#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_پنجاه_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
توی خونه یه کم با مژده برخورد کردم و گفتم:همه ی بچه ها تنهایی مدرسه اومده بودند جز تو..دختر بد !!امروز حسابی منو خسته کردی…مژده کم نیاورد و شروع به کل کل با من کرد…با سرو صدای ما، جعفر که چرت زده بود با حالت خواب آلوده و منگ تکونی به خودش داد و گفت:چه مرگتونه؟خفه شید دیگه…من که خسته روی زمین نشسته بودم و پشتم به جعفر بود سرمو برگردوندم..تا حالتهای ظاهر و جسمی و اعتراضشو دیدم بیشتر از قبل عصبانی شدم و شروع به گفتن حرفهایی شدم که همیشه زمان بحث بهش میگفتم…چند تا متلک که بارش کردم دوباره سرمو برگردوندم بهش و به کل کل با مژده رو ادامه دادم..ازحرفها و سرو صدای من، جعفر با همون حالت منگ حرصش گرفت و اومد سمتم و یهو یه لگد محکم به کمرم زد و گفت:میگم خفه شو ،،میخواهم بخوابم..با اون ضربه صدام توی گلوم خفه شد….بقدری درد داشتم که حتی نتونستم جیغ بکشم..دستمو گذاشتم روی کمر و بعداز چند ثانیه جیغ بلندی کشیدم..جعفر با صدای جیغم برگشت سمتم و یه لگد دیگه زد و گفت:خجالت نمیکشی…صداتو بیار پایین………..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_یک
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
اون سال عید هم خونه مثل هر سال شلوغ بود و مهمونا میومدند و میرفتند…..بیشتر پذیراییها به عهده ی دخترا بود و ما پخت و پز و شستشو رو انجام میدادیم…..همون شب در حال تدارک شام بودم که این بار امیر صدام زد و گفت:مامان!!!….
برگشتم و گفتم:جانم،…..امیر با بغض و ناراحتی گفت:یه عده دنبال بابامیگشتند….توپشون هم پر بود….من زود اومدم خونه تا به شما خبر بدم،،،الانه که اونا هم برسند………..
امیر با بغض ادامه داد:مامان!!!اگه اومدند خونه اجازه نده حالتو بد کنند….مامان قول بده هر حرفی زدند محکم باشی و خودتو نبازی…مامان!!ازت خواهش میکنم اصلا جلو نرو و بزار همون ننه اش و داداشاش برند جوابشونو بدند……
بابا هر کاری کرده به خودشون مربوطه……معتجب نگاه کردم ….داشت حالم بد میشد و حالت غش بهم دست میداد که امیر گفت:راستی!!!فقط اینو بدون که من همیشه پشتتم مامان خوشگلم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
هنوز حرف بابا تموم نشده بود که در حیاط بصدا در اومد.بابا رفت در رو باز کرد..خانواده ی کمال بودند که برای عیادت مامان اومده بودند.مادرش چند تا آبمیوه دستش بود و کمال هم یه دست گل خیلی خوشگل،کمال خیلی مودب و با احترام دسته گل رو داد به من.با خجالت ازش گرفتم و تشکر کردم.مادر کمال رو به مامان گفت:الهی بمیرم،یهو چی شده به تو؟حتما گرمازده شدی..مامان بخاطر لکنتش صحبت نکرد و بابا به جاش جواب داد و گفت:نه گرمازدگی نیست.دکتر گفته زود خوب میشه،برای مهمونا شربت اوردم و تعارف کردم.بعد رفتم آشپزخونه تا میوه بیارم حس کردم دوباره پشت درخت اون هاله ایستاده و نگاهم میکنه،بخاطر وضعیت مامان خیلی از دستش ناراحت و عصبی بودم پس با دل وجراتی وصف ناپذیر رفتم سمت درخت و ناخونهای بلندشو دیدم و یهو ناپدید شد.انگار وقتی حس کرد ازش نمیترسم از ترس جون خودش ناپدید شد. با خوشحالی رفتم داخل پیش مهمونا….
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
افسانه ماروتواینه دید.ازاشپزخونه امدبیرون گفت شمادوتاچکارمیکنیدمن هاج واج مونده بودم.حامد که فهمید افسانه ازتوی آینه همه چی رودیده گفت هیچی خواستم ازخواهرزنم که مثل خواهرم میمونه تشکرکنم،افسانه یدفعه عصبانی شدگفت افسون نه محرمته نه خواهرت توغلط کردی بوسیدیش،حامدخیلی سعی میکردجو رو اروم کنه اماافسانه هیچ جوره کوتاه نمیومد.شروع کرد،داد بیداد کردن،من هیچی نمیگفتم ازترسم فقط گریه میکردم.میدونستم باگندی که قبلازدم اگرمامان بابام بفهمن زندم نمیذارن،افسانه کاری به من نداشت تمام مدت به حامدبد بیراه میگفت و انگه هرزپریدن ودختربازبودن روبهش میداد..حامدکه صبرش سرامده بودیکی زدتودهن افسانه،دهنش پرخون شد،نتونستم دیگه ساکت باشم رفتم جلوکمک افسانه کردم ازخونه امدیم بیرون،افسانه توراه گریه میکرد،بهش گفتم: چرامیخوای باابروی من وشوهرت بازی کنی دنبال حرف نباش اگرحامدرو من نیتی داشت،انقدرعصبانی نمیشد..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
مجبوربودم راست یادروغ حرفهای نگارباورکنم خلاصه نگین بچه روسقط کردیکی دوروزی مرخصی گرفتم خودم مراقبش بودم وقتی راجع به اتفاق اون روزپرسیدم دقیقاحرفهای نگاربرام تعریف کرد...یادمه رفته بودم خریدکنم وقتی برگشتم نگین داشت باتلفن حرف میزدمتوجه امدن من نشدبه کسی که پشت خط بودمیگفت اره راحت شدم..فرهادم میگفت بایدبچه رومینداختی وگرنه به دردسرمیفتادی..حرفهای نگین روکه شنیدم باخودم گفتم به فرهادچه ربطی داره یعنی چی!!من نه ادم خنگی بودم نه ساده فقط نگین روخیلی دوستداشم نمیخواستم هیچ فکربدی راجع بهش بکنم..اماباشنیدن اون حرفهاش واقعابهم ریختم ومتوجه شدم سقط بچه عمدی بوده بهم دروغ گفتنه...میدونستم اگرالان برم چیزی ازش بپرسم مثل همیشه هزاریک دلیل میاره وموضوع رورفع رجوع میکنه تصمیم گرفتم فعلاچیزی نگم زیرنظرش بگیرم...باچندتاسرفه واردخونه شدم نگین تافهمیدمن برگشتم هول هولکی خداحافظی کرد...خیلی خونسرد پرسیدم کی بودگفت کی میخواستی باشه نگاربودحالم رومیپرسید...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_یک
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
همکارم گفت توکه درامدداری تجربه ی زندگی مستقل هم داری میتونی روپای خودت وایستی چرامستقل نمیشی اینجوری حداقل خسته کوفته میری خونه استراحت میکنی دیگه مجبورنیستی سرکوفت غرغرخانواده ات روتحمل کنی باحرف همکارم به فکرزندگی مستقل افتادم وسه ماه ازکارکردنم گذشت تونستم تواین مدت۳میلیون پس اندازکنم..خانواده ام حتی یک ریال کمکم نمیکردن تمام هزینه هام باخودم بود
باکمک همون همکارم تونستم نزدیک رستوران یه زیرزمین۱۲متری اجاره کنم وقتی خانواده ام فهمیدن میخوام.. جدا زندگی کنم شدیدامخالفت کردن امادیگه اب ازسرمن گذشته بودفقط دنبال ارامش بودم..با کمک خانم چراغی(همکارش)که انشالله هرجاهست سلامت باشه،تونستم..زیرزمین روموکت کنم من هیچ وسیله ای توخونه نداشتم بهم کمک کردیه قابلمه یه گازتک شعله وپتوتشک یه ذره خرپ پرت بخرم حتی یخچالم نداشتم..روزی که ازپیش خانواده ام رفتم پدرم گفت دیگه دخترمانیستی فکرمیکنیم پریامرده....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_پنجاه_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
