#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_سی_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
نمیتونم که از صبح تا شب توی خونه بمونم و منتظر تو بشم….یهو دیدم دوباره چهره ی نوید داره سرخ میشه….این سرخی صورتشو رو توی سفرمون تجربه کرده بودم و نتیجه اشو دیده بودم بخاطرهمین ترسیدم وزودگفتم:راستی ..!!مامانت زنگ زده بود و شام دعوتمون کرد……با این حرفم کاملا متوجه شدم که لحن حرف زدن و چهره ی نوید خیلی زود عوض و مهربون شد و گفت:پاییز….!!من خیلی دوستت دارم ونمیخواهم از دستت بدم…..میخواهم فقط مال من باشی و هیچ کسی با نگاه کردن به صورت خوشگت لذت نبره…..گفتم:اگه دوست داری من چادر سر میکنم فقط در رو قفل نکن….نوید حرفی نزد و رقت دوش گرفت تا حاضر شیم و بریم خونه ی پدرش…..بعداز اینکه حاضر شدیم راه افتادیم بسمت خونه ی پدرش……بین مسیر نوید گفت:پاییز….!؟بخدا اگه در مورد مشکل من باکسی حرف بزنی هم خودمو و هم تورو آتیش میزنم…..این یه راز بین منو تو میمونه……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_هشت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا رفت و من هم بسمت پارک حرکت کردم.تازه اول صبح بود و کسی توی پارک نبود.یه کم قدم زدم و بعد نشستم روی نیمکت….یک ساعتی گذاشت و از رضا خبری نشد.داشتم نگرانش میشدم با خودم گفتم:یعنی کارش چیه که یک ساعت طول کشید؟توی افکار خودم بودم که یه پسری اومد کنارم نشست و گفت:چیزی لازم داری؟ما همه جوره در خدمتیم.اینو گفت و بعدش نیشش باز شد و دندونای زردش نمایان شد..چندشم شد و از نیمکت بلند شدم .اون پسر دنبالم اومد.با فاصله میومد اما حرفشو میزد…اون پسر گفت:چی شد؟؟چرا ترش کردی؟؟؟طرف رفته و قالت گذاشته به ما ترش میکنی؟؟ببینم اهل موادی ؟؟همه جوره اشو داریم..از ترس سرعت قدمهامو بیشتر کردم اما اون پسر همچنان دنبالم بود…یهو دیدم یه خانم و اقای جوونی از دور میاند با دیدن اونا دل و جرأت پیدا کردم و بلند داد کشیدم و گفتم:چی میخواهی بی ناموس؟الان داد میکشم و میگم که مزاحمم شدی،گورتو گم کن وگرنه میدمت دست پلیس هاااا
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_هشت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
تا به روستامون رسیدم ،قضیه رو به مامان و بابا تعریف کردم و گفتم: این چند وقت زحمت بکشید و از امید و ارزو مراقبت کنید تا هما برگرده…بابا گفت:نگران نباش پسرم!!بالاخره عروسها و دخترا هستند،دست بدست میکنیم تا عروس گلم هما برگرده،….،اون روزها یه پام روستا بود و یه پام تهران……توی بیمارستان به لعیا مسکن تزریق میکردند تا دردش کمتر بشه و بخوابه تا دنده ها زیاد حرکت نداشته باشه و جوش بخوره…بیچاره هما اصلا نمیدونستم چطوری لعیا رو شیر بده تا قفسه ی سینه اش لمس نشه.واقعا تحت مراقبتهای ویژه بود…
دو ماه تمام سختی کشیدیم هم من و هم هما و هم خانواده ام تا بالاخره شکستگی دنده ی لعیا جوش خورد،خداروشکر مرخص شد اما متوجه نشدیم چرا این شکستگی ایجاد شده بود…هر سه برگشتیم خونه…..خانواده ام و فامیلها اومدند برای عیادت …..اون شب بعداز رفتن مهمونا به هما گفتم:ببخشید خانمم….ببخشید که اون لحظه ناخواسته بهت سیلی زدم…،هما حتی اخم هم نکرد و با لبخند گفت:اشکالی نداره بالاخره تو هم پدری…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_هشت
