#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 6⃣1⃣
✨ پیوندالهی
عصر یکی از روزهای قبل از انقلاب بود. ابراهیم از سر کار به خانه میآمد. وقتي وارد کوچه شد.یک لحظه نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختري جوان مشغول صحبت بود. آن پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت تا نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد. چند روز بعد دوباره همین ماجرا تکرار شد. ولی این بار تا میخواست از آن دختر خداحافظی کند. متوجه شد که ابراهیم در حال نزدیک شدن به آنهاست. آن دختر سریع به طرف دیگر کوچه رفت و ابراهیم در مقابل آن پسر قرار گرفت. ابراهیم شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن و قبل از اینکه دستش را از دست او جدا کند با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد و گفت:
"ببین، در کوچه و محله ما این چیزها سابقه نداشته، من تو و خانوادهات رو کامل میشناسم، تو اگر واقعاً این دختر رو میخواهی من با پدرت صحبت میکنم که..."
آن جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت:
" نه، تو رو خدا به بابام چیزی نگو، من اشتباه کردم، ببخشید و..."
ابراهیم گفت:
"نه! منظورم رو نفهميدي، ببین پدرت خونه بزرگی داره ،تو هم که تو مغازه او مشغول کار هستی، من امشب تو مسجد با پدرت صحبت میکنم. ان شاء الله بتونی با این دختر ازدواج کنی، دیگه چی میخوای ؟"
جوان که سرش رو پائین انداخته بود خیلی خجالت زده گفت:
"بابام اگه بفهمه خیلی عصبانی میشه" ابراهیم جواب داد:
"پدرت با من، حاجی رو من میشناسم. آدم منطقی وخوبیه".
جوان هم گفت:
"نمیدونم چی بگم، هر چی شما بگی"
بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از نماز مغرب و عشاء، ابراهیم داخل مسجد با پدر آن جوان شروع به صحبت کرد. اول از ازدواج گفت و اینکه اگر کسی شرایط ازدواج را داشته باشد و همسر مناسبی هم پیدا بکند باید ازدواج بکند و گرنه اگر به حرام بیفتد باید پیش خدا جوابگو باشد. و حالا این بزرگترها هستند که باید جوانها را در این زمینه کمک کنند. حاجی هم حرفهای ابراهیم را تأیید میکرد. اما وقتی حرف از پسرش زده شد اخم هایش رفت تو هم. ابراهیم پرسید:
"حاجی اگه پسرت بخواد خودش رو حفظ بکنه و تو گناه نیفته اون هم تو این شرایط جامعه، کار بدی کرده؟"
حاجی بعد از چند لحظه سکوت گفت: "نه!"
فرداي آن روز مادر ابراهیم با مادر آن جوان صحبت کرد و بعد هم با مادر دختر و بعد... یک ماه از آن قضیه گذشت، ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت شب بود و آخر کوچه چراغانی شده بود، لبخند رضایت بخشي بر لبان ابراهیم نقش بسته بود. رضایت بخاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده بود. این ازدواج هنوز هم پا برجاست و این زوج زندگیشان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
؛🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
؛🍃💫🌸✨
؛💫🌸✨
؛🌸✨ #نیکی_به_خواهران_و_برادران
؛✨
📝در روایتی آمده است: که هر کس برادرش را گرامی بدارد خدا را گرامی داشتند پس گمان شما درباره پاداش کسی که خدا را گرامی بدارد چیست ؟
هنگامی که سن پیامبر 🍃ص🍃به هفت سالگی رسید به مادرش (دایه)حلیمه فرمود: مادر! برادرانم کجایند ؟گفت:ای دلبندم! آنان گوسفندانی را به چراگاه برده اند که خدا آنها را به برکت تو به ما عطا فرمود. آن حضرت فرمود: ای مادر! با من به انصاف رفتار نکرده ای!پرسید: چرا ای فرزندم؟ فرمود:من در سایه هستم و برادرانم در آفتاب و گرمای شدید .
🌺امام رضا 🍃ع🍃فرمود:در میان برادران، برادر بزرگتر دارای مقام و منزلت ویژه ای است و در خانواده جایگاه پدری دارد .
📚بر گرفته از کتاب :مفاتیح الحیاه جوادی آملی
✨
🌸✨
💫🌸✨ @Etr_Meshkat
🍃💫🌸✨
🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊صلوات منسوب به ابوالحسن ضراب اصفهانی
سیدابن طاووس از مولایمان مهدی(عج) روایت کرده:
هرگز این صلوات را ترک مکن زیرا خداوند مارا بر امرمهمی درباره این صلوات مطلع گردانیده است.
@Etr_Meshkat
شناخت امام زمان - قسمت دوازدهم.mp3
3.02M
🎙 #صوت_مهدوی ؛ #پادکست
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان
📌 قسمت دوازدهم
👤#محمودی
🔺 عاشق همیشه به یاد معشوقه؛ باید عاشق امام زمان بشیم.
عشق،زندگی رو زیبا میکنه
@Etr_Meshkat
#مسابقه_بهار_دلها
سوال شماره 2⃣1⃣
🎯لطفا صوت بالا👆 را گوش دهید و پاسخ مسابقه را نزد خود نگهدارید و در تاریخ ۱۴ فروردین پاسخها را بصورت عدد ۱۹ رقمی از سمت چپ به راست به آیدی زیر ارسال کنید.
@Salehiin313
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
10. ادامه ماجرای جمیل
جمیل می گریست و از شدت گریه شانه هایش تكان می خورد. به گذشته اش فكر می كرد به اشك های مادرش، به التماس های خواهرانش، به نصیحت های اطرافیانش. جمیل به همه پشت كرده بود و فرو رفته بود در باتلاق. او با مادر چه كرده بود و این جوان كوفی چه!!!
صداهایی از بیرون می آمد، آرام و گنگ. خواست برخیزد و درِانباری را كه از پشت بسته بود؛ باز كند و ببیند چه شده، امّا بهم ریخته بود و به خودش گفت: “به من چه، بی خبری، خوش خبری” چشمانش را بست. ولی خوابش نمی برد و ادامه ی نوشته ها راپیش رو گرفت
@Etr_Meshkat
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
مولاجان
اولین جمعه ی قرن هم گذشت و باز هم لایقت نشدم😔
دلم برای دیدار مُدامَت در صبح و شام، بی تاب تر شده مولاجان
جانِ جانان
ثانیه ها، روزها، ماه ها، سالها و قرن ها مثل برق می گذرند تا در گذر زمان، مرا لایق ظهورت کنند... یاصاحب الزّمان
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🥀" خوش آن دمی که تو با عید میرسی از راه
و یا به یُمن وجود تو عید می آید ..."🥀
گل زیبای نرگس!
خدا را شاکریم که حجتی چون شما روی زمین داریم
می نازیم به امیری چون شما که نعم الامیرید.
کاش امسال روز میلادت
روز ظهورت شود
الهی حاجت مان را برآور...
#جشن_مجازی_میلاد_مولا
لطفا عکس 👆 را دانلود کنید.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
@Etr_meshkat
#سلسله_مباحث
#آخرین_آمادگی_برای_ظهور
(اصلاح مدیریت در خانواده و جامعه)
| جلسه سوم| دلیل اهمیت و اولویت موضوع خانواده در آخرالزمان
3-17. دو فاجعه بزرگ در آخرالزمان: 1 .ظلم طواغیت 2 .نابودی خانواده ها که منجر به فساد زنان و مردان میشود
در آخرالزمان فقط ظلم و کشتار اوج نمیگیرد، بلکه-در یک جمع بندی میتوان گفت که- در آخرالزمان دو فاجعه بسیار بزرگ پدید میآید؛ یکی ظلم طواغیت، و دیگری نابودی خانوادهها که نتیجهاش فسادهای گسترده در بین زنان و مردان است. این خالصهی صدها روایت است!
چرا آخرالزمان این قدر فساد از این جنس رواج پیدا میکند؟ چون طاغوت صهیونیست، برای نابودی و تضعیف خانواده کار کرده است. در کشور ما هم کم نگذاشته است! برخی از سریالهای تلویزیون خودمان در این چهل سال، قدم بزرگی برای افزایش طلاق در جامعه بودند! از آن طرف، آیا میتوانید یک سریالِ فنیِ عمیقِ حکیمانهی دلنشین نشان بدهید که در جهت تقویت بنیاد خانواده باشد؟!
#استاد_پناهیان
@Etr_Meshkat
#روزشمار_نیمه_شعبان
2️⃣روز تا میلاد مولای مهربان، امام زمان علیه السلام باقی مانده است...
