فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سشنبه_های_مهدوی
برگزاری سه شنبه مهدوی کوی بوعلی(شهرهمدان)درمسجدباب الحوائج سنگشیر.
@Etr_Meshkat
baraks-sheytan - medium.mp3
1.1M
⚠️ برعکسِ شیطان کار کن!
#کلیپ_صوتی
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
21. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_2
پیشنهاد دادم كه این بار ابونصر قرعه بكشد كه جدل آغاز شد:
“چرا ابونصر؟ چرا دیگری نه؟”
“چرا دیگری؟ چرا ابونصر نه؟”
دنبال بهانه ای می گشتم. قرعه ی اول هم درست بود، اما من راهی جز اعتراض نداشتم. به گذشت زمان دل بسته بودم. دلم گواهی می داد كه خبری خواهد شد، اماچه وقت؟ وقتی اسب نازنینم طعمه تیغ شد؟ نه، من باید ایستادگی می كردم و كردم…ت ااین كه به پیشنهادم رضایت دادند و ابونصر برای قرعه زدن جلو آمد.
تنش می لرزید و دست و پایش بی رمق شده بود به نتیجه قرعه فكر می كرد و منگ و بی اراده دست به كارشد و دیگر بار قرعه به نام من افتاد ابونصر شرمنده و من درمانده. ابونصر به من خیره شده بود و من به آن دوردست ها.
ابونصر داشت می سوخت ازخجالت و من یخ زده بودم ازسرنوشت سرد طوفانی. دلشوره ای وجودم راپركرد. فریاد اعتراض بلند كردم و باز نپذیرفتم. آخر اسبم هزار دینار قیمت داشت. آن را از پسرم بیشتر دوست می داشتم. از جای برخاسته و دیگر بار به دور دستها خیره شدم.بیابان را كران تاكران زیر چشم گرفتم.
پلك هایم داغ شده بود، می خواست اشكم جاری شود. چه انتظار سختی بود، آیا كمكی خواهد رسید؟ آیااتفاقی خواهد افتاد كه اسبم را ازدست ندهم؟آیا در این بیابان … اما هیچ خبری نبود. حالادیگر با تمسخر نه كه با ترحم به من نگاه می كردند. دلشان برایم می سوخت، ولی صحبت مرگ و زندگی درمیان بود.
جماعت ملتهب و نگران به من واسبم نظر كرد و به عنوان آخرین ارفاق، به قرعه ای دیگر تن داد. آرام گرفتم و به آخرین فرصت دل بستم. مطمئن بودم كه این بار اسبی دیگر نشانه خواهد رفت…اما كدام اسب؟ آیا اسب ابونصر؟
“بیچاره ابو نصر، ولی چه كنم؟دیگر كاری از من ساخته نیست” قلب زنگ زده ام سوهانی از مهر و محبت خورده بود. دیگر قلبم صدای به هم خوردن آهن پاره نمی داد، كه صدای جویبار داشت. درونم هیاهویی بود و قطاری ازسوال: “اصلاً چرا اسب ها بمیرند كه مابمانیم؟” “چرامن به خوبی ها پشت كرده ام؟”
“خوبی چه بدی دارد كه وجدانم رالگدمال اسب سركش نفس كرده وغزال آرام مروت ومردانگی رابه بند بسته ام؟” “اگر قرعه به نام اسب ابونصر افتد،چه خواهم كرد؟”حالا ابونصر ذهن مرا خوانده بود. جلو آمد و لبخندی زد و گفت:”نگران نباش، اگر قرعه به نام تو بیفتد،من اسبم را برای قربانی خواهم داد”
“نه ابونصر من هرگز نمی گذارم به تو ظلمی بشود.” زمان ایستاد. نگاهی به پشت سرم انداختم. صدای پای یك اسب…سواری نزدیك و نزدیك تر می شد…به تاخت به سویم می آمد، ولی همچنان بین من و او فاصله بود…صدای گرمش را به خوبی می شنیدم: “راستی..
چرا این قدر اسب خود را دوست داری؟”
“آیا آن روز را كه به كاروانی حمله كردی و شمشیر تو جان آن كودك معصوم راگرفت به یاد داری؟” ” آیا او برای مادرش بیشتر قیمت داشت یا اسب برای تو؟”
“آیا روزی كه خیمه ی آن صحرانشین را آتش زدی و هستی او را به یغما بردی بیاد داری؟”
سر و صدای همراهان افكارم را از هم گسست. مراسم سومین قرعه پایان گرفت و باز قرعه به اسب من اصابت كرد.
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
#تلنگر
میدونید چرا اسم عقربه های ساعت رو عقربه گذاشتند؟
⏰چون با هر دقیقه ای که میگذره بهت نیش میزنه که یک دقیقه از عمرت بی یاد خدا سپری شد
⏰چون یه دقیقه از دنیا دور به آخرت نزدیک تر شدی چه عملی داریم واسه اون روز
⏰چون با هر نیشش تو رو یاد محبوبه حقیقی بندازه
⏰چون با هر نیشش بگه که ای از دنیا بیخبر وقتت در غفلت گذشت در نافرمانی خالق گذشت
⏰چون تو رو یاد مار وعقرب
قبر بندازه
⏰چون بهت یاداوری کنه که دنیا در حال زوال ونابودیه
آره ....
معنی عقربه های ساعت یعنی از این پس به فکر شو قبل از این که عقربای قبر تو رو از خواب غفلت بیدار کنن.
خدایا به تو پناه میبریم از عذاب های قبر.....
@Etr_meshkat
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تنها راه حل مشکلات ایران
🔺برای رهبران شیعه از آقا رسول الله تا الان، هیچ چیزی مهمتر از فهم مردم نبود!
🔺رهبر بهتر از امام علی علیه السلام میتونید پیدا کنید؟ تا مردم متوجه نباشند وضع همینه!
🔺میگن چرا رهبری جلوی روحانی رو نمیگیره؟بابا 23 میلیون نفر بهش رای دادید، اگر به نظرتون احترام نمیگذاشت که میشد دیکتاتوری
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 3⃣2⃣
✨نماز
محور همه فعالیت هایش نماز بود.
ابراهیم در سخت ترین شرایط نمازش را اول وقت می خواند . بیشتر هم به جماعت و در مسجد. دیگران را هم به نماز جماعت دعوت می کرد. ابراهیم حتی قبل از انقلاب، نماز های صبح را در مسجد و به جماعت می خواند.بهترین مثال آن، نماز در گود زورخانه بود. وقتی کار ورزش به اذان می رسید، ورزش را قطع می کرد و نماز جماعت را برپا می نمود. یکبار حرف از نوجوان ها و اهمیت به نماز بود. ابراهیم گفت: زمانی که پدرم از دنیا رفت خیلی ناراحت بودم. شب اول، بعد از رفتن مهمانان به حالت قهر از خدا نماز نخوندم و خوابیدم. به محض اینکه خوابم برد، در عالم رویا پدرم را دیدم. درب خانه را باز کرد. مستقیم و با عصبانیت به سمت اتاق آمد. روبری من ایستاد و برای لحظاتی درست به چهره من خیره شد. همان لحظه از خوای پریدم. نگاه پدرم حرف های زیادی داشت! هنوز نماز قضا نشده بود. بلند شدم، وضو گرفتم و نمازم را خواندم.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
#پنجشنبه است و ياد درگذشتگان
🍀 اَللّهُمَّ اغفِر لِلمُومِنینَ وَ المُومِنَاتِ وَ المُسلِمینَ وَ المُسلِمَاتِ اَلاَحیَاءِ مِنهُم وَ الاَموَاتِ ، تَابِع بَینَنَا وَ بَینَهُم بِالخَیراتِ اِنَّکَ مُجیبُ الدَعَوَاتِ اِنَّکَ غافِرَ الذَنبِ وَ الخَطیئَاتِ وَ اِنَّکَ عَلَی کُلِّ شَیءٍ قَدیرٌ بِحُرمَةِ الفَاتِحةِ مَعَ الصَّلَوَاتِ 🍀
پنج شنبه است🍀
روز رحمت
روزگذشت و بخشش🍀
@Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃بزار بگم با زبون ساده
🍃همین حسین حسینم از سرم زیاده
@Etr_Meshkat
؛🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
؛🍃💫🌸✨
؛💫🌸✨
؛🌸✨ #پاداش_نیکی_به_سادات
؛✨
🌺امام رضا🍃 ع🍃فرمود :نگریستن به فرزندان ما عبادت است.راوی پرسید: نگاه به امامانی که از نسل شمایند یا نگاه به نسل پیامبر 🍃ص🍃 آن حضرت فرمود: بلکه نگاه به همه فرزندان پیامبر🍃ص🍃 عبادت است تا وقتی که از روش او جدا نشده و او را به گناه نیالوده باشند.
