#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 1⃣5⃣
✨دیدار با امام
بعداز یکی از عملیاتهای مهم غرب، با هماهنگی، بیشتر رزمندگان به زیارت حضرت امام رفتند. با وجودی که ابراهیم درآن عملیات حضور داشت ولی به تهران نیامد. رفتم ازش پرسیدم چرا شما نرفتید ؟ گفت نمی شه همه بچه ها جبهه ها را خالی کنند، باید چند نفری بمانند. گفتم واقعا به این دلیل نرفتی؟ مکثی کرد و گفت: ما رهبر را برای دیدن و مشاهده کردن نمی خواهیم، ما رهبر را می خواهیم برای اطاعت کردن. من اگه نتوانم رهبرم را ببینم مهم نیست! بلکه مهم این است که مطیع فرمانش باشم و رهبرم از من راضی باشد.
هروقت پیامی ازامام راحل پخش می شد، با دقت گوش می کرد و می گفت: اگر دنیا و آخرت را می خواهیم باید حرف های امام را عمل کنیم.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 2⃣5⃣
✨نارنجک
من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، یه نارنجک از پنجره اتاق به داخل پرت شد. دقیقا وسط اتاق بود. ازترس رنگم پرید. همه به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت. اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. دستام را از روی سرم برداشتم. صحنه ای که می دیدم باورم نمی شد. با چشمانی که از تعجب گرد شده بود گفتم: آقا ابرام...! همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه عجیبی بود. در حالی که همه ما به گوشه و کنار اتاق خزیده بود، ابراهیم روی نارنجک خوابیده بود!
درهمین حین مسئول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباهی افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد. گوئی این
نارنجک آمده بود تا مردانگی را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک، زبان به زبان بین بچه ها می چرخید.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 3⃣5⃣
✨ برخورد با اسیر(۲)
از ويژگيهاي ابراهيم احترام به دیگران حتي به اسيران جنگي بود. هميشه اين حرف را از ابراهيم ميشنيديم كه:
"اكثر اين دشمنان ما انسانهاي جاهل و ناآگاه هستند و بايد اسلام واقعي را از ما ببينند،آن وقت خواهيد ديد كه آنها هم مخالف حزب بعث خواهند شد و ميفهمند چه اشتباهي انجام دادهاند".
لذا در بسياري از عملياتها قبل از شليك به سمت دشمن به فكر به اسارت در آوردن نيروهاي آنها بود و با اسير هم رفتار بسيار صحيحي داشت.
سرپل ذهاب كه بوديم چند اسير عراقي را آوردند و چون هنوز محلي براي نگهداري آنها نبود. مسئوليت حفاظت آنها را به ابراهيم سپردند. در مدت سه روز كه ابراهيم با آنها بود به قدري رفتار خوب و شايسته از ابراهيم ديده بودند كه وقتي خودرو حمل اسرا آمده بود.
آنها از ابراهيم سئوال كردند كه شما هم با ما ميآيي. وقتي جواب منفي شنيدند به قدري ناراحت شدند كه با گريه التماس ميكردند وميگفتند:
" ما را اينجا نگه دار، هر كاري بخواهي انجام ميدهيم، حتي حاضريم با عراقي ها بجنگيم."
آن روزها معمولاً هر چیزی كه از طرف تداركات برای ما ميآمد و هر چیزی كه ما ميخورديم.
ابراهيم همان را بين اسرا توزيع ميكرد و همين باعث ميشد كه همه حتي اسرا هم مجذوب رفتار او شوند.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 4⃣5⃣
✨ میدان مین
عملیات فتح المبین شروع شد. من و ابراهیم به دلایلی عقب ماندیم. موقعی که رسیدیم دیدیم بچه های گردان در میان دشت نشسته اند. ابراهیم پرسید چرا اینجا نشستین؟ شما باید به خط دشمن بزنید! گفتن فرمانده گفته. فرمانده گفت جلو ما میدان مین است، اما تخریب چی نداریم. با قرارگاه تماس گرفتیم، تخریب چی در راه است.
ابراهیم گفت الان هوا روشن میشه، اینها جان پناه و خاکریز ندارند، کاملا هم در تیر رس دشمن هستند. ابراهیم رو کرد به بچه ها گفت: چند نفر داوطلب از جان گذشته با من بیا تا راه رو باز کنیم! چند نفر از بچه ها دنبال او دویدند. ابراهیم وارد میدان مین شد.
پایش را روی زمین می کشید و جلو می رفت! بقیه هم همینطور! هاج و واج ابراهیم را نگاه می کردم. نَفَس در سینه ام حبس شده بود. من در کنار بچه های گردان ایستاده بودم و او در میدان مین. رنگ از چهره ام پریده بود. هر لحظه منتظر صدای انفجار و شهادت ابراهیم بودم! لحظات به سختی می گذشت. اما آن ها به انتهای مسیر رسیدند! شکر خدا در این مسیر مین کار نشده بود.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 5⃣5⃣
✨معجزه اذان
یکی از بچه ها جلو آمد و گفت:
حاجی ابراهیم را زدن! تیر خورده تو گردن ابراهیم! پرسیدم چطور ابراهیم را زدند. کمی مکث کرد و گفت:
برای نحوه حمله به تپه به هیچ نتیجه ای نرسیدیم. همان موقع ابراهیم جلو رفت. رو به سمت دشمن با صدای بلند اذان صبح را گفت! با تعجب دیدیم صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. آخر اذان بود که گلوله ای شلیک شد و به گردن او اصابت کرد! از این حرکت
بچه گانه او تعجب کردم.
یعنی چرا این کار رو کرد !؟ ساعتی بعد علت کار او را فهمیدم.
زمانی که هجده نفر از نیروهای عراقی سمت ما آمدند و خودشان را تسلیم کردند!
یکی از آنها فرمانده بود.او را بازجویی کردم.
می گفت: ما همگی شیعه و از تیپ احتیاط بصره هستیم. بعد مکثی کرد و با حالت خاصی ادامه داد:
به ما گفته بودند ایرانی ها مجوس و آتش پرست هستند! گفته بودند بخاطر اسلام به ایران حمله می کنیم. اما وقتی موذن شما اذان گفت بدن ما به لرزه درآمد! یکباره به یاد کربلا افتادیم!! برای همین دوستان هم فکر خودم را جمع کردم و با آنها صحبت کردم. آنها با من آمدند. بقیه نیروها را هم به عقب فرستادم. الان تپه خالی است.
ماجرای عجیبی بود.اما به هر حال اسرای عراقی را تحویل دادیم. عملیات ما در آن محور به اهداف خود دست یافت و به پایان رسید. از این ماجرا پنج سال گذشت. زمستان سال 65 و در اوج عملیات کربلای پنج بودیم. رزمنده ای جلو آمد و با لهجه عربی از من پرسید:
حاجی شما تو عملیات مطلع الفجر نبودید؟ گفتم: بله، چطور مگه!
گفت: آن هجده اسیر را به یاد دارید؟!
با تعجب گفتم: بله!
او خندید و ادامه داد: من یکی از آنها هستم! وقتی چهره متعجب مرا دید ادامه داد: ما با ضمانت آیت الله حکیم به جبهه آمدیم تا با دشمن بعثی بجنگیم. این برخورد غیر منتظره برایم جالب بود.گفتم بعداز عملیات می آیم و شما را خواهم دید. آن رزمنده نام خود و دوستانش و نام گردانشان را روی کاغذ نوشت و به من داد. بعد از عملیات به طور اتفاقی آن کاغذ را دیدم.به مقر لشگر بدر رفتم. اسم و مشخصات آنها را به مسئول پرسنلی دادم. چند دقیقه بعد برگشت. با ناراحتی گفت: گردانی که اسمش اینجا نوشته شده منحل شده! پرسیدم: چرا! گفت: آنها جلوی سنگین ترین پاتک دشمن را در شلمچه گرفتند. حماسه آنها خیلی عجیب بود.کسی از گردان آنها زنده برنگشت! بعد ادامه داد: این اسامی که روی این برگه است همه جزء شهدا هستند. جنازه های آنها هم ماند. آنها جز شهدای مفقود و بی نشان هستند. نمی دانستم چه بگویم. آمدم بیرون. گوشه ای نشستم. با خودم گفتم: ابراهیم، یک اذان گفت، یک تپه آزاد شد. یک عملیات پیروز شد. هجده نفر هم از جهنم به سوی بهشت راهی شدند.عجب آدمی بود این ابراهیم.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 6⃣5⃣
✨گمنامی
قبل از اذان صبح برگشت. پیکر شهید هم روی دوشش بود. خستگی در چهره اش موج می زد.برگه مرخصی راگرفت. بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم.خسته بود و خوشحال.می گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم.فقط همین شهید جامانده بود.حالا بعد از آرامش منطقه ، خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم.خبر خیلی سریع رسیده بود تهران. همه منتظر پیکرشهید بودند.روز بعد، از میدان خراسان تهران تشییع باشکوهی برگزار شد.می خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبررسیدعملیات دیگری درراه است. قرارشد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم.بعد از نماز بود. با ساک وسایل جلوی مسجدایستاده بودیم. با چندنفراز رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم.پیرمردی جلو آمد. او را می شناختم.پدر شهید بود.همان که ابراهیم پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود.سلام کردیم و جواب داد.همه ساکت بودند.انگارمی خواهد چیزی بگوید! لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ابراهیم ممنون.زحمت کشیدی، اما پسرم! پیرمرد مکثی کرد و گفت:پسرم از دست شما ناراحت است!! لبخند از چهره خندان ابراهیم رفت. چشمانش گرد شده بود از تعحب! بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود. چشمانش خیس از اشک بود.صدایش هم لرزان و خسته: دیشب پسرم را در خواب دیدم.می گفت:در مدتی که من گمنام و بی نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم،هر شب مادر سادات حضرت زهرا (سلام الله علیها) به ما سر می زد.اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست.می گویند: شهدای گمنام مهمان ویژه حضرت زهرا (سلام الله علیها) هستند. پیرمرد دیگرادامه نداد. سکوت جمع ما را گرفته بود.به ابراهیم هادی نگاه کردم.دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد.می توانستم فکرش را بخوانم. ابراهیم هادی گمشده اش را پیدا کرده بود؛ گمنامی.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت7⃣5⃣
✨آرزوی گمنامی
جواد مجلسي،محمدهورتهم:
چند هفتهاي است كه با ابراهيم در تهران هستيم، بعد از عمليات زينالعابدين و مريضي ابراهيم و مراجعت او به تهران هر شب بچهها پيش ابراهيم هستند. هر جا ابراهيم باشه، آنجا پر از بچههاي هيئتي و بچههاي رزمنده است. اما حال و هواي ابراهيم خيلي عجيبتر از قبل است ديگر از آن حرفهاي عوامانه و شوخيها و خندههاي هميشگي كمتر ديده ميشود. البته از ابتداي سال اين حالت در ابراهيم ديده ميشد ولي اين اواخر روز به روز بيشتر شده. اكثر بچهها او را شيخ ابراهيم صدا ميزنند. ابراهيم ريشهايش را كوتاه كرده بود ولي با اين حال هنوز نورانيت چهرهاش مثل قبل است. آرزوي شهادت كه يك آرزوي ديرينه در بين همه بچهها بود، براي ابراهيم حالت ديگري داشت. يكبار در تاريكي شب با هم قدم ميزديم كه پرسيد: "ميدوني آرزوي من چيه؟" گفتم:" خُب حتماً شهادته؟!" خنديد و بعد از چند لحظه سكوت گفت : "شهادت ذرهاي از آرزوي منه، من ميخوام هيچي از من نمونه و مثل اربابمون امام حسين (ع) قطعهقطعه بشم. اصلاً نميخوام جنازهام برگرده"، بعد ادامه داد: "دلم ميخواد گمنام بمونم و جنازم برنگرده". البته دليل اين حرفش را قبلاً شنيده بودم، ميگفت:"چون مادر سادات قبر نداره، نميخوام من هم قبر داشته باشم". *** حال و هواي ابراهيم توي دي ماه شصت و يك خيلي عجيب بود. يك بار آمد پيش بچههاي زورخانه و همه را براي ناهار دعوت كرد منزلشان، قبل از ناهار نماز جماعت برگزار شد و ابراهيم را فرستاديم جلو، در نماز حالت عجيبي داشت. انگار كه در اين دنيا نيست و تمام وجودش در ملكوت سير ميكند. بعد از نماز هم شروع كرد با صداي زيبا دعاي فرج را خواندن. يكي از رفقا برگشت به طرف من و گفت:"ابراهيم خيلي عجيب شده، تا حالا نديده بودم اينطوري نماز بخونه و اينقدر اشك بريزه". هر جا هم هيئت ميرفتيم، توسل ابراهيم به حضرت صديقه طاهره(س) بود و در ادامه ميگفت: "به ياد همه شهداي گمنام كه مثل مادر سادات قبر و نشاني ندارن" و هميشه توي هيئت از جبههها و رزمندهها ياد ميكرد...
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 8⃣5⃣
✨روزهای آخر
دی ماه بود. حال و هوای ابراهیم خیلی با قبل فرق کرده بود. دیگر از آن حرف های عوامانه و شوخی ها کمتر دیده می شد! اکثر بچه ها او را شیخ ابراهیم صدا می زنند. ابراهیم محاسنش را کوتاه کرده. اما با این حال، نورانیت چهره اش مثل قبل است. ابراهیم عجیب شده بود. هیچ گاه ندیده بودم اینطور در نماز اشک بریزد.
اواسط بهمن رفتیم خونه یکی از بچه ها. ابراهیم خواب رفت. اما یکدفعه از جا پرید و به صورتم نگاه کرد و بی مقدمه گفت: حاج علی، جان من راست بگو! تو چهره من شهادت می بینی؟! ابراهیم بلند شد گفت و سریع حرکت کنیم بریم. نیمه شب آمدیم مسجد ابراهیم با بچه ها خداحافظی کرد. رفت خانه، از مادر و خانواده اش هم خداحافظی کرد. از مادر خواست برای شهادتش دعا کند.
صبح روز بعد هم راهی منطقه شد. همه آماده حرکت به سمت فکه شدند. با دیدن چهره ابراهیم دلم لرزید. جمال زیبای او ملکوتی شده بود. رفتم بهش گفتم داش ابرام خیلی نورانی شدی. نفس عمیقی کشید و گفت روزی بهشتی شهید شد خیلی ناراحت بودم. اما با خودم گفتم: خوش بحالش که با شهادت رفت، حیف بود با مرگ طبیعی از دنیا بره. بعد نفس عمیقی کشید و گفت خوشکل ترین شهادت را می خوام. قطرات اشک از گونه اش جاری شد. ابراهیم ادامه داد: اگه جایی بمانی که دست احدی به تو نرسه، کسی هم تو رو نشناسه، خودت باشی و آقا، مولا هم بیاد سرت را به دامن بگیره، این خوشگل ترین شهادته.
گفتم داش ابرام تو رو خدا از این حرفها نزن. بیا با گروه فرماندهی بریم جلو، اینطوری خیلی بهتره، گفت نه می خوام با بسیجی ها باشم.رفتیم پیش حاج حسین الله کرم. ابراهیم ساعت مچی اش را باز کرد و گفت: حسین، این هم یادگار برای شما. چشمان حاج حسین پر از اشک شد. گفت نه ابرام جون، پیش خودت باشه، احتیاجت میشه. ابراهیم با آرامش خاصی گفت: نه من بهش احتیاج ندارم. حاجی هم که خیلی منقلب شده بود بحث را عوض کرد. ابراهیم بعدش رفت پیش بچه های گردان هایی که خط شکن عملیات بودند.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 9⃣5⃣
✨آغاز عملیات
بعد از صحبت های یکی از فرماندهان در مورد وظایف گردان، بلافاصله ابراهیم شروع به مداحی کرد، اما نه مثل همیشه، خیلی غریبانه روضه می خواند و خودش اشک می ریخت. روضه حضرت زینب سلام الله علیها و شهدای کربلا را خواند و از اسارت حضرت زینب سلام الله علیها گفت. در پایان هم گفت: بچه ها، امشب یا به دیدار یار می رسید یا باید مانند عمه سادات، اسارت را تحمل کنید و قهرمانانه مقاومت کنید.
شب 17 بهمن ماه سال 61 عملیات آغاز شد. کانال اول و دوم را پشت سر گذاشتیم و به کانال سوم رسیدیم. اما یکباره آسمان فکه مثل روز روشن شد. انگار عراقی ها منتظر ما بودند. تنها جایی امنیت داشت داخل کانال ها بود. دستور عقب نشینی صادر شد. اما ابراهیم پیش بچه های کانال ماند، گفت همه با هم برمی گردیم. ابراهیم تعدادی از بچه ها را عقب فرستاد.
خبر آمد چند تا گردان محاصره شده اند. فرمانده و معاون گردان کمیل هم شهید شدند. بیسیم چی گردان کمیل تماس گرفت. با حاج همت صحبت کرد و گفت: شارژ بیسیم داره تموم میشه، خیلی از بچه ها شهید شدند، برای ما دعا کنید. به امام سلام برسانید و بگید ما تا آخرین لحظه مقاومت می کنیم. حمله بعدی برای برگرداندن بچه ها ناکام ماند و فقط تعدادی از بچه ها به عقب برگشتند.
یکی از بچه هایی که دیشب از کانال خارج شد، می گفت: نمی دانی چه وضعی داشتیم، آب و غذا نبود، مهمات هم بسیار کم، اطراف کانال ها پر از مین. ما هر چند دقیقه ای یه گلوله شلیک می کردیم تا بدانند زنده ایم. ناراحت بودم، دوست صمیمی من ابراهیم آنجاست، اما من نمی توانم کاری کنم. عراقی ها به 22 بهمن حساس بودند. حجم آتش آنها بسیار بیشتر شد. آنچه می دیدم باور کردنی نبود. دود غلیظی از محل کانال بلند شده بود. با خودم گفتم: ابراهیم شرایط بدتر از این را هم سپری کرده، اما من به یاد حرف هایش، قبل از شروع عملیات افتادم و بدنم لرزید.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 0⃣6⃣
✨خنده حلال
درایام مجروحیت ابراهیم به دیدنش رفتم. بعد با موتور به منزل یکی از رفقا برای مراسم افطاری رفتیم. صاحبخانه ازدوستان نزدیک ابراهیم بود. خیلی تعارف می کرد. ابراهیم هم که به تعارف احتیاج نداشت! خلاصه کم نگذاشت تقریبا چیزی ازسفره اتاق ما اضافه نیامد! جعفر جنگروی از دوستان ما هم آنجا بود. بعد از افطار مرتب داخل اتاق مجاور می رفت و دوستانش را صدا می کرد. یکی یکی آن ها را می آورد و می گفت: " ابرام جون، ایشون خیلی دوست داشتند شما را ببینند و... "
ابراهیم که خیلی خورده بود و به خاطر مجروحیت پایش درد می کرد، مجبور بود به احترام افراد بلند شود و روبوسی کند.
جعفر هم پشت سرشان آرام و بی صدا می خندید. وقتی ابراهیم می نشست، جعفرمی رفت و نفر بعدی را می آورد! چندین بار این کار را تکرار کرد. ابراهیم که خیلی اذیت شده بود با آرامش خاصی گفت: " جعفرجون، نوبت ما هم میرسه! "
آخرشب می خواستیم برگردیم. ابراهیم سوار موتور من شد و گفت: " سریع حرکت کن! " جعفر هم سوار موتور خودش شد و دنبال ما راه افتاد. فاصله ما با جعفر زیاد شد. رسیدیم به ایست وبازرسی! من ایستادم ابراهیم باصدای بلند گفت: " برادر بیا اینجا! "
یکی از جوان های مسلح جلوآمد. ابراهیم ادامه داد: " دوست عزیز، بنده جانبازهستم واین آقای راننده هم ازبچه های سپاه هستند. یک موتور دنبال ما داره میاد که.. " بعدکمی مکث کرد و گفت: " من چیزی نگم بهتره فقط خیلی مواظب باشید. فکرکنم مسلحه! " بعد گفت با اجازه و حرکت کردیم. کمی جلوتر رفتم توی پیاده رو وایستادم . دوتایی داشتیم می خندیدیم. موتور جعفر رسید. چهارنفر مسلح دور موتور رو گرفتند! بعدمتوجه اسلحه کمری جعفر شدند! دیگرهر چه می گفت کسی اهمیت نمی داد. تقریبا نیم ساعت بعد مسئول گروه اومد حاج جعفر را شناخت. کلی معذرت خواهی کرد و به بچه های گروه گفت: ایشون فرمانده لشگر سیدالشهدا (ع) هستند. بچه ها باخجالت معذرت خواهی کردند جعفرکه عصبانی شده بود بدون اینکه حرفی بزنه اسلحه اش را تحویل گرفت و سوار موتور شد و حرکت کرد. کمی جلوتر اومد. ابراهیم رو که دید در پیاده رو ایستاده شدید داره می خندید! تازه فهمید که چه اتفاقی افتاده. ابراهیم جلوآمد جعفر رابغل کرد و بوسید. اخم های جعفر باز شد. او هم خنده اش گرفت. خدا رو شکر با خنده همه چیز تمام شد. 😄😄
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 1⃣6⃣
✨شهادت
عصر روز جمعه 22 بهمن 1361 خیلی برای من دلگیرتر بود. بچه های اطلاعات به سنگرشان رفتند. من دوباره با دوربین نگاه کردم. سه نفر در حال دویدن به سمت ما بودند. زخمی و خسته بودند. مرتب زمین می خوردند و بلند می شدند. به محض رسیدن به سمت آنها دویدم و پرسیدم از کجا می آیید؟ حال حرف زدن نداشتند، یکی از آنها آب خواست. دیگری از شدت ضعف و گرسنگی بدنش می لرزید. آن یکی بدنش غرق در خون بود. گفتند از بچه های گردان کمیل هستیم.
گفتم بقیه بچه ها چی شدند. گفت: فکر نکنم کسی غیر از ما زنده باشد. هول شدم پرسیدم این پنج روز چطورمقاومت کردید؟ حال حرف زدن نداشت، گفت ما زیر جنازه ها مخفی بودیم. یکی که بچه ها آقا ابراهیم صداش می زدند، کانال را سر و پا نگه داشته بود. یکطرف آر پی جی می زد. یکطرف با تیربار شلیک می کرد. عجب قدرتی داشت. به مجروح ها می رسید. پرسیدم الان کجاست؟ گفت: تا آخرین لحظه که عراق آتیش می ریخت زنده بود.بعد به ما گفت شما اگه حال دارید تا این اطراف خلوته برید عقب. خودش هم رفت که به مجروح ها برسد. دیگری گفت:من دیدم که زدنش. با همان انفجارهای اول افتاد زمین.
بی اختیار بدنم سست شد و اشک از چشمانم جاری شد. شانه هایم مرتب تکان می خورد. تمام خاطراتی که با ابراهیم داشتم در ذهنم مرور می شد. از گود زورخانه تا گیلانغرب و ... . آن شب همه ما را از فکه به عقب منتقل کردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. صدای آهنگران شنیده می شد:
ای از سفر برگشتگان/کو شهیدانتان، کو شهیدانتان
صدای گریه بچه ها بیشتر شد. خبر شهادت و مفقود شدن ابراهیم خیلی سریع بین بچه ها پخش شد. یکی که با پسرش در جبهه بود. پیش من آمد گفت همه داغدار ابراهیم هستیم، به خدا اگر پسرم شهید می شد، اینقدر ناراحت نمی شدم. هیچ کس نمی دونه ابراهیم چه آدم بزرگی بود.
آمدیم تهران. هیچ کس جرات نداشت خبر شهادت ابراهیم را اعلام کند. اما چند روز بعد خبر مفقود شدنش همه جا پیچید! بچه ها هر وقت در هیأت اسم ابراهیم می آمد روضه حضرت زهرا سلام الله علیها می خواندند و صدای گریه ها بلند می شد.
⏪ پایان
@Etr_Meshkat
💢واکنش سید حسن نصرالله به پیروزی سید ابراهیم رئیسی در انتخابات 1400
#انتخابات_1400
#سلام_بر_ابراهیم
@Etr_Meshkat