eitaa logo
82 دنبال‌کننده
539 عکس
201 ویدیو
2 فایل
کپی حرام
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت28 شده بود بلای جونم خانم حبیبی به محمد علی زنگ زد و خبر داد ب
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان +خانم از شما بعید بود این حرف رو به من بزنین من فقط بخاطر ارامش پرسنل میگم ارامش ندارن همیشه درگیر این خانم شدن و از طرفی حتی ارامش بیمارستان به هم ریخته اینجا جای پلیس و پلیس بازی نیست _آقای دکتـــــر اروممممم لطفا بقیه میشنون اگر شما مشکلی دارین من با خود مدیریت بیمارستان صحبت میکنم میرم شهر خودمون و دیگه اینجا مایه ازار شما نمیشیم ممنون از شما خدانگدار +خانم حبیبی صبر کنین من نگفتم که برید از بیمارستان خانم حبیبــــــی!!! خیلی ناراحت شده بودم از حرفای دکتر وظیفه ما همینه درمان نه دخالت چرا توی این مدت همه چی دست به دست داده نابودم کنه خدایا من توان بقزه امتحانات رو ندارم خواهش میکنم اروم تر... چشمم به زهره افتاد چشاش رو داشت باز میکرد هزار مرتبه شکر کردم رفتم پیشش نشستم... +سلام مامان جان خوبی دخملم _س‌س‌لام خ‌وبم ززهراا خ‌وبه؟! +آلهی شکر اره اونم خوبه نگرانش نباش _م‌ح‌مد ع‌ـلی خ‌وبه ک‌جاس؟! +همه خوبن مادر جان فقط اروم باش استراحت کن زهره نگرانی براش بد بود حالش رو بدتر میکردم از اتاق زهره امدم بیرون خواستم برم اتاق زهرا ببینم حال اون چطور شده که دیدم محمدعلی روی صندلی انتظار نشسته... حس میکردم از درون پر داد و فریاد شده میدونستم دلش خیلی پر شده رفتم کنارش گفتم +محمدعلی؟ _جانم مامان +جانت سلامت تکیه گاهم آقای مامان +امدین ارومم کنین مامان؟ ولی من الانا اروم نمیشم تقصیر من بود نباید بهشون کمک میکردم نباید اجازه میدادم وارد نظام بشن مامان... میدونی چند بار پدر و مادرشون ازم پرسیدن حالشون خوبه یا نه منم به ناچار میگفتم خوبن قسمم داده بودن نباید چیزی بگم ولی حالا چیکار کنم _هیس اروم چشمات رو ببند یه صلوات بفرست نفس عمیق بکش به خدا توکل کن زهرا خوب میشه اونقدری قوی هست که دوباره سرپا بشه حالا هم پاشو برو استراحت کن چشات زورکی بازن +فدای محبتت مامان جان سایه ات از سرم کم نشه الهی _پاشو برو دیگه لوس نشو اِ اِ مرد شدی مثلا... آهی کشیدم و رفتم کنار زهرا داشتم با خودم حرف میزدم و زهرا رو معاینه میکردم با خودم میگفتم.... کاش میشد به خانوادش بگیم ولی نمیشه الان چیزی گفت وقتی سفرن و نمیتونن برگردن زهرا الان باید کنار خانوادش باشه اینجا امنیتش به خطر افتاه اما.... ادامه دارد....
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت29 +خانم از شما بعید بود این حرف رو به من بزنین من فقط بخاطر ار
🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان نمیتونم فعلا کاری انجام بدم باید بهوش بیاد باهاش حرف بزنم بچه های پرسنل صدام میکردن میشنیدم صداشونو اما حواسم نبود... خانم دکتر... خانم دکتر... کجایید؟؟؟ خانم حبیبی: جانم جانم همینجام الان میام پتو رو کشیدم روش و بلند شدم وضعیتش خوب بود بعد از کلی انتی بیوتیک و چندتا امپول داشت بهتر میشد کم کم باید به انتظار بهوش اومدنش می بودیم.. وقتی اومدم بیرون زهره اومده بود کنار پنجره داشت منو نگاه میکرد بهش گفتم +زهره جان چرا بلند شدی از رو تختت حالت خوبه سرت گیج نمیره؟! _خوبم مامان نگران نباش زهرا چطوره؟! +زهرا خوبه وضعیتش رو به بهبودیه _خب خداروشکر معصومه کجاست میخوام برم پیشش هم تنها نباشه هم سرگرمش کنم +زهره مامان خوبی؟! چیشد؟! _نه هیچی نشده میخوام برم با معصومه بازی کنم از تنهایی در بیاد هم من سرگرم میشم هم خودش +زهره من تو رو با دو دستم بزرگت کردم میدونم وقتی ناراحت چجوری هستی پس بگو مامان جان بگو چیشده؟! _اخه مامان +حرف بزن میشنوم _دلم برای.... +فهمیدم ان شاءالله برمیگرده نگران نباش +اخه من خیلی وقته نیست شش ماهه که ول کرده رفته من دلم براش تنگ شده کاش بود علی مگه نه مرخصی گرفته بود که بمونه پیشم چرا یهو غیبش زد مامان چرااا؟! اروم باش دخترکم ان شاءالله برمیگرده میدونی که اون عاشقه توئه و تو رو تنها نمیزاره برمیگرده فقط صبر داشته باش زهره: بغض گلومو گرفته بود اما بغضم رو قورت دادم و رفتم کنار معصومه که توی اتاق استراحت اشت تلوزیون نگاه میکرد در زدم تق تق تق میشه بیام داخل بانوی من +آخ جوووووون خاله زهره بیا تو _بدو بیا بغلم ببینم چقدر دلم برات تنگ شده کوچولو +خوبی خاله منم خیلی دلم برات تنگ شده بود میگم خاله مامانم و اجیم کِی میان میخوام برم خونمون با اسباب بازیم بازی کنم _الهی شکر منم خوبم قشنگم مامانت چند روز دیگه میان خواهرت هم شب ان شاءالله میاد پیشت باشه قشنگم +باشه مشغول بازی شدیم توپ مینداخت من میگرفتم من توپ مینداختم معصومه میگرفت کلی شلوغی کردیم غذا گذاشتم باهم داشتیم میخوردیم که... یهو درو باز شد محدعلی بود +بهوش اومددددددددد _دیونهٔ عاشق سلام +اروممم بچه نشسته _باشه وایسا بیام بیرون... معصومه غذاتو بخور من بعدا میام باشه عزیزکم -چشم خاله اومدم بیرون درحال که محمدعلی داشت بال درمیاورد از خوشحالی بهش گفتم +چیه آقا داماد خوشحالی؟ _ک*وفت زهره عه +مگه دروغ میگم مجنونش شدی رفت _زهرههههه +هاااا تازه باید الان بهش بگم راستی آقای عاشق باید شیرینی بدی بهم زنت بهوش اومده _زهره ساکت شو پررو بازی درنیار +نمیخوام داداشمی دوست دارم سربه سرت بزارم _نزار کاری کنم جیغ بکشیا مرحله به مرحله قلقلک بعدش.... +وایییی محمدعلی دیونه نشو _اذیت میکنی تلافی میکنم حالا ببین +دیووووونه نیا جلو بخدا جیغ میزنم نکن محمدعلییییییییی..... ادامه دارد.......
چقدر من عاشق رویای تو شدم🙂♥️ اخه دیونه من فقط به تو وابستم🥰 ✨♥️@Eshghvakhon
وای اگر فقط یه بار دیگه بشه تث رو از دور ببینم 🙈😍 اخه مشتاق دیدارتم تمام زندگی من😌♥️ ✨♥️@Eshghvakhon
🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت30 نمیتونم فعلا کاری انجام بدم باید بهوش بیاد باهاش حرف بزنم بچه
🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان از وقتی چشمامو باز کردم دیگه خودم نبودم اون همه ساعت بیهوشی رو سیستمات مغزم تاثیر گذاشته بود و میدونستم اگه سروان محمدعلی رو ببینم و بهش بگم چی تو سرم دارم تعجب میکنه اما خب تمام مغز و ذهنم زیرو رو شده بود زهره: عشق ویرونش کرده نزاشت یکم از غذا رو مزه کنم چه نامردی میکنههه ولی باش فعلا بزار زنش بخوره... اخه لعنتی بوش کلافم کرد خواستم بخورم زد رو دستم گفت ماله زهرابانوئه ناخونک نزن! مجبور شدم ظرف رو ببرم بدم به زهرا +زهــــــــــــــرا کجایییییی _جانم خوبم اینجام پیشه پنجره +زهرا بیا غذا بخور _زهرههه من از سوپ بدم میاددددد نمیخوام +پاشو بیا این یکی فرق داره توی ذهنم گفتم اره ( این یکی دست پخته محمدعلیه همونی که پاش به اشپزخونه نمیرسید حالا غذا واست درست کرده!) _زهرههه این چیه؟! +غذا فقط پارچه رو از رو غذا بردار که ببینی _چه بویی داره خانم حبیبی درست کرده؟! +نه تو فقط بخور (کوفت بخوری زهرا دلم میخواد بخورم محمدعلی نزاشت) _تو چی زیر لب ور میزنی زهره اگه گشنته بیا باهم بخوریم +نه نوش جونت صاحبش نزاشت بخورم _ها؟ صاحبش؟ +چیزه هیچی میگم خودت بخور نوش جونت گشنم نیست _زهره میدونم داری یه چیزی رو قایم میکنی بگو ببینم +حالا بخور بعدا میگم زهرا داشت میخورد که محمدعلی با یه ابمیوه اومد در زد و اجازه ورود گرفت اومد داخل به زهرا ابمیوه رو داد چپ نگام کرد یه چشمک زد یعنی پرسید که نظری درمورد غذا نگفت همون لحظه زهرا گفت +وای زهره غذا خیلی خوشمزه اس جون من... پریدم وسط حرفش گفتم خب حالا چته خوشمزه اس دیگه ( داشتم میسوختم من از محمد یه تخم مرغ میخوام درست کنه واسم درست نمیکنه حالا زرشک پلو درست کرده واسه این) محمدعلی رفت بیرون منم صدا کرد زهرا جان من الان میام +دیدی زهره از غذا خوششون امده الهی شکر همینم عالیه ببین بزار همشو بخورن سیر بشن چند وقته که غذای درست نخورده بودن چشم قره رفتم و گفتم: _داداششششش خان یه غذا واسه خواهرت باد نبودی درست کنی حالا اینو تو درست کردی من که دارم شاخ درمیارم میخواست بگه که.... ادامه دارد.....
🌿♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت31 از وقتی چشمامو باز کردم دیگه خودم نبودم اون همه ساعت بیهوشی رو
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان بانوی عشق وقتی حالشون خوب نباشن من حاضرم همه کار بکنم تا سریعا سلامتیشون رو بدست بیارن و میدونستم که علاقه شدیدی به زرشک پلو دارن منم این غذا با عصاره قلبم که آغشته به احساساتم شده درست کردم خودم نبودم احساساتم بود که این غذا رو خوشمزه درست کرد... من: از کی تا حالا تو اینقدر احساسی شدی داداشششش یادته علی وقتی ناز منو میکشید چقدر بدت میومد میگفتی اه اه حالا چیشد آقای عاشق محمدعلی: زهره چند روزه خیلی به کارای من گیر میدی بخدا میرم به مامان میگم خصوصا چیزی که قرار بود بین منو خودت بمونه که نگم... من: دههَ نامرد نشو شوخی میکنم باهات خب وای داداش نیا جون من توروخدا من از قلقلک بدم میاد _بدت میاد نه باشه +محمدعلیییی نکن توروخدااااا دیونه جیغ میکشم همه بیان اینجا زشته اذیت نکننن مامان: چخبرتونه باز شما دوتا اروم اینجا بیمارستانه من: مامان تقصیر محمدعلیه من نبودم بخدا محمدعلی: مامان من کاریش ندارم تیکه بهم نندازه متلک بار نکنه هیچی بهش نمیگم مامان: بیایید تو اتاقم ببینم ابرومون رفت عین بچه ها دارید باهم دعوا میکنید بییایید ببینم... منو محمدعلی رفتیم اتاق مامانم نشست باهامون حرف زد دوباره نصیحتمون کرد و محمدعلی خیلی مظلومانه رفت و منم رفتم سراغ زهرا یعنی دلم میخواست از خرخره خفش کنم مثلا حالا اون زرشک پلو خیلی خیلی خوشمزه بود که خودشو کشت بخاطرش یا نه شاید میدونست دست پخت محمدعلی در رو زدم رفتم داخل +سلام دوباره خانم خانما خوبی زهرا(چپ چپ نگاش میکردم ولی) _علیک سلام خوبم بهترم ها چیه چرا اینجوری نگام میکنی راستی چتونه شما دو تا صداتون کل بیمارستان رو پر کرده بود +ک*و*ف*ت تقصیر تو بود منو محمدعلی اینجوری لج کردیم _به من چههه تو و برادرت دعواتون شدههه +لیلی خانم بخاطر تو با جناب مجنون دعوامون شد بفهم _هــــــــــــــا؟ چرا بخاطر من؟؟؟! +چون سر به سرش گذاشتم درمورد تو اونم غیرتی شد واست _اها باش اشکال نداره خواهر برادری ولی زهره اینقدر پیش برادرت هی منو نکن تو چشمش از کجا میدونی شاید قبلش من مردم +زبونتو گاز بگیر دیونه تازه میدونی این غذا رو کی درست کرده؟؟؟ _کیییییی؟ نکنه... نکنه.... بببرااددرت... +چته چرا به پت و مت افتادی اره خود محمدعلی ولست درست کرده بود _ووااایییی زهرهههه وواااااییی خخاکککک به سرمممم +خدانکنهههه چرا مگه چیشده یعنی تو نمیدونستیی؟ _از کجا میدونستم وای چرا زودتر نگفتی من جلو برادرت کلی از غذا تعریف کردم واییییی زهره چقد بد شد من الان دیگه روم نمیشه باهاشون حرف بزنم وای زهره چرا بهم نگفتی +دههَ اروم باش ببینم چیز خاصی نشده بود که _زهره ابروم رفتتتتتتتت +نه بابا اتفاقا خیلی خوشحال بود چون دوست داشتی _وای خدایاااا زهرا داشت از خجالت اب میشد حالشو درک میکردم ولی میدونستم که اونم ته دلش به محمدعلی علاقمنده اما رو نمیده دوست صمیمیش پیام داد و منم جوابش دادم نگران حالش بود بهش گفتم اره خوبه و هیچ نگرانش نباشه توی این اوضاع حال من یکم بهتر شده بود رفتم توی اتاق دیدم معصومه خوابه اما یه پرستار غریبه نزدیک معصومه است و دستش یه لیوان شربته بهش گفتم داری چیکار میکنی یهو لیوان از دستش افتاد و گفت +خواستم به این وروجک شربت بدم _خب اون خوابه چرا میخواستی الان بهش بدی +نه بیداره ولی خسته اس لم داده رفتم جلو تر دیدم معصومه لبش کبود شده همیکنه از در دور شدم اون پرستار فرار کرد داد زدم بگیرینششش پرسنل به نگهبان خبر داد تا بگیرنش منم معصومه رو سریع بردم پیشه مادرم معاینه اش کنه... گفت حالش خوبه فقط یه اسپری بیهوشی گذاشته رو دهنش تا بیهوش بشه برای همین معصومه لبش کبود شده راه تنفسیش بسته بوده محمدعلی بعد از فهمیدن این قضیه دیگه داشت عصبی میشد همش داشتن زهرا و خواهرش خانوادگی اذیت میشدن از جانب اون دسته ادمایی که با هر دوی اونا دشمنی داشتن اما محمدعلی گفت حالا وقتشه بهشون نشون بدم محمدعلی کیه و با چه کسی در افتادن این همه مدت صبر کردم به امر فرمانده اما حالا دیگه میخوام تمام نقشه هامو اجرا کنم زمین بزنمشون محمدعلی اینقدر عصبی شده بود که من هم ازش میترسیدم انگار اون داداش مهربون نبود تا به حال این قدر عصبی و آتیشی ندیده بودمش آقای کریمی رفیق صمیمی و همکار محمدعلی امد اینجا داشتن باهم صحبت میکردن بعد نیم ساعت همکار محمدعلی اومد پیشم... درسته که گاهی اوقات میومد خونمون و ارتباط داشتیم اما خجالت میکشیدم ازش... ادامه دارد......
دیگه بهانه ای ندارم برای نبودن وقتشه دوباره بریم سراغ قبل تازش دوباره ببینین من تنهام خب؟ پس به کمک تک تک شما نیاز دارم مراما دمتونم گرم تو این مدت منتظرم موندین :)!
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت32 بانوی عشق وقتی حالشون خوب نباشن من حاضرم همه کار بکنم تا سریعا
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان آقای کریمی با محمدعلی برنامه ریخته بودن تا ماجرای این تهدید ها و این بدبخیت ها رو خاتمه بدن اومدن با من صحبت کرد و نظرم رو پرسید یکم صبحت کردیم و بعد یکم محمدعلی رفت سراغ زهرا ترسیدم میدونستم محمدعلی خیلی عصبیِ ممکنه حرفی بزنه و بعدش دیگه هیچی رو نشه جمعش کرد بهش گفتم وایسا منم بیام گفت لازم نیست اصرار کردم قبول کرد که منم بیام به زهرا گفت: +بانو امشب رو دیگه با خیال راحت استراحت کنید فقط امیدوارم حلالم کنین این همه مدت شما بخاطر ما اذیت شدید _زهرا:نه جناب سروان نفرمایید پیش میاد نظامی بودن سختی داره و من این سختی ها رو به جونم خریدم فقط بهم بگید قراره چیکار کنین من خیالم آسوده نیست و اینکه حال معصومه خوبه؟! من:آره نگرانش نباش معصومه خوبه نرگس جان بردش پارک +محمدعلی:کنجکاوی نکنید بعدا از حقیقت متوجه میشید خبرا به دستتون میرسه یاعلی مدد بانو _زهرا کجا آقامحمدعلی وایسید میگم ! قرار ما این نبود قصه این پرونده یه سرش منم پس حق دارم بدونم قراره با اینا چیکار میکنید من:اوه اوه زهرا عصبانی میشود ! +محمدعلی زهره جان الان وقت شوخی نیست اگه شوخی داری برو بیرون بعد از صحبت مزه برید عزیزم من: باشه باشه بی مزه ها مثلا جدی شدین نخیر میمونم ولی حرفی نمیزنم !( اه اه یعنی اینقدر بدم میاد وقتی میگه خ*ف*ه شم عشق هم عشق های قدیم ) +محمدعلی خوب میکنی... بانو حق دارین ولی مگه نه شما به من معتمد هستید؟! _زهرا معتمدم ولی وقتی دلم آشوب یا نگران باشه نمیتونم سکوت کنم ! +محمدعلی چشم بانو به آقای کریمی میگم از لحظات پی در پی بهتون خبر بده خیالتون راحت میشه؟ _زهرا ممنون (من نگران توام اونا رحمی ندارن کاش میتونستم این حرفا رو بهت بگم ولی... برو بسلامت امیدوارم که اتفاقی برات نیوفته) محمدعلی رفت با آقای کریمی ساعت نزدیک 22 بود زهرا تصمیم گرفت برگرده خونه اما مادرم نزاشتش گفت با من بیاد خونمون ولی زهرا میخواست برگرده خونه ولی محمدعلی گفته بود نباید بره خونه چون اونجا تحت مراقبته و دارن نگهبانی میدن ممکنه همین که ببیننش بکشنش پس فعلا خونه نباید بره جلوشو گرفتم و نزاشتم بره خونه برگه ترخیصش رو مادرم امضا کرد و رفتیم خونۀ خودمون معصومه رو آوردیم و باهم رفتیم خونمون چند روز کتاب باز نکرده بودم و کلی از درسم جامونده بودم اما زهرا از حوزه مرخصی گرفته بود و دیگه خیالش راحت بود کتابامو آوردم که زهرا یکم کمکم کنه باهم درس بخونیم من: زهرا توروخدا بیا کمکم کن فردا آزمون شیمی دارم منم خیلی وقته کتاب باز نکردم زهرا: چرا قسم میدی خب دختر باشه بیار کتابات رو باهم میخونیم منم بتونم کمکت میکنم داشتیم باهم مسئله حل میکردیم که گوشی زهرا زنگ خورد... میخواست جواب بده اما قطع شد خودش زنگ زد ولی دیگه در دسترس نبود زهرا: زهره من نگرانم چیشده قرار بود فقط از طریق پیامک خبرم کنن چیشد چرا بهم زنگ زدن من: خب آروم باش زهرا برای قلبت خوب نیست اروم باش چیزی نشده..... ادامه دارد.....
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت33 آقای کریمی با محمدعلی برنامه ریخته بودن تا ماجرای این تهدی
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان +زهره حس خوبی ندارم قلبم داره میکوبه نگرانمممم یه چیزی شده بخدااا _توروخدا اروم بگیر زهرا بخدا خودتو میکشی اینجوری نکن بشین دعا بخون هم خودت اروم بشی هم خدا هوای محمدعلی و بقیه رو داشته باشه +زهره من باید برم خب مراقب اجیم باش گناه داره خب من باید برم _کجا بری کله شق کجااااا بری جواب اجیتو چی بدم مامانم بیاد خونه چی بگممم زهرا باز دیونه بازی در نیارررر جایی نمیری فهمیدی؟؟؟ من نمیزارمت! +زهره اینقدر مانع من نشووو چادرم کو؟ زهره بیا کنار میگم _نمیزارم زهرا جون داداش محمدعلیم وایسا (تا اینو گفتم وایساد...) +چرا جونو اونو قسم میخوری لعنتی جون داداشت در خطره میفهمی من قلبم بهم دروغ نمیگه حس میکنم اتفاقی افتاده وگرنه آقای احمیدی بهم زنگ نمیزد بفهم که دارم میرم جون داداشتو نجات بدم! _هـــــــــــــا وایسا اینا رو میگی که بزارمت بری؟ نه زهرا نه نمیری +میری کنار یا خودم برم؟! _نمیرم نمیزارم بری! یه لحظه ساکت شد گفتم صبر کن ببینیم چیشده بزار اگه خبری بشه سیستمی بهت خبر میدن فقط نرو بیرون باشه؟ هیچی نگفت فقط ساکت بود از سکوتش میترسیدم میدونستم وقتی چشاشو به یه نقطه بدوزه یعنی داره نقشه ای میکشه بلند گفتم +نقشه های بیخودی نکشششش من نمیزارمت از این در بری بیرون _خدا بگم چیکارت نکنه زهره‌ترکم کردی خو +گفته باشم تا الکی خودتو اذیت نکنی بری! ارومش کردم که یکم استراحت کنه داشتم قلبشو ماساژ میدادم ولی بعدش خوابش برد میدونستم خیـــــــــــــلی نگرانه و نمیتونه بخوابه ولی تمام تلاشمو کردم استراحت کنه ساعت 3 شب بود گوشیش زنگ خورد از خواب پرید گفت +گوشیم کو _روی میز اونجاست گوشی رو برداشت جواب داد +الو سلام _ سلام خانم شریفی اگه میتونید بیایید بیمارستان +بیمارستان برای چی؟؟؟ اقای کریمی چیشده؟؟؟ _پشت تلفن نمیشه گفت جلوی در بیمارستان منتظرتون میمونم یاعلی +الو آقای کریمیییی الووو زهره: چیشده بیمارستان واسه چی؟؟؟ زهرا: نمیدونم کیف منو بده برم خبری شد بهت میدم زهره: بزار بیام باهات زهرا: ببخشید ولی نه زهره جان خواهش میکنم بمون من خبرت میکنم چادرش رو سرش کرد میخواست بره گفتم ساعت 3 شب چجوری میری اخه با کی؟؟؟؟ گفت زنگ میزنم سروان قیصری میاد دنبال نبو خودم ماشین میگیرم میرم ولی ترس همه جونمو فرا گرفته بود خیلی نگران بودم . . ۱۵ دقیقه بعد +سلام آقای کریمی بگید چیشده حالا که حضوری اومدم خدمتتون _سلام خانم شریفی ببینید اروم باشید و ارامش خودتون رو حفظ کنید +جان به لب شدم بگید چه اتفاقی افتاده نکنه....؟! _اروم باشید فقط تیر خوردن همین وگرنه خیلیا رو دستگیر کردیم به جز یه نفر که محمدعلی رو تیر زد اون فرار کرد +تیر؟! تیرخوردن؟! کی زد؟! چه چجوری؟! الان کجان؟! _خانم شریفی خواهشاً آرامش خودتونو حفظ کنید الان دارن میبرنش بخش تا تیر رو از بازوش دربیارن +کدوم بخشششش؟! _بخش ششم طبقه سوم زهرا: از ماشین پیاده شدم با هر قدمم عین آتیش رو اسپند میسوختم پله ها رو رفتم بالا نفسم به سختی بالا میومد دیدمش میخوان ببرنش اتاق عمل تا تیر رو دربیارن گفتم وایسید نبریدش لباساش خونی بود چهره اش خاکی تنفسش به شمار رسیده بود منو دید گفت +تمام شد عملیات موفقیت امیز بود اون یه نفر هم سرهنگ با بچه ها دنبالشن بوی خون میومد خونش همین جوری میرفت با درد گفتم صحبت نکنید... دستم رو کشیدم روی خون ریخته شده اش دستام خونی شد داشتن میبردنش دستامو کشیدم روی صورتم و گفتم بخدا قسم اگر اونو به کشتن ندم شریفی نیستم! آقای کریمی داشت نگاهم میکرد سمت در رفتم که برم سراغ اونی که محمدعلی رو تیر زده مغزم بهم نشون داد که اون کی بود آقای کریمی اومد جلوی راهم میخواست جلومو بگیره بهش گفتم +برید کنار سروان کریمی _شر نکنید سرهنگ دارن پیگیری میکنن چشمم به اسلحه اش افتاد کشیدمش گفتم +میرید کنار یا یه تیر توی سر خودم خالی کنم؟! شدیداً عصبی بودم دستام بوی خون محمدعلی رو میداد تشنه خون امیر بودم باز گفتم سروان برید کنار منباید امیر رو پیدا کنم با تعجب گفت از کجا اسمش رو میدونین؟؟؟؟ شما الان عصبی هستید ممکنه کاری کنید که بعداً جبران ناپذیر باشه پس صبر کنید لطفا +سروان برای بار اخر میگم برید کنار تا سه میشمارم نرید کنار همینجا جلو شما توی همین بیمارستان یه تیر خالی میکنم و خلاص یک...... دو..... سه..... ! ادامه دارد.......
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت34 +زهره حس خوبی ندارم قلبم داره میکوبه نگرانمممم یه چیزی شده بخ
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان +خانم شریفی دست برداررر _به ولای علی تمومش میکنم دیگه برید کنار... زهرا: نتونست جلومو بگیره با اسلحه اش رفتم سراغ امیر میدونستم کجاست یه زمانی منو تو اون خرابشده گروگان گرفته بود کارگاهش خونه زیرزمینی کنار اون کارخونه متروکه بود خون محمدعلی جلو چشمم رو پر کرده بود و هیچ چیزی جلودارم نبود حالم خوب نبود ولی تنها کاری که میخواستم بکنم پیدا کردن امیر بود دلم میخواست با دستای خودم بکشمش ولی از من این افعال و کردار بعید بود صورتم هنوز خونی بود دستام رو پاک کردم و رفتم سراغش ساعت 5 صبح ولی هنوز هوا تاریک بود کل مسیر بیمارستان تا اون خرابشده رو پیاده رفتم بین راه هی از درد به خودم میپیچیدم پاهام درد داشت ولی مهم نبود بالاخره رسیدم صدای س*گ کل کارخونه رو گرفته بود تنها بودم ولی میدونستم همکارام میتونن پیدام کنن و کمکم کنن خیالم راحت بود یه لگد به در زدمُ در باز شد هیچکس نبود داد زدم آهای میدونم تو همین خرابشده ای پاشو بیا بیرون خود عقاب امده همونی که خواستی بکشیش ولی زدی سروان رو ناکار کردی بیـــــــــــــــــا بیرون با توام هر چی در بود باز کردم ولی ندیدمش انگار نبود صدا از پشتم شنیدم رومو برگردوندم دیدم خودشه میخواست منو با میله آهنی بزنه که گرفتم و پیچش دادم با یه تکنیک رزمی از دستش گرفتم گفت +عجب برای همینه به تو میگن عقاب نه کله شق؟! بعدم دخترا باید الان توی ناز پدرو مادرشون باشن جای تو اینجا نیست برو بچه _چپ نگاهش کردم و گفتم ببین نزار همین الان جنازه ات رو آتیش کنم حرف زیادی نزن چرا سروان رو تیر زدی هـــــــــــــا +رگ غیرتت باد کرده برای شوهرت چیزیش نمیشه فقط یه تیر خورده به بازوش . . مثل اسپند روی آتیش بودم خواستم جوابش بدم که صدای تیر اومد فقط دست من اسلحه بود اون چیزی دستش نبود نگاه کردم دو تا آدم دیگه آورده هیکل درشتی داشتن ولی به خودم میگفتم گول ظاهرشونو نخور هنوز اون قدرت حقیقیِ تو رو ندیدن پس نترس و روحیه ات رو نباز +بزنینـــــــش داشتن میومدن سمتم میدونستم اگه نتونم خوب از خودم دفاع کنم چاقو رو توی قلبم فرو میکنن به خونم تشنه بودن ولی نزاشتم بزنن منو امیر داشت عصبی میشد از پشت ناحوانمردانه زد کمرم دردش اینقدر شدید بود که توی چشمام اشک جمع شد انگار توان بلند شدن نداشتم چشمام رو بستم اسلحه اماده شلیک کردم و یه تیر روی امیر خالی کردم که بالاخره نیرو انتظامی از راه رسید... ادامه دارد......
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان #عشق‌وخون #پارت35 +خانم شریفی دست برداررر _به ولای علی تمومش میکنم دیگه برید کن
♥️🌿♥️🌿♥️🌿♥️ رمان امیر تیر خورد به پاش از پله افتاد چشمام دیگه نای باز شدن نداشت میخواستم بمیرم دیگه توان تحمل این درد عظیم رو نداشتم دلم خوش بود زدمش سرهنگ رو دیدم داره داد میزنه بگیرینش فرار نکنه چشامو داشتم میبستم دیگه همه جا داشت تیر و تار میشد دلم میخواست دیگه باز نکنم چشمامو میخواستم برم راحت سرمو بزارم روی خاک سرهنگ اومد بالای سرم گفت +شریفی باز نگهدار چشاتو خب الان خانم نجفی میان کمکت میکنن خب؟ میشنوی صدامو خانم شریفی؟؟ درد داشتم صداشو به سختی میشنیدم نفسم بالا نمیومد که جوا بدم گفتم _ممیخخوام رراحت بباشمم +گفته بودیم سرخود کاری نکن از جونت سیر شدی مگه؟؟؟ دیگه نتونستم دووم بیارم و چشام بسته شد... . . +زهره زهرا چیشدههه؟ چیکار کردییی یا خودت زهرا حرف بزن با توامممم جوابمو بده خدایا چرا اینجوری میکنی با مااا مگه ما چه گناهی کردیم اون از داداشم که روی تخته هنوز بهوش نیومده این از زهرا که ضربانش به شمار رسیدهه _سرهنگ بس کنید خانم حیدری بس کنید ان شاءالله که حالشون خوب میشه نگران نباشید سروان حیدری هم بهوش میان اروم باشید داشتم گریه میکردم دیگه نمیدونستم چیکار کنم برای همون لحظه یاد تمام بدبختی زندگیم افتادم آقاجونم که رفت بیچاره مادرم که داره بخاطر شغل سخت داداشم این رنج ها رو تحمل میکنه رفیقمم از وقتی اومد توی نظام و شد همکار داداشم شده کل زندگیش بلا خدایا رحم کن به ما... رو به روی قبله بودم و گریه میکردم مادرم اومد کنارم نشست گفت +دخمل مامان خوبه؟ میدونستم میخواد بهم روحیه بده ولی من روحیه نمیخوام الان دلم به حال خودش میسوزه گفتم _نه مامان دلم برات میسوزه چقدر میخوای این سختی رو تحمل کنی... مامان من نمیتونم دیگه تحمل کنم +اروم باش دخترم خدا هست هوای ما رو داره مادرم سعی داشت منو اروم کنه ولی کار داشت رفت منم رفتم کنار داداشم نشستم داشت بهوش میومد همه پیشش بودیم من، مادرم، آقای کریمی، سرهنگ همه بالا سرش بودیم چشاشو باز کرد اروم گفت آب... مادرم بهش آب داد مشغول صحبت بودیم چشاش قفل شده بود به من میدونستم نگران زهراست چون زهرا رو بین ما ندید یهو پرستار داد زد... خانم دکتررر خانم دکترررر اومد گفت خانم شریفی... +چیشده بگو _خانم شریفی دوباره.... همه اومدن جلوی در سی سی یو بازم حال زهرا خراب شده بود محمدعلی با اون حالش خودشو رسوند جلوی در بلند گفت + مگه چیشد چرا اینجوری شده آقای کریمی گفت _محمدعلی اروم باش من برات نوضیح میدم بخاطر تو اینطور شدن +یعنی چی بخاطر من امیرعلی حرف بزن چیشده؟؟؟ _چاقو فور کردن تو قفسه سینه اش +یا حسیـــــــــــــن چرا چرا گذاشتینش برهههه اگه نه نه باید زنده بمونه جواب خانوادشو چی بدمممم امیرعلییی چرا گذاشتیش _دهه امون بده خب وقتی اونم مثل تو یه دنده اس چجور بگیرم جلوشو میگفت یا میری کنار یا یه تیر تو مغزم خالی میکنم چیکار میکردم؟؟؟؟ بین بحثشون محکم گفتم بسه دیگه الان وقته بحث کردنه زهرا داره میمیره دستگاهو ببین! ضربانش ضعیف بود دیگه صدای دستگاه به بوق تبدیل شد و.... دکترا از زنده بودنش قطع امید کردن مادرم اصرار داشت با شوک 800 هزارم میشه برگردوندش اما ریسکش بالا بود ممکن بود سکته قلبی کنه اما اینقدر محمدعلی و مادرم با دکترا حرف زدن که بالاخره قبول کردن و سریعاً دستگاه شوک رو دوباره فعال کردن قلبش از کار افتاده بود محمدعلی پازوشو گرفته بود و قسم میداد امام حسین رو تا اینکه..... ادامه دارد.......