🌺 رسول خدا 🍃ص🍃فرمود: هر کس برای فردی از فرزندانم کار نیکی انجام دهد و او پاداش وی را ندهد من نیکی او را پاداش می دهم .
📚بر گرفته از کتاب: مفاتیح الحیاه جوادی آملی
✨
🌸✨
💫🌸✨
🍃💫🌸✨ @Etr_Meshkat
🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
شب های جمعه دلم کربلایی می شود😭
برای ظهورت مشتاق تر و برای لایق شدنم دست به دامن حسین علیه السلام می شوم؛
دم مسیحایی ارباب است که قلبم را به تو ای حسین زمانم، نزدیک و نزدیکتر می کند...🤲😭
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
شرح دعای ندبه_17.mp3
11.76M
#شرح_دعای_ندبه ۱۷
✨ بَعْدَ أَنْ شَرَطْتَ عَلَیْهِمُ الزُّهْدَ فِی دَرَجَاتِ هَذِهِ الدُّنْیَا الدَّنِیَّةِ..
※ نزول متخصص معصوم، به زمین
فقط به جهت تربیت باطن انسانی است!
← به همین دلیل "زهد " که بمعنی درگیر نشدن قلب با مظاهر دنیاست؛
از شروط و خصوصیاتِ لازم یک مربّی است، که قرار است انسانها را برای ابدیّت تربیت کند.!
#استاد_شجاعی 🎤
@Etr_Meshkat
#تلنگر
ﺭﻭﺯ ﻗﯿــﺎﻣـﺖ ﻧﯿﮑـیﻫﺎﯾمــان را به ﻣﺤﺒـــﻮﺏﺗﺮﯾـﻦ ﻓـــــﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿمــان
ﻧﺨـﻮﺍﻫیــــمﺩﺍﺩ...🖐🏻
ﺍﻣـﺎ مجـﺒــﻮﺭ ﻣﯿﺸﻮیـم بـﻪ ﮐﺴﯽ ﻧﯿـﮑﯽﻫﺎیمـان ﺭﺍ بـﺪﻫیـم ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ مـﺘﻨﻔــﺮ ﺑﻮﺩیـم🔥ﻭ ﻏﯿﺒﺘﺶ را ﮐﺮﺩیم!!!
⛔️ حقالناس...
اوج حمــاقت است نه زرنـگی!
✅ زرنـگی، بنـــدگی خــداسـت♥️
@Etr_Meshkat
اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت4⃣2⃣
✨پیام امام
تابستان 58 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوی مسجد سلمان داخل خیابان هفده شهریور ایستاده بودم. داشتم با ابراهیم حرف میزدم که یکدفعه یکی ازدوستان با عجله آمد و گفت:
"پیام امام رو شنیدید! "
با تعجب پرسیدیم:
"نه! مگه چی شده ؟"
گفت: "امام دستور دادند به کمک بچههای کردستان بروید و اونها رو از محاصره خارج کنید"
هنوز صحبتهایش تمام نشده بود که محمد شاهرودی آمد و گفت :
"من و قاسم تشکری و ناصرکرمانی داریم حركت ميكنيم سمت کردستان.
ابراهیم گفت: "ما هم هستیم"
و بعد رفتیم تا آماده حرکت بشیم. عصر بود که تقریباً یازده نفر با یک ماشین بلیزر به سمت کردستان حرکت کردیم. یک دستگاه تیربار ژ3 و چهار قبضه اسلحه و چند تا نارنجک کل وسائل همراه ما بود. خيلي از جادهها بسته بود و چند جا مجبور شديم از جاده خاكي برويم. اما به هر حال فردا ظهر رسیدیم به سنندج و از همه جا بی خبر وارد شهر شدیم. جلوی یک دکه روزنامه فروشی ایستادیم . ابراهیم که کنار درب جلو نشسته بود پیاده شد که آدرس مقر سپاه را سؤال بکند. همین که پیاده شد داد زد و گفت:
"بی دین اینها چیه که میفروشی؟ " من هم نگاه کردم و دیدم کنار دکه چند ردیف مشروبات الکلی چیده شده،
ابراهیم بدون مکث اسلحه رو مسلح کرد و به سمت بطریها شلیک کرد.
بطریهای مشروب خرد شد و روی زمین ریخت، بعد هم بقیه را شکست و با عصبانیت رفت سراغ جوان صاحب دکه که خیلی ترسیده بود و گوشه دکه، خودش را مخفی کرده بود. کمی به چهره او نگاه کرد و خیلی آرام گفت: "پسر جون، مگه مسلمون نیستی. این نجاست ها چیه که میفروشی، مگه خدا تو قرآن نمیگه: این کثافتها از طرف شیطونه، از اینها دور بشین"
(اشاره به آیه 90 مائده)
جوان سرش را به علامت تأیید پائین آورد و مرتب میگفت غلط کردم، ببخشید. ابراهیم كمي با آن جوان صحبت كرد و بعد، او را آورد بیرون و گفت: "جوون، مقر سپاه کجاست؟" او هم آدرس را نشان داد و ما رفتیم....
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊صلوات منسوب به ابوالحسن ضراب اصفهانی
سیدابن طاووس از مولایمان مهدی(عج) روایت کرده:
هرگز این صلوات را ترک مکن زیرا خداوند مارا بر امرمهمی درباره این صلوات مطلع گردانیده است.
@Etr_Meshkat
؛🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
؛🍃💫🌸✨
؛💫🌸✨
؛🌸✨
؛✨ #حقوق_برادران_دینی
🌺رسول خدا🍃ص🍃 فرمود: اسلام آن است که قلبت را[ به حق ]واگذاری و مسلمانان از دست و زبانت در امان باشند
🌺رسول خدا🍃ص🍃فرمود: از ما نیست کسی که به مسلمان خیانت کند یا به او زیان برساند یا با او مکر کند. و نیز فرمود هرکس بخوابد در حالی که بدخواه برادر مسلمانش باشد، خواب و بیداری او مورد خشم خداست، تا توبه کند
🌺امام صادق🍃ع🍃 فرمود: هرکس در رفتارش با مردم به آنان ستم نکند و در گفتارش با آنها دروغ نگوید و در وعده هایش تخلف نکند از کسانی است که غیبت و حرام و مروّت او کامل وعدالتش ظاهر و برادری با وی لازم است .
📚برگرفته از کتاب :مفاتیح الحیاه جوادی آملی
✨
🌸✨
💫🌸✨
🍃💫🌸✨ @Etr_Meshkat
🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
22. ادامه داستان جمیل
سایه ای پشت شیشه و صدای نفسی ملایم حواس جمیل راپرت كرد. حاج عباس نبود یك زن با چادر؛ اوكسی جز معصومه نبود. دختر حاج عباس ایستاده بود. نه در می زد، نه می رفت و نه حرفی، فقط صدای نفس او جمیل را بهم پیچاند.
زمان چه كند می گذشت. سایه جلوتر آمد و ملایم انگشتی به شیشه خورد و لحظاتی بعد سایه از آنجا دور شد. جمیل در آتش می سوخت. در را باز كرد… سینی گلدار بسیار زیبا روی صندلی كنار انباری و لیوان باریك و بلند پر از آب پرتقال یك برگ سبز و یك یادداشت خیلی كوچك:
“سلام آقا جمیل،آب میوه تون گرم نشه” جمیل سینی را به داخل كشید. دستش می لرزید. كاغذ رادر دهان خمیر كرد. آب پرتقال را سركشید و تكیه به دیوار ،زانوها را در دست گرفت: “آیا پدر و مادرش خبر دارن؟ شاید آب میوه را بله، ولی برگ سبز؟…یادداشت؟”
جمیل راضی نبود از اوضاع نوشته های ابوالفضل تكانش داده بود. او داشت آن می شد كه مادرش آرزو داشت. داشت دوباره دلش به بالا گره می خورد.
صدای كفش حاج عباس وسرفه های مخصوصش،”كجایی پسر گل” جمیل بلند شد و در را باز كرد:
“سلام حاج آقا،حسابی مزاحم شدم” “السلام علیك آقا جمیلِ گل گلاب اگر دوباره بگی مزاحم شدم،كلامون توهم میره، تو فعلاً پسر منی اگر هم تا ظهر نظر موافق داشتی، میشی همكارمن”
“ممنون حاج آقا من شما را مثل پدر دوست دارم” “زنده باشی مرد، حالا بیا باهم بریم خیابون بچرخیم وحرف بزنیم، تنهایی برای جوون خوب نیست” جمیل فعلاً عاشق تنهایی بود. می مرد برای خواندن یادداشت های ابوالفضل.
اما هم زشت بود كه با او نرود وهم مصاحبت با پیرمرد را دوست داشت. آماده شد و با هم به راه افتادند. خادم همه چیز را فهمیده بود. اینکه جمیل از ماجرایی فرار کرده؛ اینکه چیزی را پنهان می کند؛ اینکه دلش به معصومه گره خورده … اما صلاح ندید که او را به چالش کشد و بپرسد و بپرسد.
خادم این ها را گذاشته بود برای بعد …
خب آقا جمیل، چه کار بلدی؟ غیر از درس و مشق چه هنری داری؟
دست به آچارم حاج آقا. تعمیر موتور؛ تعمیر کولر و پنکه؛ کمی هم از تعمیر ماشین سر درمیارم.
باریکلا پسر؛ خیلی عالیه برگردیم مسجد، یه پنکه خراب داریم دست تو را می بوسه
چشم حاج آقا
حسابی با هم حرف زدند و خرید کردند و تشنه و خسته در بازگشت لب چشمه روستا کنار هم نشستند. جمیل داشت می ترکید از دلِ پر، می خواست درد دل های چند ساله اش را بیرون بریزد.
او حاج عباس را آدم امینی یافته بود. هر دو رو در روی هم، پاها توی آب سرد و زلال چشمه، چشم در چشم هم شدند. جمیل سفره ی دل را گشود:
حاج آقا، من بعد از سال ها بی پدری، پدرم را یافته ام و دوست دارم با شما درد دل کنم.
پدر همه ی ما امام عصر علیه السلام است، پسرم. ولی به من اطمینان کن و حرفهایت را بزن تا اضطرابت کم شود. تو خیلی مضطرب و نگرانی
حاج آقا فکر کنم امام زمان با من قهر کرده، من کارهایی کردم که از ایشان خجالت می کشم. من تو نوجوانی عشقم امام زمان بود. مکبّر نماز جماعت مسجدمان هم که بودم ؛ وقتی بین دو نماز دعای فرج می خواندم؛ همه اشک می ریختند. و من هم آتش می گرفتم ولی حالا شده ام بی غیرتِ هرز.
پسرم همیشه راه برگشت هست، دلت را بسپار بدست ائمه و توبه کن.
جمیل بهم ریخته و پژمرده، از سیر تا پیاز زندگی اش را برای حاج عباس گفت و در حالی که هر دو اشک می ریختند؛ از چشمه وضو گرفته و راهی مسجد شدند:
خب آقا جمیل، حرف هات به دلم نشست، یقین دارم که خدا دستت را می گیرد. از همین حالا با مهدی فاطمه عهد کن که گذشته را جبران کنی. حتما آقا دستت را می گیرد. در ضمن فردا با هم میریم شهر که برای دعای ندبه ی پس فردا خرید کنیم.
خیلی عالیه حاج آقا
پس از نماز مغرب و عشاء، با تعارف حاج عباس، جمیل برای اولین بار به اطاق آنها رفت و شام را در کنار خانواده ی حاجی صرف کرد و برای خوابیدن به انباری برگشت. جمیل امروز خود را مرور می کرد …
جمیل بین صحبت با خادم اشاره ای به مسافرت با کشتی کرد و از سفر به امارات بدون آنکه بخواهد نام برد و این ها ذهن حاج عباس را مشغول کرد. حاج عباس خیلی به فکر فرو رفت ولی چیزی نگفت.
جمیل هم بی هوا این کلمات از دهانش پرید. ولی نمی شد کاری کرد. دیگر گفته بود… دلش خالی شده بود … حرف هایش را زده بود … اما دلش هوایی شده بود. می خواست سر بر زانوی امام زمانش بگذارد و از او کمک بخواهد.
می خواست در مقابل امامش زانو بزند و اشک توبه بریزد. نماز صبح را در انباری خواند. سپس دعای عهد خواند. قدری اشک ریخت و امام زمان را واسطه کرد که رضایت پدر و مادرش را برایش بگیرند. اینک صدایی گرمابخش وجودش را فرا گرفته بود. صدای آفتاب …
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
مولاجان
زمان؛ مثل برق می گذرد و برای رسیدن به تو، سر از پا نمی شناسد؛
و من در انتظار طلوعت، ترک میکنم هر گناهی را، به امید پاک بودنم در لحظه ی دیدار ...
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat