eitaa logo
انرژی مثبت😍
5هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم………. دیدم شماره ی ناشناس هست که چند. بار زنگ زده…..توی فکر بودم که با اون شماره تماس بگیرم یا نه که دوباره زنگ خورد…..وقتی جواب دادم از صداش شناختم….سینا بود…..سینا گفت:چه عجب جواب دادی؟؟؟میدونی چند بار زنگ زدم…!!؟داشتم نگران میشدم و میخواستم سارا رو بفرستم اونجا……گفتم:سلام….سینا ساکت شد و خندید و گفت:سلام ….اینقدر نگران شدم که یادم رفت سلام بدم….از صبح نوید منو کچل کرده و هی زنگ میزنه میگه سارا نباید پاییز رو تنها میزاشت……تو زنگ بزن حالشو بپرس و به من خبر بده چون میترسم جواب منو نده….گفتم:بهش بگو نگران نباشه….حالم خوبه و میخواهم برم خونه ی مامانی….سینا گفت:من پایینم ….بیا میرسونمت….چون من متاهل بودم و میدونستم شوهرم حساسه برای اینکه مودبانه کاری کنم که بره گفتم:من حاضر شدنم زیاد طول میکشه شما تشریف ببرید،،،خودم با آژانس میرم….حرفی نزد و تماس رو قطع کردیم…..حاضر شدم و به آژانس زنگ زدم و رفتم پایین…. ادامه در پارت بعدی 👇 😍😊 @Energyplus_ir
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران….. رضا دستمو گرفت و گفت:بیا بریم بخوابیم…شاکی دستشو پس زدم و گفتم:شما اینجا چه غلطی میکردید؟؟؟رضا گفت:هیس.بیا بریم بهت میگم…باهم رفتیم توی اتاق و نشستم روی رختخواب…..اما رضا اصلا به روی خودش نیاورد و ریلکس دراز کشید…عصبی گفتم:خب….؟رضا گفت:خب که چی؟؟گفتم:با عفت توی انباری چیکار میکردید؟رضا نشست و خیلی پررو و بدون ترس و رودرواسی گفت:معمولا یه زن و مرد توی یه جای خلوت و تاریک چیکار میکنند؟؟اینو گفت و غش غش خندید..گفتم:خیلی کثیفی رضا…من بهت اعتماد کردم…رضا گفت:خب….حالا چیه مگه؟؟؟نه که خودت مریم مقدسی.!دختره ی خراب !بگیر بتمرگ که خوابم میاد،..صبح هزار تا کار دارم..رضا دراز کشید و پشت به من کرد و خوابید..از اون شب به بعد دیگه روی رضا و عفت باز شد و بدون هیچ ترس و واهمه ایی باهم شوخیهای زننده میکردند و میخندیدند..یه روز که از رفتار و اخلاق رضا خسته شده بودم وقتی خونه نبود با لجبازی لباس پوشیدم و یه کم به خودم رسیدم و اماده شدم تا برم بیرون و قدم بزنم که عفت جلومو گرفت و گفت:کجا میخواهی بری؟؟گفتم:به تو چه؟میخواهم برم بیرون بگردم…… ادامه در پارت بعدی 👇
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون……. یک هفته مثل برق و باد گذشت و قبول کردند و لعیا توی همون سن کم محصول شد…همون سال پایه های یکم و دوم و سوم رو همزمان بصورت جهشی امتحان داد و با نمره ی خوب قبول شد…هیچ کسی باورش نمیشد که این بچه این همه استعداد داشته باشه…توی تمام اون مدت هر روز بغلش میکردم و میبردم مدرسه و دوباره میرفتم و برمیگردوندم…..خیلی مراقبش بودم اما با تمام این مراقبتها باز چند باری دست و پاش شکست و از مدرسه عقب موند……هر بار که بخاطر شکستگی میموند خونه خودم بهش درس میدادم…اینقدر با استعداد بود که سریع جبران میکرد…روزگارمون به همین شکل گذشت….منو هما بخاطر ترس از اینکه بچه ی بعدی هم مثل لعیا بشه دیگه بچه دار نشدیم و به همین سه بچه قانع شدیم…..در حالیکه خواهر و برادرام هر کدوم بالای ۴بچه داشتند….خداروشکر ارزو و امید سالم بودند و قد میکشیدند اما از نظر هوش به گرد پای لعیا هم نمیرسیدند…تنبل نبودند خوب درس میخوندند اما لعیا یه هوش استثنا بود….. ادامه در پارت بعدی 👇