eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
6.9هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
888 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
🎴 کمک به خانواده‌ای که ۳ عضو آن دچار بیماری خاص M.s شدن...! 🏮 پدر و دو پسر خانواده مبتلا به ام اس هستند، تا قبل از بیماری شرایط خوبی داشتند اما الان شرایط براشون خیلی سخته و متاسفانه بدلیل نبود امکانات بهداشتی و لوازم مورد نیاز دچار زخم بستر شدند. برای تهیه‌ی تشک و لوازم بهداشتی مورد نیاز با هر مبلغی که توان دارید شریک باشید؛ حساب و خیریه‌ی مسجد حضرت قائم(عج) 👇👇 ●
5041721113100847
مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر می‌شود 🏮اطلاعات بیشتر👈 @mehr_baraan
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
سلام؛ عزاداری ها قبول باشه؛ به نیت فرج امام زمان(عج)، آمرزش اموات و رفع گرفتاری‌ها کمک حال این خانواده باشیم. همیشه فرصت کافی نداریم و هیچکدوممون از فردای خودمون خبر نداریم! پس همین الان اقدام کن و بخشی از این کار خیر ...💔 گزارش خیریه رو در کانال زیر ببینید. 👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
「🖤」 محبت تو در دلم ثمره کدام کار خوب من است:)))!؟ {} ⇩ッ?
❌آیا عوارض چای اسانس دار رو میدونی؟ ☕️ اردیبهشت ۱۴۰۳ . 🔴رنگ ،عطر و بو طبیعی و دلنشین 🔴طعم و مزه گس و مطبوع 🔴ضمانت مرجوعی اگه میخوای ویژه بگیری ، چای خوبم گیرت بیاد بزن رو لینک👇 https://eitaa.com/joinchat/1466171639Cf9e1bc8acb
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 اگر حامی به موقع نرسیده بود، قطع به یقین از پله ها پرت می شدم پایین و دار فانی را وداع می گفتم. گوش هایم سنگین شده بودند. اختیار حرکاتم را نداشتم. فقط وقتی به خودم آمدم که طعمی به شیرینی شکر و قند زیر زبانم احساس کردم. پلک هایم مثل وزنه ی بیست تنی روی چشمانم سنگینی می کردند. صدای گنگ حامی هرچه می گذشت واضح تر و واضح تر می‌شد. به هزار زحمت چشمانم را گشودم. - آرامش؟ آرامش صدامو می شنوی ‌؟ حرف بزن. آرامش؟ چشمان بازم را که دید، نفسی از سر آسودگی کشید و کمی آرام گرفت. این بار آرام تر ادامه داد. - خوبی؟ صدامو می شنوی؟ بیا یکم دیگه بخور. لیوان آب قند را دوباره به دهانم نزدیک کرد. کمی دیگر خوردم تا رمقی پیدا کنم برای حرف زدن. دقایقی که گذشت، با صدایی که خودم هم به زور می شنیدم گفتم : فقط از اینجا برو..
📣 📣 قابل توجه مامان های مهربونی که فرزند زیر هفت سال دارند.❤️♥️ 🔺اگر نگران رشد جسمی(قد،وزن، رشد دندان و ...) بچه تون هستید😳 🔺 اگر درک احساسات و هیجانات بچه ها براتون مهمه.😊 🔺اگر نمی دونی با لجبازی و پرخاشگری و تنبلی بچه تون چکار کنین؟ 😟 🔺یا اگر فرزندتون دائم ازتون در مورد خدا، بهشت و جهنم، مرگ، عدالت، و... سوال می‌پرسه و‌ نمی دونید چی جواب بدین...😳 🍎🌟🌟☀️☀️🌟🌟🍎 «مرشده» یه کانال آموزشی و خدمات مشاوره، با برنامه ریزی هفت روز هفته، و همکاری کارشناسان مجرب در حیطه های مختلف رشد کودک🪴 🌸 👩‍👦👩‍👧👩‍👧👩‍👧👩‍👧🌸 فقط یه هفته با ما همراه باشید و از مطالب کانال مرشده استفاده کنید. تا خودت یه مادر مهربون و آگاه و موفق باشی🌷 و بتونی یه فرزند سالم، و صالح و شاداب و سازگار داشته باشی🌹 ارتباط با ادمین 🌹@morshedeh🌹 🌺مرشــــده هــــمــــراهــــی آگـاه در مسیـــر تــــربـــیـــت کـــودکــان فــــردا🌺 🍀https://eitaa.com/joinchat/71566084C60de7db6c4🍀
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 لیوان یک بار مصرف را میان دو صندلی گذاشت و بی معطلی ماشین را روشن کرد و از باغ خارج شد. هرچه می گذشت حالم بهتر می شد. ای کاش غرق شدنم در عالم بی خبری دائمی می شد. ای کاش یک بار برای همیشه، این عضله ی توخالی سمت چپ سینه ام برای همیشه از کوفتن در سینه ام دست می کشید و من هم به آغوش پدر و مادرم می پیوستم. قفسه ی سینه ام سنگین شده بود. احساس می کردم نگاه دلخور پدرم که از آن بالا رویم است، اینطور دارد رویم سنگینی می کند. شرم داشتم از زنده بودن. شرم داشتم که از پس کوچک ترین کاری که پدرم از من خواسته بود بر نیامده بودم. ادامه دادن آن زندگی چه سودی داشت؟ ننگ بود. ننگ بود و بس! - حالت بهتره؟ بریم بیمارستان یه سرم وصل کنی؟ نگاهم به بیرون بود. با بغضی که باعث لرزش صدایم می شد گفتم : نه. برو قبرستون چالم کن، همونجا فاتحم رو هم بخون و برگرد. با صدایی که رگه هایی از عصبانیت درونش موج می زد گفت: ببین تو حرف نزنی سنگین تری! پس کلا حرف نزن. دقایقی به سکوت گذشت. سکوتی بسیار سنگین که لحظه لحظه درد قلبم را بیشتر می کرد. کمی که گذشت، خودش لب به سخن باز کرد. ولی با لحنی جدی و به دور از مزاح!
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
مادرم هر شب به بهانه نوزاد خونمون میخابید میگفت بچه اولته و نمیتونی بچه رو خوب نگه داری... هرچی سعی داشتم قانعش کنم ول کن نبود و در واقع زندگی شخصی برام معنی نداشت چون مادرم علناََ وسط زندگیم بود دیگه خسته شده بودم وقتی دیدم از رو نمیره تصمیم گرفتم خیلی واضح بهش بگم ما هم زن و شوهریم به تنهایی نیاز داریم و بهتر تنهامون بزاری اما با چیزی ک دیدم شوکه شدم مادرم داشت ...😱 ❌ادامه داستان کانال اسارت بخونید👇 https://eitaa.com/joinchat/2440102123Cac0bd8ea57
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
نوزاد چند روزه خواهرشوهرم از دستم 
افتاد کف حموم، ترسیدم چیزی بگم
 اما چند روز بعدش گفتن بچه ...😳
آهای پدر مادر ها حتما بخونید🔴 ادامه داستان👈 باز شــــــــود 🔴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم‌چمہ! ولی‌میدونم‌برم‌کربلا‌خوب‌میشم:))💔 ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
‌‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ ‌ 🚨توجه توجه توجه🚨 💢مشکلات خصوصی بانوان درمان شد ⛔واسه مشکلات خصوصیت خجالت میکشی و نمیتونی به کسی بگی؟❗ ⛔نمیدونی کجا بری ک درمان بشی ♀️تو این کانال با راه و روش های خاص مشکلات زنانه رو ریشه کن میکنن😱 🚨سریع فرم ویزیتت رو پر کن👌🏻👇🏻 https://formafzar.com/form/65fml ✔️جهت بهبود دائمی سریعا روی لینک زیر بزنید و درخواست مشاوره بدهید👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2345861675C742e58b5e1 شاید حکمتی داشته که اینجا دعوت شدی😍
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 _ چرا خودت رو مقصر می دونی؟ به نظرت پدرت راضیه تو کل زندگی و دار و ندارت رو تو این راه بذاری؟ راهی که اصلا نمی دونی چی هست. تهش به کجا می رسه. جوابم به او فقط سکوت بود . - قبول دارم عموت خیلی آدم نامردیه. خیلی بیشتر از خیلی. ولی خودت یکم به حرفاش فکر کن. تو جوونی، کارخونه داری، خونه ماشین شغل و... حرف هایش مثل پتک در سرم صدا می کرد. داشت همان چرت و پرت های کمیل را تحویلم می داد. بدون آنکه اختیاری روی تن صدا و لحن و طرز بیانم داشته باشم به سمتش برگشتم و فریاد زدم. - ساکت شو حامی. هیچی نگو! حرفای اون مرتیکه رو تحویلم نده چون یا یه بلایی سر تو میارم یا خودم. از عکس العملی که نشان دادم جا خورد. کمی نگاهم کرد و دوباره نگاهش را به جاده دوخت. احساس کردم دلخور شد. او قصدش آرام کردن من بود اما من باز هم یک طرفه قاضی رفتم! همین باعث شد کاسه صبرم لبریز شود و مثل ابر بهار گریه را سر دهم! بلند بلند هق می زدم. بدون آنکه از شکستن غرورم بترسم. بی آنکه از ریختن آبرویم هراسی داشته باشم. تلاش های چند سال و چند ماهه ام دود شده بود رفته بود هوا. احساس می کردم به آخر خط رسیدم. حتی یک سرنخ کوچک هم نداشتم. هیچ چیز در چنته ام نبود که بتوانم امیدوار باشم و دوباره با عزمی قوی تر شروع کنم. ماشین متوقف شد، و من بی‌اعتنا به موقعیت و مکانی که بودیم، های های گریه می کردم. حامی پیاده شد و لحظاتی بعد، در سمت من را گشود و همانجا جلویم کنده زد. دستمالی از داخل داشبورد در آورد و به دستم داد. گریه امان نمی داد حتی درست نفس بکشم. هرچند بلعیدن هوای آلوده ی تهران بدتر حالم را خراب می کرد. شنیدن صدای آرامش بخش حامی میان سر و صدای سرسام آور ماشین ها که از کنارمان عبور می کردند، به شدت در بهبود یافتن حالم موثر بود - خیلی خوبه که می تونی گریه کنی.