#داستان_کوتاه
#عبرت_آموز
*در قدیم یک فردی بود در همدان به نام " اصغر آواره "*
*اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسیها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرم کنی میکرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او را میشناختند...*
*و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می گفتند اصغر آواره!*
*انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و دیگه کارش این شده بود میرفت در اتوبوس برای مردم میزد و میخوند و شبها میرفت در بهزیستی میخوابید.*
*تا اینجا داستان را داشته باشید!*
*در آن زمان یک فرد متدین و مومن در همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا میره و وصیت کرده بوده اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی وارسته و گریه کن و خادم حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند.*
*خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر اومدند برای تشییع جنازه اون در قبرستان باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و آوردنش برای خواندن نماز میت....*
*حاج آقا حسینی پناه وقتی رسید گفت تا شما کارها رو آماده کنید من برم سر قبر استادم حاج ملا حسین همدانی فاتحه ای بخوانم و برگردم.*
*وقتی به سر مزار استادش رسید در حین خواندن فاتحه چشمش به تابوتی خورد که چهار کارگر شهرداری زیر آن را گرفته و به سمت غسالخانه میبردند!*
*کنجکاو شد و به سمت آنها رفت...*
*پرسید این جنازه کیه که اینقدر غریبانه در حال تدفین آن هستید؟*
*یکی از کارگران گفت این اصغر آواره است!*
*تا اسم او را شنید فریادی از سر تاسف زد و گریست....*
*مردم تا این صحنه را دیدند به طرف آنها آمدند و جویای اخبار و حال حاجی شدند و پرسیدند چه شد که شما برای این فرد اینطور ناله کردید؟!*
*حاجی گفت: مردم این فرد را میشناسید؟*
*همه گفتند: نه! مگه کیه این؟*
*حاجی گفت: این همون اصغر آواره است.*
*مردم گفتند: اون که آدم خوبی نبود شما از کجا میشناسیدش؟!*
*و حاجی شروع کرد به بیان یک خاطره قدیمی....*
*گفت: سالها قبل از همدان عازم شهر قم بودم و آن زمانها تنها یک اتوبوس فقط به آن شهر میرفت*
*سوار اتوبوس که شدم دیدم.... وای اصغر آواره با وسیله موسیقیش وارد شد...*
*ترسیدم و گفتم: یا امام حسین (ع) اگه این مرد بخواهد در این اتوبوس بنوازد و من ساکت باشم حرمت لباسم از بین میرود، اگر هم اعتراض کنم مردم که تو اتوبوس نشستند شاید بدشان بیاد که چرا من نمیذارم شاد باشند و اگر هم پیاده شوم به کارم در قم نخواهم رسید... چه کنم؟!*
*خلاصه از خجالت سرم را به پایین انداختم...*
*اصغر آواره سوار شد و آماده نواختن بود که ناگاه چشمش به من افتاد، زود تیمپو رو گذاشت تو گونی و خواست پیاده بشه که مردم بهش اعتراض کردند که داری کجا میری؟ چرا نمیزنی؟*
*گفت: من در زندگیم همه غلطی کردم اما جلوی اولاد حضرت زهرا (سلام الله علیها) موسیقی ننواختم...*
*خلاصه حرمت نگه داشت و رفت...*
*اونروز تو دلم گفتم : اربابم حسین (ع) برات جبران کنه، حالا هم به نظرم همه ما جمع شدیم برای تشییع جنازه اصغر آواره و خدا خواسته حاجی عنایتی بهانه ای بشود برای این امر؛*
*خلاصه با عزت و احترام مراسم شروع شد و خود حاجی آستین بالا زد و غسل و کفنش را انجام و برایش به همراه آن جمعیت نماز خواند...*
● *این نمکدان حسین جنس عجیبی دارد*
● *هر چقدر می شکنیم باز نمک میریزد*
♡ *اَلسلامُ علی الحُسین*
♡ *وعلی علی بن الحُسین*
♡ *وَعلی اُولادالـحسین*
♡ *وعَلی اصحاب الحسین*
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/620691458C49eb718cea