🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_852
#رمان_حامی
بذار یکم کار و بارم رو ردیف کنم.
یکم از سابقه کاریم بگذره که بهمم مرخصی بدن.
- نه حامی من می خوام برم.
خیلی زود!
- چه عجله ایه حالا دختر؟
گفتم می ریم دیگه.
- می خوام زود برم.
دلم هوای اونجا رو کرده
- بهم مرخصی نمی دن جون تو.
- مهم نیست.
- خب چی کار کنیم؟
هوفی کشیدم.
تنهایی سفر رفتن، وقتی که متاهل بودم، درست و باب میلم نبود.
دلم می خواست هرجا می روم همراهم باشد
وقتی سکوتم طولانی شد گفت :
باشه قهر نکن.
صحبت می کنم فردا خبرش رو می دم.
خوبه؟
هرکاری برای حال خوب من می کرد.
از رویش شرمنده بودم که یک هزارم او نیز خوب نبودم.
با لبخند و عشق نگاهش کردم.
او نیز در چشمانم خیره شده بود.
پشت یکی از پلک هایم را وبسید و گفت:
از این بالا شبیه یه پیشی ملوس شدی.
چشمانم را ریز کردم و گفتم :
حیوونی نمونده که به ریشم نبسته باشی؟!
- باید بیشتر فکر کنم.
مشتی به بازویش زدم که باعث خنده اش شد
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_852 #رمان_حامی بذار یکم ک
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_853
#رمان_حامی
سرم را به سینه مردانه اش چسباندم و به ریتم دلنشین قلبش گوش سپردم.
***
انگشتانم را میان انگشتان مردانه اش گره کردم.
چشمانم را بستم، سرم را روی شانه اش گذاشتم و به صدای دلنشین موج های خروشان گوش سپردم.
در دل شروع کردم به متوسل شدن به پدرم.
از او خواستم دل حامی را نرم کند.
قصد داشتم شانس خود را امتحان کنم
بلکه فرجی شود و دل حامی به رحم اید و اجازه دهد قبل از آنکه دیر شود، خود را به ماموریت برسانم.
انگار سکوتم طولانی شد.
چون حامی دستم را فشرد و گفت :
خوابی؟
چشمانم را گشودم.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_853 #رمان_حامی سرم را به س
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_854
#رمان_حامی
به موج های خروشان چشم دوختم و گفتم :
نه.
ولی اینقدر اینجا آرامش داره که پلک هام سنگین شدن
- اینجا یا من؟!
حرفش را با شیطنت گفت.
نگاهش کردم.
عاشق نیم رخش بودم.
خصوصا زمانی که اخم می کرد.
- اینجا کنار تو!
لبخندی مهمان لبش شد و باز هم دستم را فشرد
برایم سخت بود درمورد چیزی که باب میلش نیست حرف بزنم.
ولی باید می گفتم.
می گفتم و یک بار برای همیشه خیالم را راحت می کردم.
دل را به دریا زدم.
- حامی؟!
- جانم دلبر؟
طرز صحبتش، حرف زدن را برایم سخت تر می کرد.
آب دهانم را پر صدا قورت دادم.
- می خواستم یه چیزی بگم.
- بفرمایید مادمازل
- میگم...
- چرا من من می کنی فرفری.
مگه من غریبم؟! تعارف داری؟
- نه تعارف ندارم.
- خب؟
نفس عمیقی کشیدم.
- اجازه می دی من... یعنی ما.. دوباره به ماموریت بریم؟
- نه!
آن چنان قاطع گفت که خشکم زد.
جدی شد.
- لطفا اصلا وارد بحث نشو خب؟
من جوابم رو یک بار دادم.
فکر کنم اونقدر محکم و قاطع بود که دیگه نیاز به توضیح اضافه نباشه
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_854 #رمان_حامی به موج ها
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_855
#رمان_حامی
تا به حال نشده بود حامی آنقدر سر مسئله ای جدی شود.
برای همین مطمئن شدم به هیچ وجه امکان اینکه رضایت دهد نیست!
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به دریا خیره شدم.
لبم را گزیدم. کمی احساس خفگی می کردم.
سکون میانمان، بسیار سنگین بود و داشت عذابم می داد.
از طرفی هم آن لحظه دلم نمی خواست با او هم کلام شوم.
سر تا پایم بی قرار شده بود.
طی تصمیمی آنی، بلند شدم و مسیری که آمده بودیم را بازگشتم.
باید کمی قدم می زدم تا آتش درونم خاموش شود.
همینطور مستقیم رفتم تا
به ساحل رسیدم.
مسیرم را کج کردم.
امتداد ساحل را گرفتم و وقتی صدای حامی را از پشت سرم شنیدم، سرعت قدم هایم را بیشتر کردم.
از دستش دلخور نبودم.
یعنی حق دلخوری نداشتم.
اما نیاز داشتم کمی تنها باشم.
مخالفت صریح و بی چون و چرایش، کمی بیشتر از خیلی حالم را گرفته بود.
صدایش نزدیک و نزدیک تر شد.
- آرامش؟
صدام می رسه؟
بابا می گم یه لحظه وایسا کجا تخته گاز داری می ری.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_855 #رمان_حامی تا به حال
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_856
#رمان_حامی
آنقدر به حرفش گوش نکردم که خودش جلویم پیچید و دو دستش را باز کرد تا نتوانم به راهم ادامه دهم.
قصد لجبازی نداشتم.
برای همین ایستادم.
ولی نمی توانستم در چشمانش نگاه کنم
نفس نفس زنان گفت :
خوبی تو؟ کجا گازشو گرفتی داری می ری؟
نفسش که جا آمد گفت :
نگام نمی کنی؟
اگر سر بلند می کردم، بغضم می شکست
- آها یعنی قهری الان؟
به سختی گفتم :
نه. می خوام یکم تنها باشم.
- کی بود می گفت بدون تو نمی تونم جایی برم؟!
و باز هم سکوت.
- نامرد حالا باز می خوای منو ول کنی بری نا کجا آباد؟
اینقدر واسه دوری از من مشتاقی؟
با بغض و اعتراض وار گفتم :
حامی...
- جان حامی؟
من دلتنگیم هنوز رفع نشده.
بعد می خوای باز ولم کنی بری؟
با حرف هایش دلم ریش شد.
جدایی از او برایم راحت نبود.
اما چون می دانستم این جدایی همیشگی نیست، خیالم راحت بود.
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_857
#رمان_حامی
نتوانستم در جوابش چیزی بگویم و باز سر به زیر انداختم.
انگشت اشاره اش را زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد.
نگاهش را میان چشمانم تاب داد و گفت :
آرامش، اگه همین الان بگی، بزرگترین خواستت اینه که به اون ماموریت بری و حاضری دوباره خونه و زندگیت، و من رو ول کنی،من حرفی ندارم.
با رضایت کامل من می تونی بری.
حرف هایش به گونه ای بود که نمی شد بگویم راضی ام.
طوری که او گفت، به هیچ وجه دلم نمی خواست رهایش کنم و بروم.
من هم دلم زندگی آرام می خواست.
من هم علاقه داشتم در کنار عزیز ترین شخص زندگی ام، تا ابد و یک روز صحیح و سالم و بی دغدغه ادامه دهم این زندگی پر فراز و نشیب را!
اما دلم می سوخت، وقتی به یاد می آوردم که این آخرین خواسته پدرم از من است و من در انجام آن کوتاهی می کنم.
- آرامش؟
از سکوتت چی برداشت کنم آرامش؟
نفس عمیقی کشیدم.
لحظاتی چشمانم را بستم و سپس با اطمینان گفتم :
بحث ماموریت همینجا چال میشه.
دیگه هیچ کدوم ازش حرفی نمی زنیم.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_857 #رمان_حامی نتوانستم در
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_858
#رمان_حامی
دستانم را در دستانش گذاشتم و خیره به چشمانش، با لبخند گفتم :
بریم؟
گویی توقع چنین رفتاری را نداشت.
چون چند لحظه ای با دهان نیمه باز نگاهم کرد.
نه حرف می زد و نه پلک.
با فشاری که دستش دادم تکانی خورد.
او نیز لبخند زد و آرام و مهربان گفت :
بریم.
همه چیز را همانجا به خدا سپردم.
او خود خوب می دانست چگونه ادامه راه را برایم بچیند.
من فقط یک مسافر بودم در این مسیر...
***
حامی"
حدود یک هفته ای میشد که عذاب وجدان یقه ام را چسبیده بود و دست از سرم بر نمی داشت.
مدام چهره ی آرامش، هنگامی که با خواسته اش مخالفت کردم پیش رویم بود.
با اینکه از همان روز دیگر حتی کلمه ای از ماموریت و سفر و کار و همکاری نگفت، و اصلا انگار نه انگار چه چیزی شده، ولی وجدانم آسوده نبود.
تا شروع ماموریت جدید مسعود، سه روز بیشتر نمانده بود.
به راحتی می توانستند یکی از مامورین زن را برای عملیات بفرستند، ولی به گفته خودش، چون این خواسته کیارش بود که دخترش آن راه ها رو برود و به اتمام برساند، دست نگه داشته بودند.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_858 #رمان_حامی دستانم را
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_859
#رمان_حامی
برای همین، خود را مقصر می دانستم و احساس می کردم مانعی شدم در برابر یک کار خیر.
ورود به این حرفه و فداکاری و جان فدایی، افتخاری بود که نصیب هر کسی نمی شد.
و من خود داشتم، هم خودم و هم همسرم را از این افتخار، محروم می کردم.
مگر چقدر قرار بود زندگی کنیم؟
وقتی حتی نمی دانیم فردا هستیم یا نه، پس چگونه با خیال آسوده برای چند ده سال آینده مان برنامه ریزی می کنیم، و خیال می کنیم می توانیم همانگونه که تصور می کنیم سالیان سال به خوبی و خوشی زندگی کنیم؟
آیا این زندگی چند روزه آنقدر ارزش دارد که حتی دل بنده ای را بخاطرش برنجانیم؟
بدتر اینکه آن بنده، عزیز دل خودمان باشد.
اگر من می خواستم برای آرامش جبران کنم، همان موقع زمانش بود.
چون می دانستم تا چه حد برای رفتن به عملیات مشتاق است، اما بخاطر من و بخاطر اینکه دل من نشکند، کوتاه می آمد.
میان دوراهی بدی گیر افتاده بودم.
از طرفی این افکار رهایم نمی کرد و از طرفی دلم می خواست بی دغدغه کنار همسرم زندگی کنم.
حتی شده برای یک روز.
آنقدر ذهنم درگیر بود که حتی گاهی از کار و استراحت و آرامش هم غافل می شدم.
پیاده روی و دور زدن در شهر هم حالم را دیگر خوب نمی کرد.
به خواست آرامش، دوباره شروع به ترک سیگار کردم.
بسته های سیگار را دست خودش داده بودم و او کنترل شده هر زمان که وقتش می رسید، نخی به دستم می داد.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_859 #رمان_حامی برای همین،
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_860
#رمان_حامی
نمی توانستم به یکباره کنار بگذارمش.
چون ریه هایم نیز به خس خس افتاده بود، آرامش به شدت اصرار داشت هرچه سریع تر ترکش کنم.
به قدری سردرگم بودم که حد نداشت.
هرچه به ماموریت هم نزدیک تر می شدیم، بی قراری من بیشتر می شد.
دو روز مانده به شروع عملیات، بعد از اتمام ساعت کاری، به بهانه خرید برای منزل، داخل خیابان به راه افتادم.
کلافگی بیش از آن اندازه اجازه نمی داد بتوانم حتی کنار آرامش حال خوشی داشته باشم.
در راه یاد مسعود افتادم.
طی تصمیمی آنی، موبایلم را از داخل جیبم در آوردم.
ماشین را یک گوشه نگه داشتم و شماره اش را گرفتم.
او و ارکان تنها کسانی بودند که می توانستم در برابرشان، خودم باشم و احساساتم را بی پروا نزدشان بیان کنم.
بوق ها طولانی شدند.
داشتم ناامید می شدم که جواب داد. اما فوری گفت :
باهاتون تماس می گیرم.
و قطع کرد.
فهمیدم در موقعیت حساسی است
پکر و دمق، پوفی کشیدم و دوباره حرکت کردم.
اما خوشبختانه زیاد طول نکشید و این بار خودش با من تماس گرفت.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_860 #رمان_حامی نمی توانست
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_861
#رمان_حامی
- الو؟
صدایش را صاف کرد.
- سلام حامی جان. شرمنده توی جلسه مهمی بودم.
مجدد ماشین را یک گوشه نگه داشتم
- دشمنتون شرمنده سرهنگ.
ببخشید من بی موقع زنگ زدم.
- خب دیگه تعارف بسه.
چه خبر؟ خوبی خوشی؟
شیشه را پایین کشیدم.
- الحمدلله.
اگه بگم خوب خوبم که دروغ گفتم.
ولی خداروشکر می گذرونیم
- معلومه دلت پره.
حالا چی شد یاد ما افتادی؟
این موضوع که طرز صحبت من و مخالفتی که کردم را به رویم نمی آورد، بزرگواری و درک و فهم بالایش را می رساند.
و این باعث می شد نزدش احساس شرمندگی کنم.
- والا باز قصد دارم مزاحمتون بشم.
می دونم جز زحمت چیزی واستون ندارم.
خندید.
- این چه حرفیه پسر!
خجالت بکش.
جانم من در خدمتم.
- خدمت از ماست.
می خواستم یکم باهاتون صحبت کنم.
- رو چشمم.
بگو کی و کجا ببینم تایم خالی دارم یا نه.
چون دو سه روز دیگه راهی ایم، هی در رفت و آمدم واسه هماهنگی کارا و نظارت.
عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_861 #رمان_حامی - الو؟ صد
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_862
#رمان_حامی
می خوام یه وقت شرمندت نشم.
- آخه چه شرمندگی ای.
ما رومون سیاهه سرهنگ
- بچه یه بار گفتم تعارف نکن.
بگو ببینم کجا بریم.
جا و مکانی را در نظر نداشتم.
برای همین گفتم :هرجا شما میگید و راحتید.
هر ساعتی هم که می تونید.
برای من هیچ فرقی نداره
- همین امروز چهار و نیم بعد از ظهر خوبه؟
- بله عالی.
کجا؟
- بیا خونه پیش من.
اون ساعت خونم.
- مرسی سرهنگ.
پس مزاحم می شم.
- مراحمی
منتظرتم.
***
دستی به گردنم کشیدم و گفتم.
- رک بگم سرهنگ.
گیجم. سردرگمم
یه سری افکار ولم نمی کنه.
مثل خوره افتاده به جونم.
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_863
#رمان_حامی
دستانش را به هم کوبید و گفت :
خب من اینجام که تو این افکار رو بریزی وسط تا خالی شی و ذهنت رو آزاد کنی.
چایی می خوری برات بیارم؟
- نه تشکر.
باید زودتر برگردم خونه.
- خب. من در خدمتم.
- راستش از وقتی که خیلی سفت و سخت با رفتن آرامش به ماموریت مخالفت کردم، وجدانم آسوده نیست
با اینکه بچم رو از دست دادم
با اینکه چند ماه واقعا بهمون سخت گذشت.
با اینکه تحمل دوری آرامش اصلا برام راحت نبود.
اما احساس می کنم همونقدر که آرامش در برابر این ماجرا ها مسئوله، منم هستم
یکم شاید مسخره باشه ولی احساس گناه می کنم.
شاید هم بخاطر علاقه زیاد به آرامش باشه.
اینکه دلش اونجا باشه و بخواد یه عمر حسرت بخوره که چرا نتونست بخاطر من بره، این اذیتم می کنه.
دلم نمی خواد ازم دل چرکین باشه.
من و آرامش روزای پر فراز و نشیب زیاد داشتیم.