عــــشق ممنـــوعه؛
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️🔥♥️ 🔥♥️🔥♥️ ♥️🔥♥️ 🔥♥️ ♥️ #پارت_854 #رمان_حامی به موج ها
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_855
#رمان_حامی
تا به حال نشده بود حامی آنقدر سر مسئله ای جدی شود.
برای همین مطمئن شدم به هیچ وجه امکان اینکه رضایت دهد نیست!
سرم را از روی شانه اش برداشتم و به دریا خیره شدم.
لبم را گزیدم. کمی احساس خفگی می کردم.
سکون میانمان، بسیار سنگین بود و داشت عذابم می داد.
از طرفی هم آن لحظه دلم نمی خواست با او هم کلام شوم.
سر تا پایم بی قرار شده بود.
طی تصمیمی آنی، بلند شدم و مسیری که آمده بودیم را بازگشتم.
باید کمی قدم می زدم تا آتش درونم خاموش شود.
همینطور مستقیم رفتم تا
به ساحل رسیدم.
مسیرم را کج کردم.
امتداد ساحل را گرفتم و وقتی صدای حامی را از پشت سرم شنیدم، سرعت قدم هایم را بیشتر کردم.
از دستش دلخور نبودم.
یعنی حق دلخوری نداشتم.
اما نیاز داشتم کمی تنها باشم.
مخالفت صریح و بی چون و چرایش، کمی بیشتر از خیلی حالم را گرفته بود.
صدایش نزدیک و نزدیک تر شد.
- آرامش؟
صدام می رسه؟
بابا می گم یه لحظه وایسا کجا تخته گاز داری می ری.