eitaa logo
|عطرمشکاتـــ
1.5هزار دنبال‌کننده
14هزار عکس
4.1هزار ویدیو
107 فایل
اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج:)🌱 برای‌‌ِآمدنت تمامِ‌مردمِ‌شهررا دعوت‌گرفته‌ام‌! چرانمی‌آیی‌؟ انتقادات‌وپیشنهاداتتو‌ناشناس‌بگو:) : payamenashenas.ir/موسسه عطر مشکات ادمین: @Ghorbat1190 "موسسه‌عطرمشکات‌و‌بنیادمهدی‌موعودعج‌استان‌همدان"
مشاهده در ایتا
دانلود
شب نیمه شعبان بود. امام عسکری دعوتش کرده بود تا آن شب مهمان او باشد. وقتی آمد، از امام شنید: «امشب پسرم به دنیا می‌آید». تعجب کرد. هیچ اثری از بارداری در نرجس نبود! تا سحر چشم از نرجس برنداشت. داشت کم‌کم شک می‌کرد. صدای امام از اتاق ديگر بلند شد: «شک نکن عمه، وقتش شده.» نشست کنار نرجس. سوره‌ی قدر برايش خواند. صدايی همراهی‌اش می‌کرد. کودک، در شکم مادر إنَّا أَنزَلنَاه می‌خواند! به دنيا که آمد، پاک و پاکيزه بود.✨ به سجده رفت. شهادتین را گفت؛ شهادت داد بر امامت همه‌ی ائمه: از علی‌بن‌ابیطالب تا خودش. بعد هم برای فرج خودش اینطور دعا کرد: «خدایا! وعده‌ای را که به من داده‌ای، محقق فرما!...» 📚 کمال الدین، جلد2، صفحه426. مهدوی @Etr_meshkat
📌 بند پوتین‌هایش را محکم بست... 🥾 بند پوتین‌هایش را محکم بست. گفت: رسم سربازی اینه که حواست به یتیمای شیعه باشه… اولین خاکریز از بقّالی محله شروع می‌شد؛ تمام حقوق این ماه و پس‌اندازش را داد و برایشان گوشت و خوار و بار خرید. صدای بچه‌های قد و نیم‌قد تهِ کوچه می‌آمد. زیر لب گفت: برای یاری‌ات آماده‌ام… @Etr_Meshkat
🧕 خانومه به پسرش گفت: «بیرون منتظر بمون تا من خرید کنم و زود برگردم.» بعد اومد داخل مغازه و کوچکترین نایلون رو برداشت. شروع کرد به برداشتن گوجه‌فرنگی، همه رو خودش جدا می‌کرد؛ البته برعکس بقیه مردم، فقط ضرب دیده‌هاش رو برمی‌داشت. 👦 وقتی نایلون رو پُر کرد و اومد جلو تا حساب کنه، پسرش چادرش رو کشید: - مامان میوه می‌خری؟ خانومه آروم بهش گفت: امروز نه مامان‌. برو بیرون منتظر بمون. - خودت گفتی فردا می‌خرم. پسره خیلی اصرار کرد. اما مامانش دستش رو گرفت و برد بیرونِ مغازه. 🍇 همین که داشت می‌رفت بیرون، فروشنده یک نایلون برداشت و پُرِ میوه کرد، گذاشت کنار خرید خانومه. خانومه با شرمندگی گفت: «ممنون، اما بد عادت میشه.» 🔆 فروشنده هم گفت: «یعنی می‌خواین نذر سلامتی امام زمان رو رد ‌کنین؟» 📝 @Etr_Meshkat
🔹 خیلی وقت بود سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم به محضر یکی از اساتیدم بروم. یکی از روزهای گرم تابستان بود و علامه طباطبایی مثل همیشه مشغول فکر کردن بودند. توجهی به اطراف نداشتند. 🔸 با عرض سلام من رشته افکارشان پاره شد. با نگاه عمیقشان، توجهشان به سمت من جلب شد و جواب دادند: «علیکم‌السلام». من هم بی مقدمه سوالی را که ذهنم را مشغول کرده بود مطرح کردم: «استاد چرا ما نمی توانیم امام زمان را ببینیم و از دیدارشان محروم هستیم؟» 🔹 علامه تاملی کردند و فرمودند: «لطفاً برگردید و پشت به من بنشینید.» من با تعجب و عذرخواهی همین کار را انجام دادم. ایشان ادامه دادند: «در این حالت می‌توانی مرا ببینی؟» گفتم: «خیر استاد. برایم مقدور نیست.» علامه سوال کردند: «چرا نمی توانی؟» گفتم: «به این دلیل که پشت بنده به شما است.» 🔻 در همین لحظه از حرف خودم جوابم را گرفتم. علامه طباطبایی با صدایی آرام فرمودند: «حالا متوجه شدید چرا توفیق ملاقات امام زمان نصیبتان نمی‌شود؟ شما با گناهان و نافرمانی هایتان پشت به ایشان کرده اید و طلب دیدار دارید؟!» @Etr_Meshkat
📌 بی‌قرار تو ... 🔹 بچه‌اش تومور مغزی داشت، توی آی‌سی‌یو بستری بود. مادر پشت شیشه، بست نشسته بود. از آب و غذا افتاده بود و با تمام وجودش دعا می‌کرد، سوز دعاش جور دیگه‌ای بود. هیچ چیز نمی‌تونست آرومش کند جز خبر سلامتی بچه‌اش.. 🔸 متأثر شدم. با خودم گفتم: تا حالا اینجوری عاشق امام زمانت شدی؟ تا حالا اینجوری برای اومدنش دعا کردی؟ تا حالا اینجوری مضطر شدی تا خبری از امام غریبت بیاد؟ کاش ما هم مثل اون مادر، معنی انتظار رو می‌فهمیدیم. 📖 @Etr_Meshkat
📌 شاید کفش او باشد. ▪️ ایام فاطمیه، مجلس می‌گرفت و خودش جلو در می‌ایستاد و با عبایش، غبار کفش عزاداران را پاک می کرد. علت را پرسیدند. گفت: مگر می شود مجلس عزای مادر باشد و فرزندش، نیاید. جلو در ایستاده‌ام، شاید کفشی که پاک می‌کنم، کفش او باشد. 📖 ؛ @Etr_Meshkat