و جهان با این فراخناکی تنگ، با این وسعت حقیر با این بلندای پست، گویی که از ابتدا هیچ نبوده است و انسان سعی بلیغ کرده تا بودش کند و دست آخر ناتوان و نالان ،با درک گمبودگی خویش، افسرده بر لبه تاریخ نشست، تا اصلِ اصلِ اصلِ زندگیش پس از مرگ آغاز شود
این است سرنوشت کوتهبین انسانی که عشق را باور نکرد و سفر را به هیچ انگاشت
گمبودگی و سرنوشت محتوم انسان در سرزمین تبعید است.
انسان نفی بلد شد،چون رسم بودن در هستی را نیاموخته بود و تا راه سفر در نفس خود را نیاموزد به موطنش بازگردانده نخواهد شد
دریغ که انسانِ امروز انسان یاوهٔ گردن فراز ناشکیب، که با ابزارهای هول انگیزش آفاق را می تازد و درهم میپیچد و همچنان بیچاره از اذن ورود به سفر انفسی است
از میان هزار هزار فکر و مشغله، انتخاب من مسافر بودن است
مسافر بودن یعنی در هیچ کاری متوقف نبودن،
یعنی اهل همه جا و ساکن هیچ جا
یعنی در تب و تاب ، روزگار گذراندن،
گذاشتن و گذشتن.
#انسانِمسافر