این جریان همچنان ادامه داشت تایه شب برام پیام امدوقتی نگاه کردم دیدم ازطرف مهدی یکی ازهمکلاسهای مشترک من ومجید..خیلی خوشحال شدم جوابش رودادم اون شب ازخاطرات مجیدباهم خیلی حرفزدیم وهمون اس باعث شدمن بیشتراوقات ازروی دلتنگی وتنهای بامهدی پیام بدم..هرچندبیشترحرفمون راجع به مجیدگذشته بودوهمین حالم رویه کم بهترمیکرد..حتی چندباری هم که مهدی رودیدم بازم راجع به خاطرات گذشته باهم حرف زدیم..زمان دانشجویی من مجیدومهدی خیلی باهم صمیمی بودیم هرجامیخواستیم بریم باهم میرفتیم ورابطه ی مجیدمهدی مثل دوتاداداش بودوانقدرباهم خوب بودن که گاهی بچه های دانشگاه فکرمیکردن..واقعابرادرهستن..مجیددونفرروخیلی قبول داشت یکی محسن پسرخاله اش بودیکی هم مهدی میگفت ازچشمام بیشتربهشون اعتماددارم..منم بامهدی چون خاطرات مجیدروبرام زنده میکرددرتماس بودم..ولی بعدازیه مدت متوجه تغییررفتارمهدی شدم انگارداشت خودش رونشون میداد و میخواست بهم نزدیک بشه..اما من به روی خودم نمیاوردم زیادمحلش نمیدادم..
ادامه در پارت بعدی 👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_پنجاه_یک
بابام داشت مامانم رومیکشت هیچ کاری نمیتونستم بکنم..چشمام روبستم شروع کردم به جیغ زدن کمک میخواستم..یدفعه به دست امدجلوی دهنم روگرفت چشماموبازکردم سعیدبود..توچشمام زل زدبعداروم درگوشم گفت اگرمیخوای مامانت زیرکتک بابام نمیره ومن کمکش کنم میدونی که بایدچکارکنی!؟؟...سعیدداشت ازاین موقعیت سواستفاده میکردیه لحظه نگاه مامانم کردم دیدم صورتش روزمین افتادسرامیک پرخون بود..میدونستم سعید چی میخواداون لحظه چاره ای نداشتم..گفتم باشه هرچی توبگی فقط برونذارمامانم بزنه داره میکشش..تااین حرف زدم سعیدرفت سمت بابام دستاش روگرفت باچابلوسی بردش بیرون.حال خودم اصلاخوب نبود هر جور بود بلندشدم رفتم سمت مامانم بی حال روزمین افتاده بودصورتش خونی بودچشماش بادکرده همه جاش کبود بود کنارش موهای سرش روزمین ریخته بود..حالم داشت ازاین زندگی بهم میخوردسرم روگذاشتم کنارصورتش بلندبلندگریه میکردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_پنجاه_یک
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
بیشترازمن امیدپیگیراین ماجرا بود و بعد از۲ روز وقتی بهش گفتم قبول کرده باورش نمیشد.ثمین چندروزی مرخصی گرفت تاببینه میتونه باپریناز کنار بیاد یا نه،تایم کاری ثمین از۸صبح بود تا ۱۰شب،روزاولی که میخواست بیادمن قبل ازامدنش ازخونه امدم بیرون ونزدیک ظهربهش پیام دادم همه چی خوبه؟بعد از نیم ساعت بهم زنگزدگفت نگران نباش پرینازصبحانه اش خورده داره استراحت میکنه،با رهام که خداروشکر مشکلی ندارم.ازش تشکرکردم خواستم تلفن روقطع کنم که گفت راستی شام چی دوستداری برات درست کنم؟گفتم ادم بدغذایی نیستم هرچی درست کنی میخورم.گفت میدونم عاشق فسنجون وقرمه سبزی هستی کدومش؟برای اینکه اذیتش کنم گفتم جفتش!!شبهایه کم دیرمیرفتم خونه راستش رو بخواید نمیخواستم یه وقت رفتاری ازمن یاثمین سربزنه که پرینازشک کنه،چون واقعاچیزی بینمون نبود.شاید بگیدشمابهم محرم بودیدوچندروزم باهم تویه خونه بودیدولی واقعاهیچ رابطه ای باهم نداشتیم هرچی بودروی همون یه تیکه کاغذثبت شده بودبرای گرفتن خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_یک
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
میخواهم بگم خودم میدونم با زندگیم بازی کردم.خودم میدونم که دل آرش رو شکوندم..خودم میدونم به بختم پشت پا زدم و گول حرفهای قشنگ وحدت رو خوردم اما اصلا دست خودم نبود و انگار یه نفر منو به سمت وحدت سوق میداد..انگار تا به وحدت فکر میکردم مغزم میشد اندازه ی یهنخود که فقط اسم وحدت داخلش جا میشد..زندگیم به همین منوال گذشت با این تفاوت که وحدت هر روز ازم دور و دورتر شد و در نهایت آب پاکی روی دستم ریخت و داخل یه پیام بهم گفت:من نمیخوامت.تو که به شوهر عقدکرده ات خیانت کردی چه تضمینی میتونی به من بدی که خیانت نکنی؟من از دختر و زن خیانتکار متنفرم..نمیخوامت..پیامشو خوندم و خواستم بهش التماس کنم که دیدم بلاکم(مسدود) کرده…دنیا روی سرم خراب شد و یاد آرش افتادم.آرشی که من دلشو شکوندم..عذاب وجدان آرش هم به عذاب وجدان ساناز اضافه شد..سلول به سلولم عذاب میکشید و با هر نفسم مرگ رو تجربه میکردم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
به میلاد گفتم الانم نمیتونی راحت بری دنبال زندگیت..درحالی که ابروی خواهرمن جلوی خانواده ام رفته..همه فکرمیکنن خودش مقصربوده که این بلاسرش امده..شیرین توی پست و نامرد رو باور کرده بود و با تمام وجودش برای اینده ی کنار تو برنامه ریزی کرده بود،ولی تو بعد از گندی که زدی فقط دنبال رفع و رجوعش بودی که شیرین روازسرت بازکنی..میلادگفت بقران خودشیرین صبح به من زنگ زدوگفت ازطریق یکی ازدوستاش یکی روپیداکرده که توخونه کارسقط انجام میده..وتوبایدمن روببری پیشش..هرکاری کردم راضیش کنم بذاره ختم پدربزرگت تموم بشه بعد بریم ویابه توبگه قبول نکرد..میگفت الان بهترین فرصته،من اصلا اون ماما رو نمیشناختم،بعدش توچقدرساده ای فکرکردی الان بری سراغ اون ماما همه چی رواعتراف میکنه،مدرکی نداری که متهمش کنی
تاحدودی حرفهای میلاد درست بود و شاید هیچ کاری ازدست من برنمیومد و شیرین بارضایت خودش رفته بود..به میلادگفتم فکرمیکردم اگرببینمت زنگ میزنم پلیس ومیگم بیان ببرنت ولی الان میبینم با مردن شیرین تو هم مردی..حتی ارزش شکایتم نداری....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
قرار شد دوهفته پیش لیلابمونم تایکی از اتاقها خالی بشه وبرای کارهم لیلاگفت زری نوشته سواد خوندن نوشتن داری به پسرم عباس میگم شایدبتونه توی کارخونه دستت روبندکنه..گفتم نمیدونم باچه زبونی ازتون تشکرکنم شمادرحق من دارید مادری میکنید..لیلا گفت بایدحرفم روگوش کنی نبینم باهیچ مردی خوش بش کنی حق پوشیدن مینی جوب نداری اگرخطای ازت سربزنه خودم گیسات رومیکنم باتعجب نگاهش کردم انگارنفس نمیکشید وپشت هم شرط شروطهاش رو میگفت.. گفتم چشم هرچی شما بگی..گفت افرین حالا بلند شو برو دست روت رو بشور تا ابگوشت لیلا پز برات بیارم..فهمیدم لیلازن خوبیه که بدم..رونمیخواد و هرچی میگه بخاطر خودمه.. رفتم کنارحوض توحیاط نشستم نگاه تواب کردم دلم بدجوربرای مادرم وحتی پروانه تنگ شده بودشایدم بخاطرمسافت ودوری بودکه احساس تنهای میکردم ولی میدونستم اقاجان برادرهام محمدومسلم به این راحتی ازگناه من نمیگذرند..برادرهام برای من خیلی غیرتی بودن ولی به زنهای خودشون که باهم خواهر بودن کاری نداشتن واگرمحمد مسلم هوام روداشتن الان من اواره این شهرنبودم..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir