#داستانک_مهدوی
▫️خراسانی بود،
شغلش تجارت،
دلش دوستدار اهل بیت.
آمد پیش خدمتکار امام.
گفت: بیا جایمان را عوض کنیم؛
از امروز، من خدمتکار امام، تو صاحب همه دارایی من. قبول؟!
خدمتکار گفت:
باید اجازه بگیرم. صبر کن تا خبرش را بیاورم.
آمد پیش امام.
گفت: اگر روزی خدا شرایط خوبی پیش رویم بگذارد، شما مخالفت خواهید کرد؟
شنید:
من حتی از اموال خودم به تو میبخشم،
پس چطور مانع بخشش دیگران شوم؟!
خدمتکار اصل قصه را تعریف کرد.
امامش قبول کرد.
خوشحال رفت تا خبر را به تاجر خراسانی بدهد؛
هنوز بیرون نرفته بود که باز صدای امام زمانش را شنید:
«به پاس خدمت هایت، پندی به تو می دهم.
بعد باز هم اگر خواستی بروی، برو! »
برگشت،
دوباره نشست تا پند مولایش را بشنود.
امام صادق علیه السلام فرمود:
« ... روز قیامت، شیعیان ما وابسته به ما هستند.
آن روز، هر کجا که ما برویم، آن ها هم خواهند آمد.»
خدمتکار گفت:
«پس من از پیش شما جای دیگری نخواهم رفت.
تا حالا خدمتکار شما بوده ام، از این به بعد هم خدمتکار شما خواهم بود.»
این را گفت و برگشت پیش تاجر خراسانی.
تاجر از همان نگاه اول، فهمید خبری شده.
گفت: ظاهرت خبر می دهد منقلب شده ای.
حال برگشتنت همان حال وقت رفتن نیست.
قصه را گفت،
دو تایی آمدند محضر امام.
امام دوستی تاجر خراسانی را پذیرفت.
هزار سکه هم به خدمتکار وفادارش بخشید...
📚 بحارالانوار ج ۵۰ ص ۸۷.
@Etr_Meshkat
#داستانک_مهدوی
▪️مسافر بودیم مسافر خانه ی خدا،
بین راه یکی از منزلها ناامن بود،
شبانه از منزل قبلی راه افتادیم،
یک فرسح نرفته برف گرفت،
رفقا سرعتشان را زیاد کردند. من جا ماندم!
همه جا تاریک، راه را هم بلد نبودم.
از اسب پیاده شدم، متحیر و مضطرب،
باغی به چشمم آمد ؛
باغبان جلو آمد و پرسید: کیستی؟
قصّه را گفتم.
فرمود: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
نافله شب را خواندم.
دوباره آمد و پرسید: چرا نرفتی؟
گفتم: راه را بلد نیستم. گفت: زیارت جامعه بخوان.
نه آن وقت، نه بعد از آن، جامعه را حفظ نبودم،
ولی خواندم، از حفظ هم خواندم!!!
باز آمد و پرسید: نرفتی؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: راه را بلد نیستم.
فرمود: عاشورا بخوان!
آن را هم حفظ نبودم، ولی خواندم از حفظ،
با همه ی لعن ها و سلام ها و دعای علقمه.
برای بار آخر هم آمد. مرا روی مرکب خودش سوار کرد.
دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:
" چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله...
چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه...
چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا؛ "
چند لحظه بعد رفقایم را نشان داد. داشتند برای نماز صبح وضو می گرفتند.
از مرکب پیاده شدم.
به خودم آمدم. با خودم گفتم: این آقا کیست؟
این حوالی نه فارسی زبانی پیدا می شود نه مسلمانی!
همه مسیحی هستند و ترک زبان!
سربرگرداندم اما دیگر کسی را ندیدم.
📚نجم الثاقب ج2 ص712.
📚مفاتیح الجنان، ذیل زیارت جامعه کبیره.
@Etr_Meshkat
#داستانک_مهدوی
▪️عرض کرد: دعا کنید برایم؛
برای آمرزش پدر و مادرم، برای تشرفم به حج، برای ادای قرضهایم؛
فرمود: چرا دو سال است روضه نگرفته ای؟
گفت: مقروضم و ندار.
فرمود: پول روضه های جدّم پای ماست؛
شما روضه بگیر پولش می رسد.
قرضت هم ادا می شود، حج هم خواهی رفت، خدا والدینت را هم می آمرزد .
خواب دیده بود، خواب آخرین حجت خدا، امام عصر علیه السلام را.
روضه گرفت با ششصد تومان هزینه،
خیلی زود داد و ستدی کرد با ششصد تومان سود.
پول دیگری هم رسید دستش، با همان حاجی شد.
قرضهایش هم به سرعت ادا شدند.
در خواب از پدرش شنید: زندانی بودم آزاد شدم!
📚جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام ص25.
@Etr_Meshkat
#داستانک_مهدوی
▫️از آغاز ظهور حضرت موعود پرسید و از چگونگی تسلیم شدن امور به او.
امام صادق علیهالسلام به مفضل فرمود:
ظهورش در دورانی شُبهه ناک است تا (وقتی ظهور کرد حقیقت بر همه) آشکار شود.
(پیش از ظهور) نام و یادش اوج می گیرد،
و کارش عیان می شود.
نام و نسب و کنیه اش، بر زبان ها می رود،
و آوازه اش بلند می گردد؛
چه در میان اهل حق،
چه درمیان اهل باطل؛
تا حجّت بر همه تمام می شود.
ما نیز داستان او را برای مردم گفته ایم؛
از نام و نسب و کنیه اش خبر داده ایم و گفته ایم که همنام است و هم کنیه، با جدّش رسول خدا صلی الله علیه وآله.
تا کسی عذر نیاورد، که او را به نام و کنیه و نسب نمی شناختیم.
والله آنچنان نامش، زبانزد مردم میشود که مردم برای هم از او میگویند.
وقتی اینگونه حجت تمام شود،
خدا او را ظاهر می کند، همانگونه که وعده فرموده:
«هُوَ الَّذِی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی وَ دِینِ الْحَقِّ لِیُظْهِرَهُ عَلَی الدِّینِ کُلِّهِ وَ لَوْ کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»،
او خدائیست که فرستاده اش را با هدایت و دین حق فرستاد، تا او را بر هر دینی پیروز کند، هرچند که مشرکان خوش نداشته باشند.
📚بحارالانوار جلد۵۳، ص۳.
@Etr_Meshkat
▫️از بصره آمده بودند دیدن امام؛
عریضه دلشان پر بود از شکایت؛
شکایت از یونس بن عبدالرحمن.
گلایه پشت گلایه؛
اتهام پشت اتهام.
یونس که در خانه امام حاضر بود
حرف ها را میشنید؛
خودش را اما به امر امام، پنهان کرده بود.
بصری ها که رفتند، با اشک و آه آمد خدمت امام؛
میخواست از خودش دفاع کند.
اما شنید که:
یونس! ... فرض کن در دست تو مرواریدی باشد،
مردم امّا بگویند سرگین شتر است!
حرف مردم آیا ضرری دارد؟!...
گفت: نه!
امام رضا علیه السلام فرمود:
وقتی امام تو از تو راضی باشد حرف مردم چه ارزشی دارد؟!
حالا قلب یونس بن عبدالرحمن آرام گرفته بود،
آرامشی از جنس رضایت امام زمانش.
📚بحارالأنوار جلد۲، صفحه ۶۵.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▪️عرض کرد: دعا کنید برایم؛
برای آمرزش پدر و مادرم، برای تشرفم به حج، برای ادای قرضهایم؛
فرمود: چرا دو سال است روضه نگرفته ای؟
گفت: مقروضم و ندار.
فرمود: پول روضه های جدّم پای ماست؛
شما روضه بگیر پولش می رسد.
قرضت هم ادا می شود، حج هم خواهی رفت، خدا والدینت را هم می آمرزد .
خواب دیده بود، خواب آخرین حجت خدا، امام عصر علیه السلام را.
روضه گرفت با ششصد تومان هزینه،
خیلی زود داد و ستدی کرد با ششصد تومان سود.
پول دیگری هم رسید دستش، با همان حاجی شد.
قرضهایش هم به سرعت ادا شدند.
در خواب از پدرش شنید: زندانی بودم آزاد شدم!
📚جرعه ای از کرامات امام حسین علیه السلام ص25.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▫️ناامید بود و افسرده؛
از روزگار خالی از خیر،
از سال های نحس پی در پی،
از اینکه هر سال تلخ تر از سال قبل میگذرد؛
گلایه اش را آورد، نزد ابوسعید خُدری،
صحابی پیامبر و یار مولا علی علیهماالسلام.
ابوسعید گفت:
شنیده بودم از رسول خدا، که به زودی، چنین می شود.
چرخ دنیا پیوسته اینگونه می چرخد
نسلی خواهد آمد که جز فتنه و ستم نمی شناسد.
زمین از جور پر خواهد شد،
آنقدر که کسی جرأت و قدرتِ بردن نام خدا را نخواهد داشت.
آنگاه خدا، مردی را بر می انگیرد؛
کسی که از من و از خاندان من است.
اوست که زمین را لبریز عدل می کند،
همچنان که از ستم آکنده اش کرده باشند.
زمین گنج هایش را تسلیم او می کند؛
و او ثروت را بی حساب و فراوان می پراکند،
و این در زمانه ای است که اسلام ظاهر و مستقر شده باشد.
📚الأمالي (للطوسي)، ص512
📚بحار الأنوار، ج51، ص68
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▫️شیعه امام عسکری علیه السلام بودند؛
اما درگیر شکّ و اختلاف.
برخی میگفتند: امام، بدون جانشین از دنیا رفت!
نامه ای نوشتند،
از دعوا و اختلاف و حیرتشان گفتند.
پاسخ نامه، چشم و قلبشان را روشن کرد.
آخرین حجّت خدا، با خط مبارکش نوشته بود:
«به نام خداوند بخشنده مهربان!
حیرت و شکّ شما، غمگینم کرد.
نه به خاطر خودم که به خاطر خودتان!
چون خدا با ما اهلبیت است و نیازی به غیر او نداریم...
آیا گمان بردید خدا واسطه میان خود و بندگانش را قطع می سازد؟
هرگز چنین نبوده؛
تا قیامت نیز چنین نخواهد بود!...
اگر به شما علاقه نداشتم و مشتاق اصلاح کارتان نبودم این نامه را برایتان نمی نوشتم...»
📚غیبت طوسی ص286.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▪️از اهواز آمده بود برای حج،
به شوق یافتن نشانه ای از امام غایب؛
آتش اشتیاق در جانش زبانه می کشید؛
قاصد امام آمد؛
او را برد تا خیمه حجّت خدا؛
امام برایش از روزگار ظهور گفت،
از انتقام سختی که خواهد گرفت؛
فرزند مهزیار از امام زمانش شنید که:
«به مدینه خواهم آمد،
به حجره رسول خدا صلی الله علیه وآله،
آن دو را از قبر بیرون می کشم،
بدنهایشان تر و تازه،
آن دو را بر دو نخل خشکیده آویزان خواهم کرد.
درست مقابل بقیع،
همان وقت، نخل ها سبز خواهند شد.
امتحانی سخت تر از امتحانات قبل،
خالص ها از ناخالص ها جدا می شوند.
(رسوا خواهد شد هر کس ذره ای محبت آن دو را به دل داشته باشد).
آنگاه منادی ندا خواهد داد که:
ای آسمان! نابودشان کن!
و ای زمین! (دشمنان را) فرو ببر!
از آن پس، بر زمین خدا، تنها مومنان خالص زندگی خواهند کرد!...»
📚منتخب الاثر، ج3، ص392.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▫️می خواستند زمین هایشان را غصب کنند.
اعتراض ها، فایده نداشت.
متوسل شد به ولیّ عصر علیه السلام.
عریضه ای نوشت و انداخت به آب .
بعد هم راهی قبرستان تخت فولاد شد.
گوشه خرابه ای، مشغول شد به تضرع و راز و نیاز.
ندبه می خواند و ندبه میکرد.
رسیده بود به این فراز که: هَلْ إِلَيْكَ يَا ابْنَ أَحْمَدَ سَبِيلٌ فَتُلْقَى...
تکرار می کرد و اشک می ریخت.
صدایی شنید.
سیدی بزرگوار، در هیبتی عربی، سوار بر اسبی ابلق؛
با همان جمالی که بارها در عالم خواب دیده بود.
سوار، نگاهی به او کرد و غایب شد.
با همان یک نگاه، قلب سید جواد خراسانی آرام گرفت.
فهمید که عنایت حجّت خدا نصیبش شده.
شب بعد، اثر لطف و نگاه مهربان امامش را دید.
مشکلش کاملاً حل شده بود.
📚عبقری الحسان، ج 2، ص101.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▫️مهمان شده بود، در محضر آیت الله بهاء الدّینی.
شنید از ایشان که:
«نامی از آقا فخر تهرانی برده شد؛ همین امسال؛
در موسوم حج؛ در محضر حضرت صاحب الزمان علیه السلام؛
حجت خدا، به نیکی یاد کرد از او.»
می خواست رمز و راز این توفیق و توجه را بداند.
شخصاً خدمتش رسید.
آنچه را از آیت الله بهاءالدینی شنیده بود، گفت.
اشک حلقه زد؛ در چشم های آقا فخر تهرانی.
باورش نمیشد امام زمانش نام او را آورده باشد.
گفت: «در خودم لیاقت ویژه ای نمی بینم.
ولی مادری دارم، سالخورده.
سال هاست زمینگیر است. شخصاً خادمش شده ام.
لطف و عنایتی اگر شده، به خاطر اوست.»
📚 میر مهر ص۱۵.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▪️همسرش را جواب کرده بودند، همه، حتی حاذق ترین پزشک ها.
باید برمی گشتند اصفهان.
قصدش را فقط با یک آشنا در میان گذاشت.
مخفیانه عازم جمکران شد.
قامت بست برای نماز استغاثه به حضرت زهرا سلام الله علیها.
ذکرهای سجده را می گفت و اشک می ریخت:
پانصد و ده مرتبه یا مولاتی یا فاطمه اغیثینی!
بانوی دو عالم را قسم داد به همسر و فرزندان مطهرش.
ملتمسانه گفت: طاقت ندارم خانم! مرگ همسر و یتیمی کودکانم را.
بعد از نماز، متوسل شد به صاحب مسجد جمکران.
عهد بست که بست نشین باشد، تا شفای کامل همسرش.
نه آبی بنوشد و نه غذایی بخورد.
شبی را همانجا ماند.
صبح فردا، همان آشنای با خبر کنارش بود، با خبری خوش. با مژده ی شفا.
همسرش خواب دیده بود، خواب چند بانوی گرامی.
فرموده بودند: شفایت را گرفته ایم!
رؤیای زن حقیقت داشت.
با پای خودش آمده بود جمکران،
بیمار جواب کرده ی دیروز آمده بود برای عرض تشکر، از حضرت زهرا و حضرت صاحب الزمان (سلام الله علیهما).
📚خاطرات زهرایی، ص139.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
ده شب، مهمان حرم سامرا شده بود.
شب ها در حرم می ماند.
شب آخر، شب جمعه، خیلی دعا خواند. خیلی التماس کرد.
با پافشاری و اصرار، اذن دیدار خواست.
بعد از نماز صبح، رفت به سرداب مقدس. هوا هنوز تاریک بود.
با خودش شمع آورده بود،
اما دید که صحن سردابه مقدس روشن است.
خبری از چراغ نبود.
آقایی بزرگوار، نشسته بود نزدیک صفّه.
جلوتر از آن آقا، ایستاد به نماز و دعا.
آل یاسین و ندبه خواند.
رسید به این فراز که «و عرجت بروحه إلی سمائک».
شنید از آن آقا که:
این جمله از ما نرسیده. بگو: «و عرجت به إلی سمائک»؛
هیچ وقت هم جلوتر از امام خودت نایست!
علامه میرجهانی، ندبه خوانی اش را به آخر رساند.
وقتی به سجده رفت، سوال ها سراغش آمدند:
چرا سرداب، بدون هیچ چراغی، روشن بود؟!
آن آقا چرا گفت این جمله از «ما» نرسیده؟
چرا فرمود: بر «امام خودت» پیشی نگیر؟
فهمید که التماس ها جواب داده.
دعایش مستجاب شده بود.
سر از سجده برداشت، تا دامان امامش را بگیرد.
اما سرداب تاریک بود و جز او، کسی آنجا نبود.
📚شيفتگان حضرت مهدى علیه السلام، ج 1، ص239.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
▫️نگران بودند و بی قرار.
از خصال اهل ایمان چیزهایی شنیده بودند.
دلهایشان را که مقایسه می کردند با آن خصلتها، فرسنگ ها فاصله بود.
آمد محضر امام و عرض کرد:
نکند نام مان در دفتر اهل ایمان نباشد!
شنیده ایم که گفته اند: مومن آن است که مهم تر بداند، برادر دینی اش را از درهم و دینار دنیا.
حجت ششم خدا فرمود:
نه! شما هم مؤمن اید. ولی مانده تا ایمانتان کامل شود.
قیام کننده ما که بیاید خدا عقل هایتان را به کمال می رساند.
آن وقت، همگی مومن کامل می شوید.
در هر دوره ای از روزگار، در گوشه و کنار زمین، مومنان کاملی هستند.
در چشم آنها، از بال پشه بی ارزش تر است، دنیا و تمام زرق و برق هایش.
اگر همه دنیا تکه ای طلای سرخ شود،
اگر همان طلا مثل گردنبند بر گردن یکی شان باشد،
اگر همان گردنبند بر زمین افتد،
ابدا او اعتنا نخواهد کرد، به آنچه در گردن داشت، و آنچه از گردنش بر زمین افتاد.
چرا که دنیا در چشم او بی ارزش است.
💐 قیام کننده که بیاید همه اینچنین خواهند شد.
📚بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج64، ص350.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
تصمیمش را گرفت و راهی اصفهان شد.
با آنکه از پدر شنیده بود:
«من عهده دار هزینه هایت نمی شوم، اگر برای طلبگی به اصفهان بروی!»
حجره اش خالی بود و دستش تنگ.
پدر، از سر دلتنگی، آمده بود دیدار پسر.
وضع حجره را که دید، از نو زبان به سرزنش گشود.
پسر طاقت شماتت های پدر را نداشت.
گریان و آزرده خاطر، رو سمت قبله کرد.
خطاب به ولیّ و صاحبش، امام عصر، عرض کرد:
عنایتی بفرمایید! نمی خواهم بگویند ما، آقایی نداریم!
همان وقت خادم مدرسه آمد.
گفت کسی آمده و سراغ تو را می گیرد.
سیدی بود نورانی و ناشناس. دلجویی کرد از او. پنج قران هم در دستش گذاشت.
وقت خداحافظی فرمود:
«شمعی هم زیر طاقچه حجره است. روشنش کن تا کسی نگوید شما، آقا ندارید!»
برگشت و ماجرا را برای پدرش گفت.
هر دو غرق حیرت بودند. دل پدر آرام شد و به روستایشان برگشت.
پسر در اصفهان ماند.
با عنایت آقایی که داشت، شد مرجع تقلید شیعیان جهان، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی.
📚 توجهات حضرت ولى عصر (علیه السلام) به علما و مراجع، ص121.
#داستانک_مهدوی
💐 #داستانک_مهدوی
▫️آمده بود دیدن امام،
امام از فرموده های رسول خدا صلی الله علیه وآله برایش میگفت؛
...از اینکه هرکس یتیمی را نگهداری کند خدا حافظش خواهد بود؛
از اینکه هرکس یتیمی را نوازش کند،
به تعداد موهای سر آن یتیم، قصرهای بهشتی نصیبش خواهد شد...
سپس امام عسکری علیه السلام فرمود:
اما یتیم تر از کودک پدر مرده،
کسی است که از امامش دور افتاده باشد؛
نه راهی به محضر امامش دارد،
نه احکام دینش را میداند...
هدایت چنین کسی، ثوابش مثل بر دامن نشاندن یتیم است...
کسی که او را هدایت کند،
در بهشت همنشین ما خواهد بود.
📚تفسیر امام عسکری علیه السلام، ص338.
@Etr_Meshkat
▫️از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش؛
امام حال رفیقش را پرسید؛
گفت: حالش خوب است؛
سلامتان را رساند!
شنید:
خدا رحمتش کند!
از دنیا رفت،
دو روز بعد از اینکه تو راهی سفر شدی!
مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛
گفت: بخدا او سالم بود!
امام فرمود:
مگر هرکس میمیرد بخاطر بیماری میمیرد؟!
مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید:
این مرد که بود؟
امام باقر علیهالسلام فرمود:
او از دوستان ماست؛
خیال میکنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟!
چه بد خیالی!
" والله هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست! "
ما را همیشه حاضر بدانید؛
و عادت کنید به کارهای خیر...
📚بحارالانوار ج۴۶ ص۲۴۳.
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
مهمان خانه ی امام شده بود.
امام خرما تعارفش کرد،
گفت: از غصه نمی توانم چیزی بخورم؛
در راه دیدم ماموران حاکم زنی را می زدند؛
میخواستند زندانی اش کنند؛
کسی به دادش نمی رسید!
امام پرسید: مگر چه کرده بود؟
بَشّار گفت:
شنیدم از مردم که پایش لغزیده و زمین خورده.
همان وقت دشمنان مادرتان زهرا را نفرین کرده.
محاسن امام صادق علیه السلام خیس اشک،
فرمود: برخیز! به مسجد سهله می رویم.
باید برای نجاتش دعا کنیم.
امام دو رکعت نماز خواند،
دست به دعا برداشت،
برای نجات کسی که از مصائب مادر یاد کرده بود.
بعد دعا فرمود: آزادش کردند، برویم!
خبر آوردند زن آزاد شده.
حاکم شهر دویست درهم برای دلجویی به او بخشیده؛
زن اما قبول نکرده، با اینکه سخت محتاج بوده.
بشار به دیدنش رفت.
گفت: امام صادق سلامت رساند،
این هفت دینار را هم هدیه فرستاده.
زن مات و مبهوت پرسید: امام زمانم به من سلام فرستاد؟
مدهوش شد، وقتی جواب آری شنید.
به هوش که آمد، باز همین سوال را پرسید.
باز اما از هوش رفت، از شوق آن سلام.
برای سومین بار هم مدهوش شد.
بار آخر به بشار گفت:
به امام زمانم بگو کنیز او هستم و محتاج دعایش.
بشار، همان کرد که زن گفته بود.
امام اشک ریخت و برایش دعا کرد.
(بحارالانوار ج 47 ص378)
#داستانک_مهدوی
@Etr_Meshkat
#داستانک_مهدوی
▪️مسافر بودیم مسافر خانه ی خدا،
بین راه یکی از منزلها ناامن بود،
شبانه از منزل قبلی راه افتادیم،
یک فرسح نرفته برف گرفت،
رفقا سرعتشان را زیاد کردند. من جا ماندم!
همه جا تاریک، راه را هم بلد نبودم.
از اسب پیاده شدم، متحیر و مضطرب،
باغی به چشمم آمد ؛
باغبان جلو آمد و پرسید: کیستی؟
قصّه را گفتم.
فرمود: نافله بخوان تا راه را پیدا کنی.
نافله شب را خواندم.
دوباره آمد و پرسید: چرا نرفتی؟
گفتم: راه را بلد نیستم. گفت: زیارت جامعه بخوان.
نه آن وقت، نه بعد از آن، جامعه را حفظ نبودم،
ولی خواندم، از حفظ هم خواندم!!!
باز آمد و پرسید: نرفتی؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: راه را بلد نیستم.
فرمود: عاشورا بخوان!
آن را هم حفظ نبودم، ولی خواندم از حفظ،
با همه ی لعن ها و سلام ها و دعای علقمه.
برای بار آخر هم آمد. مرا روی مرکب خودش سوار کرد.
دست روی زانوی من گذاشت و فرمود:
" چرا نافله نمی خوانید؟ نافله، نافله، نافله...
چرا جامعه نمی خوانید؟ جامعه، جامعه، جامعه...
چرا عاشورا نمی خوانید؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا؛ "
چند لحظه بعد رفقایم را نشان داد. داشتند برای نماز صبح وضو می گرفتند.
از مرکب پیاده شدم.
به خودم آمدم. با خودم گفتم: این آقا کیست؟
این حوالی نه فارسی زبانی پیدا می شود نه مسلمانی!
همه مسیحی هستند و ترک زبان!
سربرگرداندم اما دیگر کسی را ندیدم.
📚نجم الثاقب ج2 ص712.
📚مفاتیح الجنان، ذیل زیارت جامعه کبیره.
@Etr_Meshkat