم.خب کاری نداری؟؟؟صاحبکارم داره نگاه میکنه….. گفتم:نه خداحافظ…. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم رعناست ازاستان همدان محسن دوستش بایه پسرجوان دیگه مغازه بودن..سراغ میلادروگرفتم،محسن گفت میلادمغازه رو واگذارکرده وسهمش روماخریدیم دیگه اینجاکارنمیکنه..گفتم کجامیتونم پیداش کنم..محسن گفت چندوقتیه من ازش بیخبرم ونمیدونم کجاست میدونستم دروغ میگه،،رفتم درخونه میلادولی هرچی زنگ زدم جواب نداد..وقتی از اهالیه ساختمون پرس وجوکردم،متوجه شدم اونجا اصلا خونه میلاد نیست.‌خونه ی عموی میلاد که خارج از ایران زندگی میکنه..ومیلاد اونجا زندگی میکرده.‌بعد از مرگ شیرین پدرم افسردگی گرفته بود و با کسی حرف نمیزد بیشتر اوقات توخودش بود..یه شب باجیغ دادمادرم ازخواب بیدارشدم پدرم توخواب سکته کرده بود..سریع رسوندیمش بیمارستان ودکترگفت سکته مغزی کرده..میدونستم غم وغصه ی ازدست دادن شیرین به این روز انداختش..پدرم بستری شد و از اون شب به‌ بعد فکر انتقام گرفتن از میلاد تو وجودم قویترشد..‌بایدحق شیرین و پدرم‌ رو ازش میگرفتم واون مامای قاتل روبه دست قانون میسپردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir
اسمم مونسه دختری از ایران زری من روبه اقای منصوری معرفی کردگفت اون دخترشون طناز که چندسالی ازمن بزرگتره ویه پسرم داشتن که فرنگ درس میخوند..اقای منصوری به گرمی بامن برخوردکردگفت توام ازامروزجزئی ازخانواده ماهستی ومثل دخترم طنازی چون خانجون خیلی سفارشت روکرده ازش تشکرکردم گفتم اقاکارمن تواین عمارت چیه..یه نگاهی به طنازکردگفت کارت اینکه کناردخترم باشی وکارهای شخصیش روانجام بدی..اصلاباورم نمیشدکه کاربه این راحتی بهم داده باشن طنازازخوشحالی توپوست خودش نمیگنجیدانگاریه اسباب بازی جدیدبراش خریده باشن امدسمتم گفت..ازامروز دوست خوب و خواهر خودمی،تو خوابم نمیدیدم که بشم دختراون خونه..اقای منصوری خیلی بهم محبت میکرد وقتی فهمیدسوادندارم برام معلم سرخونه گرفت وکنار طناز درس میخوندم..انگار خدادرهای محبتش روبی دریغ به روی من بازکرده بود..خانجون گاهی میومدبهمون سرمیزدوهردفعه من رو میدید میگفت راجب گذشته ات چیزی به خانواده منصوری نگوحالاکه ازت راضی هستن بمون واستفاده کن.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 😍😊 @Energyplus_ir