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
در حال حاضر جلیل و خانمش مرتب میاند سراغم تا با کلک و زبون سه دانگ دیگررو هم بنامشون بزنم اما من دیگه آگاه شدم و گول نمیخورم..فقط نمیدونم چطوری سند رو ازشون بگیرم؟یه بار مجید به جلیل گفت:بیا حداقل سهم دخترا رو بهشون پس بده..جلیل با پررویی قبول نکرد،مجیدهم گفت:مطمئن باش خیر نمیبینی چون مادرت بیرون توی زیرزمین زندگی میکنه و تو کل دو طبقه رو تصرف کردی….مطمئن باش با بدبختی میمیری…آخه توی یه طبقه از اون خونه پسرشو عروسش زندگی میکنند و یه طبقه اشم خودشو و زنش…من با کارهام و ندونم کاریها بچه هامو هم با خودم و هم باهمدیگه دشمن کردم مثلا پارسال سر دخترم شکست عروسم گفت:نفرین ما گرفته….الهی بدتر بشند…یا چند وقت پیش پای نوه ام شکست دخترا گفتند:حقشه!!…چون آه و ناله ی ما همیشه پشتشونه……من بین بچه ها تفرقه انداختم و اونارو باهم دشمن کردم….الان چند ساله که بچه هام باهم قهرندو دور هم جمع نشدیم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هشت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
عتیاد جعفر هرروز شدیدتر میشد و به مژده هم اصلا توجه نمیکرد و حتی گاهی که مژده به طرفش میرفت از خودش دور میکرد و زیر لب حرفهایی رو میزد که من متوجه نمیشدم چی با خودش میگه…این روال زندگی ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مژده دو سالش بود و شیرین زبونی میکرد جعفر سر یه موضوع پیش پا افتاده سر بحث رو باز کرد و همون بحث تبدیل به دعوا شد..دعوایی که باعث ترس مژده شد و خودشو توی بغلم پنهون کرد…تا مژده توی بغلم جا گرفت جعفر گفت:ارررره دیگه.!بچه ی یه مرد دیگه رو من باید خرجشو بدم و نگهدارم…با تعجب گفتم:جعفر؟این چه حرفیه ی پیش بچه میزنی؟جعفر که عصبانی بود گفت:فکر نکن که من نمیدونم چطور بچه دار شدی!!کدوم جنین؟؟؟الکی منو پیچوندی و بردی توی اون خونه که اسمشو مرکز باروری گذاشتند و اونجا این حرومزاده بدنیا اومده…از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:جعفر!!اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟جعفر گفت:هنوز یادم نرفته که شوهر داشتی ولی با من اومدی خونه ی خواهرم….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_هشت
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
عتیاد جعفر هرروز شدیدتر میشد و به مژده هم اصلا توجه نمیکرد و حتی گاهی که مژده به طرفش میرفت از خودش دور میکرد و زیر لب حرفهایی رو میزد که من متوجه نمیشدم چی با خودش میگه…این روال زندگی ادامه داشت تا اینکه یه روز وقتی مژده دو سالش بود و شیرین زبونی میکرد جعفر سر یه موضوع پیش پا افتاده سر بحث رو باز کرد و همون بحث تبدیل به دعوا شد..دعوایی که باعث ترس مژده شد و خودشو توی بغلم پنهون کرد…تا مژده توی بغلم جا گرفت جعفر گفت:ارررره دیگه.!بچه ی یه مرد دیگه رو من باید خرجشو بدم و نگهدارم…با تعجب گفتم:جعفر؟این چه حرفیه ی پیش بچه میزنی؟جعفر که عصبانی بود گفت:فکر نکن که من نمیدونم چطور بچه دار شدی!!کدوم جنین؟؟؟الکی منو پیچوندی و بردی توی اون خونه که اسمشو مرکز باروری گذاشتند و اونجا این حرومزاده بدنیا اومده…از تعجب شاخ دراوردم و گفتم:جعفر!!اصلا میفهمی چی داری میگی؟؟؟جعفر گفت:هنوز یادم نرفته که شوهر داشتی ولی با من اومدی خونه ی خواهرم….
ادامه در پارت بعدی 👇