💠بشارت به امام زمان علیه السلام در روایات
💫عَنْ دَاوُدَ بْنِ كَثِيرٍ الرَّقِّيِّ قَالَ:
🔆سَأَلْتُ أَبَا الْحَسَنِ مُوسَى بْنَ جَعْفَرٍ ع عَنْ صَاحِبِ هَذَا الْأَمْرِ قَالَ هُوَ الطَّرِيدُ الْوَحِيدُ الْغَرِيبُ الْغَائِبُ عَنْ أَهْلِهِ الْمَوْتُورُ بِأَبِيهِ ع.
داود بن كثير رقّى گويد:
از امام كاظم عليه السّلام پرسيدم صاحب الامر كيست؟فرمود: او مطرود و يگانه و غريب و غائب از خاندان خود و خونخواه پدرش مى باشد.
📚كمال الدين و تمام النعمة ؛ ج2 ؛ ص361
@Etr_Meshkat
شناخت امام زمان - قسمت سیزدهم.mp3
3.14M
🎙 #صوت_مهدوی ؛ #پادکست
📝 موضوع: #شناخت_امام_زمان
📌 قسمت سیزدهم
👤#محمودی
🔺 چطور میشود همیشه همراه امام زمان باشیم؟
@Etr_Meshkat
#مسابقه_بهار_دلها
سوال شماره 3⃣1⃣
🎯لطفا صوت بالا👆 را گوش دهید و پاسخ مسابقه را نزد خود نگهدارید و در تاریخ ۱۴ فروردین پاسخها را بصورت عدد ۱۹ رقمی از سمت چپ به راست به آیدی زیر ارسال کنید.
@Salehiin313
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
11. داستان نوشته های ابوالفضل_ 1
با نام خدا درِ حجره ام را گشودم و بعد از خواندن چند آیه از قران كریم به انتظار مشتری نشستم. البته انتظار دیگری نیز دردلم موج می زد. هر صبح زود، هر بامداد که حجره را می گشودم؛ آبی می پاشیدم و جارویی می زدم و به انتظار آمدن آن سوار، آن سوار سبز پوش می نشستم.
این انتظارِ كهنه، روحم را تازه می كرد؛ زنده ام می نمود و حیات ام می بخشید ولی چشمانم هنوز لیاقت آن لقا را نیافته بود. آن روز هم مثل روزهای دیگر به مقابل خیره شدم. خورشید درتب و تاب طلوع بود؛ هراَزگاهی از پشت بام عالم سَرَك می كشیدتا ببیند تیرهایی كه برشكم شب حواله كرده، نیك نشانه رفته و آن هیولای پت و پهن مچاله شده است؟
خورشید كارش همین است، مشت های پیاپی برصورت تاریكی و بعد گلاویز شدن باشب و… لاشه شب آرام آرام بردوش ستاره ها تاتیزی كوه برده شد و با یك غیظِ تكراری به پایین پرت شد. خورشید بالا آمد. برسكوی صبح نشست، نگاه آرام فلق بردامن افق پاشیده شد…
و ناگهان این قصرِ نور در مِهِ غلیظی رنگ باخت، گرد و خاكی عظیم برپاشد و زمزمه ی دل انگیز طلوع در طوفان برآمده از خاک های لگدمال شده ناپدید گشت.
مدتی نگذشت كه زنگ كاروان به گوش رسید كاروانی از قبیله ی طَی در مقابل كاروان سرا توقف كرد. رئیس قافله از اسب پیاده شد و گرداگرد خود را زیر چشم گذراند. گرد و خاك از لباس برگرفت و گوشه ی شال آبی رنگ را كه مقابل دهانش بسته بود؛ باز كرد. حالا تمام صورتش دیده می شد. سرای مرا برگزید و به سمت من پیش آمد.
شانه های پهن و هیكل درشت، او را زورگویی مفت خور نشان می داد، ولی چشمان آرام و قدم های نرم، وی را با انصافی متواضع می نمود. به طرف حجره ام قدم برمی داشت ومن غرق در سوال بودم:
“آیا برای غارت آمده؟” “آی اتاجری است در پی معامله؟” “آیابرای درگیری و بهانه جویی آمده و در یك چشم به هم زدن خاك كاروانسرا را به توبره خواهد كشید؟” “درست است كه مردان صحرا همه سلاح با خود دارند؛ ولی طرز حمل سلاح و شکل راه رفتنش نشان می دهد كه مردِ درگیری است” “نه،نگاهش چیز دیگری می گوید….”
دردل مولایم را خواندم، و از او كمك خواستم رئیس كاروان دیگر به سرایم نزدیك شده بود و در مقابلم قرار گرفت و تقاضای غله كرد. من بی آن كه دارایی اش را ور انداز كنم؛ و بی آنكه از معامله و نرخ کالا حرفی بزنم؛ با گرمی و صمیمیت او را کنار خود را نشاندم و خواستم برایش شربتی بیاورم كه گفت:
“متشكرم برادر، نوشیدنی میل ندارم. فقط کار ما را زودتر راه بینداز.” صدایی گرم و ملایم. آرامش یافتم و افكارم از پراكندگی و تشویش درآمد. شاگردم را صدا زدم: “عبدالله، برو ترازو را از خانه علوی بیاور.” تازه وارد از جای جست و خیره خیره مرا نگریست. هاج و واج اطراف را نگاه كرد و لبانش تكان خورد:
“ای مرد.. تو به شاگردت چه گفتی؟” “گفتم برو ترازو را از خانه علوی بیاور. خانه ی علوی كنار حجره است و زود خواهد آورد.” رئیس كاروان این بار نه وحشت زده، كه مثل دل باخته ها به من چشم دوخت، نفسش به شماره افتاد، پلك هایش از گرما سرخ شد.
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
این عیدها برای من آقا نمی شود
شب با چراغ عاریه فردا نمی شود
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
#در_محضر_عشق 3⃣1⃣
اگر کسی با ما نباشد هرگز وحشتی در ما ایجاد نمی شود ...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت7⃣1⃣
✨ بازگشت امام خمینی
بعد از هفدهم شهريور هر شب خانه یکی از بچهها جلسه برقرار میکردیم تا در مورد برنامهها هماهنگ باشیم. مدتی محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود و مدتی منزل مهدی و.... توی این جلسات از همه چیز خصوصاً مسائل اعتقادی و مسائل سیاسی روز بحث می شد. تا اینکه خبر بازگشت حضرت امام همه جا پخش شد. با هماهنگی انجام شده، مسئولیت یکی از تیم های حفاظت امام به ما سپرده شد و گروه ما در روز دوازده بهمن در یکی از خیابان های منتهی به فرودگاه به صورت مسلحانه مستقر شد. صحنه ورود خودرو حامل حضرت امام را فراموش نمیکنم، ابراهیم پروانهوار به دورشمع وجودی حضرت امام میچرخید . بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام، بچهها را جمع کردیم و همراه ابراهیم به سمت بهشت زهرا رفتیم. امنیت درب اصلی بهشت زهرا از سمت جاده قم به ما سپرده شده بود. ابراهیم در کنار درب ایستاده بود ولی دل و جانش در بهشت زهرا بود آنجا که حضرت امام مشغول سخنرانی بودند. ابراهیم به بچهها ميگفت:
"صاحب این انقلاب آمد، ما دیگر مطیع ایشون هستیم. هر چی امام بگه همون اجرا میشه".
از آن روز به بعد ابراهیم دیگر خواب و خوراک نداشت .درايام دهه فجر چند روزي بود كه هيچكس از ابراهيم خبري نداشت تا اينكه روز بيستم بهمن دوباره او را ديدم .
بلافاصله سؤال كردم :
"كجا بودي ابرام جون؟"
مكثي كرد وگفت:
"توي اين چند روز من هم با چند نفر ديگه تلاش ميكرديم تا مشخصات شهدائي روكه گمنام بودند پيداكنيم . چون كسي نبود كه به وضعيت شهدا توي پزشكي قانوني رسيدگي بكنه.. "
اما در شب بیست و دوم بهمن ابراهيم با چند تن از جوانان انقلابی محل و سربازان فراري برای تصرف کلانتری محل آماده شدند. آن شب، بعد از تصرف کلانتری با بچهها مشغول گشت زنی در محل بوديم. صبح روز بعد خبر پیروزی انقلاب از رادیو سراسری پخش شد. ابراهیم چند روزی به همراه قاسم به مدرسه رفاه میرفت و جزء محافظین حضرت امام بود بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود .در اين مدت با بچههای کمیته در مأموریتهایشان همکاری داشت ولی رسماً وارد کمیته نشد...
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat