#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_پنجاه_هشت
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
کمال از جلوی در کنار رفت و گفت:بریم داخل؟؟همه منتظرند..گفتم:بریم..من جلوتر از کمال راه افتادم و داخل اتاق شدیم تا بابا رو دیدم از خجالت چادرمو جلوتر کشیدم.عاقد محرومیت رو خوند و ما بهم محرم شدیم.قرار شد بعدا کمال از محضر وقت بگیره و عقدمون اونجا و توی شناسنامه ها ثبت بشه..عقد که تموم شد یهو برق قطع شد و همه جا تاریک شد.همه دنبال کبریتی یا چراغی و شمعی بودند و من با شنیدن صداهای ناله وار نتونستم از جام تکون بخورم..برگشتم و دیدم کنارم نشسته و سرشو تکون میده و ناخونهای بزرگشو روی دستم فرو میکنه..گرمی خون و درد رو خوب حس میکردم..زبونم بند اومده بود و تکون نمیخوردم و از درد دستم اروم اشک میریختم..وقتی بابا چراغ روشن رو اورد داخل دیگه ازش خبری نبود ولی دستم خونی و زخمی شده بود.زود با چادر روشو پوشوندم و خودمو به اشپزخونه پیش مامان رسوندم.مامان که تازه چراغ اشپزخونه رو روشن کرده بود با دیدن دستهای و چادر خونی زد توی سرش اما صداشو در نیاورد…..
ادامه در پارت بعدی👇
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_پنجاه_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
عادت کرده بودم هرروزچندساعتی میرفتم بیرون حرم مینشستم گریه میکردم..یادمه پنج شنبه بودکه خدمتکارمسافرخونه امدجلوی اتاقم یه کاغذبهم دادگفتم این چیه گفت برای ناهارمهمان اقاشدی بروحرم ناهارت رو بخور انقدر خوشحال شده بودم که حد نداشت.سریع اماده شدم رفتم حرم شاید باورتون نشه اون ناهارخوشمزه ترین غذای عمرم بود..تازه ازحرم امده بودم بیرون که حامدبهم زنگزدگفت امشب حرکت میکنم.گفتم تموم شدگفت اره جداشدیم ..حامدماشین ویه واحداپارتمانی که داشت روفروخته بود.البته ازوجوداون واحداپارتمان فقط من خبرداشتم..حامد امد مسافرخونه ولی پیش هم نبودیم برای حفظ ظاهریه اتاق اجاره کرده بودکه دوستش حرف درنیاره چون بهش گفته من تو ایران کسی روندارم اون میخوادکمکم کنه..حامدازدعوا کشمکش با خانوادم خیلی برام تعریف کرد.گفت من وتوهیچ راهه برگشتی نداریم چون خانوادهامون طردمون کردن وتصمیم گرفتیم مشهدزندگی کنیم..
ادامه در پارت بعدی 👇
داستانهای_آموزنده
داستانهای_آموزنده
https://eitaa.com/danayi5
۱۷ شهریور ۱۴۰۳
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
کنترلم روازدست داده بودم هرچی التماسم میکردفایده نداشت یه لحظه به خودم امدم دیدم سرش خورده به تخت بیهوش روی زمین افتاده نزدیکش شدم خیلی بدنفس میکشیدازترس داشتم سکته میکردم به سعیدزنگزدم گفتم نگین روکشتم..سعیدکه ازخواب بیدارشده بودگفت کجای گفتم خونه به دوقیقه نرسیدسعیدخودش رورسوندبادیدن سروضع نگین اونم ترسیدگفت:چراوایستادی بایدبرسونیمش بیمارستان باهربدبختی بوداون شب نگین رورسوندیم بیمارستان وپرسنل بیمارستان وقتی فهمیدن بخاطرضرب شتم من نگین رفته توکمابه پلیس خبردادن طولی نکشیدمن روبردن کلانتری وبه پدرنگین خبردادن..پدرنگین همراه امیرخان امدن کلانتری..پدرنگین بادیدنم شروع کردفحش دادن
تمام ماجراروهمراه عکس فیلمهانشون دادم گفتم ازفرهادم شکایت دارم اماامیرخان خیلی خونسردگفت این دوتاازبچگی باهم بزرگ شدن مثل خواهربرادرهستن قبل ازدواج زیاداینجورمجلسهارفتن وخیلی راحت داشت کارشون روتوجیح میکرد....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۱۶ مهر ۱۴۰۳
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
گل و کادو فرستادنهای رامین به مطب شروع شداولش اهمیت نمیدادم میگفتم بلاخره خسته میشه اماانگاررامین خستگی ناپذیربودخانم دکتریه روزگفت پریاانگاراین پسره واقعاعاشقته بنظرمن این موقعیت روازدست نده به خودت فرصت دوباره زندگی کردن روبده تحت تاثیرحرفهای خانم دکترقرارگرفتم.بعد از چند روز جواب مثبت به رامین رودادم البته تحت و رامین فعلاباهم اشنابشیم اگربه تفاهم رسیدیم بعدخانواده هابه طوررسمی باهم اشنابشم..دوستی من ورامین شروع شدهمچنان برام کادوگل میفرستادمطب..اصلانمیذاشت من ازپولهای خودم خرج کنم انقدرمهریون دست دلبازبودکه کم کم داشت من روشیفته ی خودش میکرد..اشنای بیشترمن ورامین باعث شداون تنفری که ازجنس مردجماعت داشتم کم کم تووجودم ازبین بره گاهی انقدرزیادبهم محبت میکردکه فکرمیکردم دارم خواب میبینم البته همیشه بهش میگفتم مردهاوفادارنیستن
رامین بااین حرفم میخندیدمیگفت من بابقیه مردها فرق دارم هرچنداون ازگذشته ی من کم بیش خبرداشت تمام تلاشش رومیکرداعتمادمن روجلب کنه..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۷ آبان ۱۴۰۳
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
ایدا که میدیدروزبه روزدارم داغونترازقبل میشم گفت مهساازاین لاک تنهایت بیابیرون تاکی میخوای اینجوری زندگی کنی..گفتم خودت میدونی خانواده ام بهم اجازه ی هیچ کاری رونمیدن..ایدا گفت من میام بامادرت صحبت میکنم..تو فردا راس ساعت۳اماده باش گفتم..کجامیخوای بری گفت بادوستم قرارسفره خونه دارم توهم بایدهمراهم بیای..خلاصه ایداهرجوری بودتونست مامانم روراضی کنه من باهاش رفتم سفره خونه..فکرمیکردم دوستش دختره ولی بعدازچنددقیقه که نشسته بودیم دیدم یه پسرجوان باچندتاشاخه گل امدباایداشروع کردسلام علیک کردن منم به ناچاربهش سلام کردم یه گوشه ساکت نشسته بودم پسره که اسمش دانیال بودگفت ایدادوستت همیشه انقدرساکت وکم حرفه..ایدانگاهم کردخندیدگفت نه باباغافلگیرشده چندبارکه باهامون بیرون بیادیخش اب میشه..اون روزیه قلیون کشیدیم برگشتیم خونه..توراه به ایداگفتم ترخدامن رواینجورجاهانبراگرداداشم یابابام بفهمن حتمامیکشنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۰ آبان ۱۴۰۳
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_پنجاه_هشت
چندتااموزشگاه سرزدم ودراخرتونستم تویه ازمایشگاه باپرداخت هفتصدهزارتومن ثبت نام کنم وقرارشدتوی چهارماه همه چی روبهم یادبدن وقتی سوپروایزرازمایشگاه فهمیددانشجوهستم گفت هروقت تونستی بیامنم ازدانشگاه مستقیم میرفتم ازمایشگاه اینقدرعلاقه داشتم به اینکارکه ظرف سه ماتونستم تقریباهمه چی رویادبگیرم وتوی همون ازمایشگاه برای کارمن روخواستن وخیلی راحت خونگیری میکردم ازمم خیلی راضی بودن کم بیش ازاوضاع خونه خبرداشتم ومیدونستم همه چی اروم وبااصرارمامانم یک هفته مرخصی گرفتم برگشتم خونه وقتی رسیدم فکرطلاهاازسرم بیرون نمیرفتم میخواستم هرجورشده ته توقضیه رودربیارم...زمانی که برگشتم خونه هنوزتوفکرطلاهابودم ومیخواستم بفهمم کارکی بوده متوجه میشدم اخلاق بابام خیلی بهترشده وبه پسرازیاداجازه دخالت نمیدادویه جورای هرکس سرش توکارخودش بودمامانمم میگفت کمتراذیتم میکنه ومثل قبلازیادگیرنمیده..با سعید اصلا گرم نمیگرفتم وخیلی جدی برخوردمیکردم بخاطرکارتوازمایشگاه وحرفهای خانم دکترخیلی اعتمادبنفسم بالارفته بودواجتماعی ترشده بودم که دوستداشتم ازحقم دفاع کنم.. و راحتتر میتونستم حرفهام روبزنم..ازمامانم شنیدم سعیدبایه دختربه اسم نگین اشناشده ومیخوادبااون نامزد کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۴ آذر ۱۴۰۳
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_پنجاه_هشت
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
سرکوچکترین اشتباهی تا حد مرگ کتکم میزدن یه مدت تحمل کردم ولی وقتی صبرم تموم شد وسایلم روجمع کردم.ازخونه فرارکردم..چندماهی آواره بودم خدامیدونه چه شبهای روباترس توپارک صبح کردم..گذشت تاخبرفرارم به گوش مادربزرگم رسیدبهم زنگ زد گفت بیاپیشم.گفتم اون خونه قدیمی که توش بودی مال مادربزرگته؟گفت اره عموهام بعدازفوت پدربزرگم همه چی روفروختن بالاکشیدن اون خونه کلنگی روخارج ازشهربرای مادربزرگم خریدن،اونم بااجاره دادن اتاقهاش خرجش درمیاورد.گفتم حالا چی شده که پدرت بعدازاین همه سال بهت زنگ زده،گفت ازم پول میخواد..ثمین گفت پدرم ازم پول میخوادمریض شده واوضاع مالیش اصلاخوب نیست زنش هرچی داشته بالاکشیده رفته بدبخت بابام از زن جماعت شانس نمیاره هرچی ادم عوضیه میادتوزندگیش اون ازمامانم اینم ازاین..گفتم توکه تااخرعمرت نمیتونی کمکش کنی بایدازثریاشکایت کنه.ثمین گفت پدرم دیگه تحمل این جفارونداشت سکته کرده حالش خوب نیست واگرمن الان کمکش نکنم تا اخر عمر عذاب وجدان دیونم میکنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۱۶ آذر ۱۴۰۳
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_پنجاه_هشت
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت ۳ بعد ازظهر بود..نگاه کردم و دیدم کسی خونه نیست..میدونستم که مامان و بابا قرار بودبروند تهران پیش مامان بزرگ..خانواده ی مادری من همه تهران ساکن بودند و فقط مامان بعد از ازدواج راهی ق... شده بود..از نبود مامان و بابا خوشحال شدم و با ذوق از جام بلند شدم و اول کارامو کردم و شام پختم و بعدش رفتم توی اتاق و گوشی رو گرفتم دستم..گوشی رو روشن کردم و به صفحه اش نگاه کردم.هیچ پیامی نداشتم…مایوسو دلگیر، داخل گروه استیکر سلام فرستادم که بالافاصله پیام داخل پی وی برام نوشت:بیدار شدی سحر؟؟چقدر میخوابی؟خوش به حالت…من اصلا نتونستم راحت بخوابم…گفتم:چرا؟گفت:همش به تو و حرفهامون فکر میکردم…گفتم:چرا؟مگه حرف بدی زدم؟؟گفت:نه خانمی..منظورم اینکه از چت کردن با تو خیلی حالم خوب بود برای همین خواب به چشمم نمیومد..توی دلم گفتم:والا هر کی به ما میرسه هم دوستم داره و هم از صحبت کردن با من لذت میبره ولی هیچ کدوم نمیمونه…..ولی باز نمیدونستم با ارتباط با پیام قراره چه بلایی سرم بیاد...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۲۹ آذر ۱۴۰۳
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم رعناست ازاستان همدان
چاره ای نداشتم چندلقمه ای خوردم لباسهای محلی که برام اورده بودن پوشیدم ازاتاق امدم بیرون..بجز من یه دختر۱۵ ساله ام اونجا بود نوریه گفت منتظر باشید الان ذبی میاد دنبالتون وبهتون میگه چکارکنید..از پنجره بیرون رو نگاه کردم دوتاماشین شاستی بلند تو حیاط پارک بودوبیرون ازحیاط تاچشم کار میکرد بیابونی بود..به نوریه گفتم ماکجاهستیم..گفت هرچی کمتربدونی به نفعته سعی کن کنجکاوی نکنی برات گرون تموم میشه..رفتم کناراون دختر۱۵ساله نشستم گفتم توام مثل من دزدیدن..دختره که بعدافهمیدم اسمش ماهو..گفت نه من قرارباپدرم بریم افغانستان !!!گفتم اسم پدرت چیه،اروم گفت ولی محمد..فهمیدم ذبی پدرش نیست...گفتم مادرت کجاست،ماهو سرش روانداخت پایین گفت مادرم مریض وتورختخواب..با پدرم میخوایم بریم جنس بیاریم که پول درمان مادرم رو دربیاریم..وای خدای من یعنی منم باید میرفتم که جنس براشون جابجاکنم.دوستداشتم دادبزنم بگم خدااخه این چه سرنوشتیه که برام رقم زدی..اون همه دبختی ومصیبت کشیدم بسم نبود..ماهو شیش تا خواهر و برادر کوچیکترازخودش داشت..واولین بارش بودکه میخواست باپدرش اینکاررودرقبال پول انجام بدن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۱۴ دی
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم مونسه دختری از ایران
تنهاچیزی که عذابم میدادبی خبری ازمادرم وزری بودوگاهی انقدرفکرم رومشغول میکردکه کارم رواشتباه میزدم وچندبازی علی بهم تذکرداده بودکه اگرایندفعه تکراربشه توبیخ میشی
حس خوبی بهش نداشتم ولی چاره ای جزاطاعت کردن ازدستورهای که میداد نداشتم..یه شب ازلیلا راجب علی پرسیدم که برام تعریف کرد گفت علی بچه روستاست که۷تابرادرو۲تاخواهرداره پدرش خان روستاست وتنهابچه خانه که درکنارکارش داره درسش روهم میخونه وازفامیلهای دورماست وتوی طایفه اشون پدرسالاری حکم فرماست وپدرش برای تک تک بچه هاتصمیم میگیره..حتی برای ازدواجشون ونمیتونن مخالفت کنن
تودلم گفتم فقط توطایفه اونانیست توخانواده منم کسی حق انتخاب نداشت واقاجان برای همه تصمیم میگیره،لیلاگفت مونس خداروچه دیدی شایدعلی مردزندگی توشد..یکدفعه دستم روازدستش کشیدم بیرون گفتم خدانکنه من ازعلی خوشم نمیاد..عباس سرفه ای کردتازه فهمیدم حرف بدی زدم ولیلاازدستم دلخورشده ..ولی چیزی به روم نیاورد..اون شب گذشت ومن نمیدونستم قرارزندگی ازفرداچه بازی عجیبی روبرام رقم بزنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۶ بهمن
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_پنجاه_هشت
سلام اسم هوراست...
روزی که از رضا جداشدم احساس میکردم یه بارسنگین از رو دوشم برداشته شده،از این ماجراشیش ماه گذشت ومن تواین مدت صندوقدارفروشگاه شده بودم..وگاهی متوجه ی نگاهای ابراهیم پسرصاحب فروشگاه میشدم اماهیچ وقت جدی نمیگرفتمش چون خیلی اختلاف طبقاتی باهم داشتیم..ابراهیم کم کم بهم نزدیک شدتوحرفهاش میگفت ازم خوشش میاد هیچ کس ازگذشته ی ابراهیم چیزی نمیدونست چندباری پیشنهاد داد باهم بریم بیرون وانقدرگفت تاقبول کردم...ابراهیم خودش گفت از زنش جدا شده و یه پسر دختر دوقلو چهارساله داره که مادرش ازشون نگهداری میکنه بعدازچهارماه ابراهیم ازم خواستگاری کرد منم چون میدونستم مردخوبیه گفتم بایدباخانواده ام مشورت کنم مامانم خیلی خوشحال شدوازذوقش به خاله ام میگه پسرفروشگاه خواستگارحوراست،،این حرف به گوش رضارسیدشب که میخواستم بخوابم پیام امد..وقتی بازش کردم ازطرف رضابودنوشته بودشنیدم میخوای شوهرکنی ازمن بهترپیداکردی یاپولدارتره درجوابش نوشتم فکرنکنم به شماربطی داشته باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۵ اسفند
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_پنجاه_هشت
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم
به ارزوگفتم وسایلت روجمع کن خودمون بریم،وقتی رسیدیم تهران ارزو روگذاشتم خونه دوستم خودم رفتم بیمارستان..گفتن تخت خالی نداریم بریدبهتون زنگ میزنیم امامن قبول نکردم هواسردبودتاصبح اطراف بیمارستان پرسه میزدم..چون میدونستم تخت که خالی بشه به اولین نفری که اقدام کنه تخت رومیدن،دو روز تمام کارم گشتن اطراف بیمارستان بود روز سوم بلاخره تونستم یه تخت خالی برای ارزو ردیف کنم..یه هفته بستری شدیه جورای قرنطینه، بعد از پیوندزدن بود..خداروشکر دکترا خیلی راضی بودن.پسر کوچیکم بهانه ارزو رو گرفته بود واورده بودنش بیمارستان پشت شیشه برای مادرش گریه میکرد باگریه اون منم گریه میکردم.ارزو یک ماه بیمارستان بستری بود وقتی میخواستیم مرخصش کنیم گفتن باید محیط زندگیش کاملا ضدعفونی شده باشه..نمیتونستم باقطار یاهواپیمابرش گردونم ماشین رواوردم داخلش روضدعفونی کردم..همه جارو ملافه سفید انداختیم ماسک دستکش سفید پوشید وباهم برگشتیم شهرمون...توخونه ام همین شرایط روداشتیم وعیادت کننده هاش ازپشت شیشه میدیدنش.....
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
۱۷ اسفند