#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_پنجاه_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
این ۴-۵ماهی هم که با نوید نامزد و ازدواج کردم جز توسری خوردن و تحقیر ندیده بودم…..منی که با بهترین جشن و مراسم عروس شده بودم منتظر یه نوازش فقط بودم اما حیف و افسوس…..حالا با تمام این مشکلات و درد و رنج و کتک و عذاب یهو سینا سر راهم قرار گرفت…..سینا علاوه بر لینکه به همون اندازه ی نوید از نظر چهره و هیکل جذابیت داشت یه حسن بزرگتری هم داشت و اون اینکه بلد بود با یه دختر چطوری حرف بزنه و شوخی کنه و هواشو داشته باشه…..خلاصه میکنم که من هم احساسات داشتم و خام سینا شدم……وقتی سینا رسید بالا یه حس عجیبی اومدسراغم….هم خوشحال بودم و هم حس گناه میکردم…..همش به این فکر میکردم که اکه یهو نوید برسه چی میشه؟؟؟؟؟سینا سریع فکرمو خوند و گفت؛چی شده پاییز…؟؟نکنه پشیمون شدی؟؟؟حتما میترسی که الان نوید سر برسه…..!!!گفتم:درست حدس زدی…..سینا گفت:نگران نباش….برادرم آرمان همراه نویده…..قبل از اینکه بیام بالا باهاش حرف زدم گفت ۲-۳ساعت دیگه کارشون تموم میشه…
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_پنجاه_هشت
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا عصبانی شد و گفت:همونی که جلوی در خونتون اومد و نامه رو رسوند ،،برای اون لب تر کنم برام جون میده،….یا همون کرج که بزورمنو ناهار نگه داشت . اونجا خونه ی عشقمه،،گوشواره ها هم برای اون بودکه داد به من تا بی پول نمونم…رضا توی جاش جابجا شد و زل زد به چشمام و گفت:تو فکر کردی کی هستی که مدام گیر دادی عقدت کنم؟؟؟از تو خوشگلتر و زرنگ تر نتونست دست و پای منو ببنده ،تو که عددی نیستی یه لحظه از این همه تحقیر عصبی شدم و لیوان رو پرت کردم سمتش…رضا جا خالی داد و لیوان به دیوار خورد و شکست…بعد با عصبانیت بلند شد و تا میتونست به شکم و پهلوم با لگد زد…اون لحظه کاری از دستم برنمیومد پس فقط داد و فریاد کردم و کلی فحشش دادم،،،وقتی خسته شد رفت بیرون و من هم با صدای بلند فقط گریه میکردم.عفت برام یه لیوان آب اورد و گفت:یعنی وقتی باهاش اومدی نمیدونستی رضا چه حیوونیه؟؟بغض گلوم نمیزاشت حرف بزنم و فقط زار میزدم………
ادامه در پارت بعدی 👇
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_پنجاه_هشت
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
لعیا رو بردم داخل اناقش و بعد محمد رو راهنمایی کردم تا بره پیشش…..تقریبا دو ساعتی حرف زدنشون طول کشید…..طی این دو ساعت مادر وپدرش مرتب ساعت رو نگاه میکردند و به ما کنایه میزدند……معلوم بود که هما از رفتارشون ناراحت شده بود اما من برعکس هما اروم بودم و با مهربونی و لبخند ازشون پذیرایی میکردم…..لعیا به محمد از اول زندگیش گفته بود تا به اینکه الان هم نیاز به کمک داره و تنهایی نمیتونه روی پای خودش بایسته و این مشکل شاید برای همسر اینده اش مشکل ساز باشه…..کلی حرف زده بودند که حرف آخر لعیا این بود که :اقا محمد خوب فکراتونو بکنید چون مشخصه که خانواده ی شما راضی نیستند و همین یه مشکل روی مشکلات من میشه…..محمد گفته بود:شما جواب مثبت رو بدید ،،راضی کردن خانواده با من…..من عاشق سیرت زیبای شما شدم هر چند صورتتون هم بسیار زیباست……(حق داشت لعیا از نظر چهره خوشگل بود و ظریف اما مشکل جسمیش مانع دیده شدن چهره اش میشد)…...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_پنجاه_هشت
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
شاید الانکه دارم تعریف میکنم باور نکنید و با خودتون بگید که دروغه و همچین چیزی امکان نداره اما حاضرم به جوون بچه هام قسم بخورم که حتی صداها و نجواهای عاشقونه ی اونا تا اتاق ما میومد….. این صداها باعث میشد پسر نوجون من از شرم وخجالت پیش منو خواهرش هم نمونه و بیشتر وقتها بزنه بیرون،…..امیر بعداز مدرسه نمیومد خونه و من میدونستم که کار پیدا کرده تا کمتر خونه باشه…حالا این وسط سارا دختر نوجوون من به کل عوض شده بود …..
من شاهد بودم که وقتی باباش با نیره رفتار عاشقونه میکنه با حسرت نگاه میکنه……این تغییر رفتار سارا عذابم میداد اما کاری از دستم برنمیومد…..سارا بشدت بهانه گیر شده بود وسر هر موضوعی با نیره مثل سگ و گربه بهم میپریدند……مجید برای اینکه سارا رو اروم و سرگرم کنه براش کامپیوتر خرید……انگار راهکارش کارساز بود چون سارا بعداز مدرسه فقط جلوی کامپیوتر بود و توی اینترنت چرخ میزد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir