📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
19. ادامه داستان جمیل
اشك های جمیل روی بالش می ریخت و یاد گذشته، حالش را دگرگون كرده بود. نوشته ها را به كناری انداخت و بلند بلند گریست. خادم او را برای نماز صبح بیدار كرد. دلش برای آن جوان می سوخت، می دانست كه دانشجو نیست و دروغ می گوید، ولی می خواست كمكش كند.
بعد از نماز كنارش نشست و گفت:”من پسر و كمكی ندارم، كار مسجد و حسینیه هم زیاده، اگه ماندگار باشی؛ هم به تو مزد می دم؛ هم جا میدم من مدتهاست كه دنبال یك جوون بی كس و كار می گردم. دلم گواهی میده كه آدم بی راهی نیستی.”
جمیل فكرش را نمی كرد، حسابی جاخورد. خداجواب او را داده بود. او دیشب از ته دل می گفت: “خدایاغلط كردم………كمكم كن……….كسی ندارم……..”
او از حاج عباس تا ظهر مهلت فكر كردن خواست و بعد هم صبحانه را خورد و رفت تو انباری. او برای تنها شدن لحظه شماری می كرد. برای خواندن بقیه ی ماجرا ثانیه شماری می كرد.
@Etr_Meshkat
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
#تلنگرانه
به فکر نمازت باش
مثل شارژ موبایلت!
با صدای اذان بلند شو
مثل صدای موبایلت!
از انگشات واسه اذکار
استفاده کن
مثل صفحه کلید موبایلت!
قرآن رو همیشه بخون
مثل پیامهای موبایلت!
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
#اطلاعیه
#خبر_خوب☺️
ضمن عرض سلام خدمت مهدی یاوران و مهدی باوران عزیز عطر مشکاتی🌹
از همه دوستانی که درمسابقه ی #نیمه_شعبان شرکت کردند، کمال تشکر را داریم:
و اما برندگان مسابقه بهار دلها 👇
🎁نفر اول: سعید بهرامی از تهران
🎁نفر دوم: امیرمهدی سپهروند از اهر
🎁 نفر سوم: نیره تقی زاده
🎁 نفر چهارم: سیده زهرا حسینی از نکا
🎁 نفر پنجم : فاطمه جوادی
🎁نفر ششم : مریم سبزی از ملایر
🎁نفر هفتم : صغری چمنی از ساری
🎁 نفر هشتم: سبحان قصابی از ساری
🎁 نفر نهم: مریم مسیبی از همدان
🎁 نفر دهم: حوریه عامری
🎁 نفر یازدهم : امین نصرالله زاده از ساری
🎁 نفر دوازدهم: لیلا صفری خدایار از همدان
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
قرعه کشی تزیین منازل در نیمه شعبان:
🎁خانم حق بین
🎁خانم رباب یوسفی
🎁خانم حسنی از همدان
قرعه کشی هفت سین مهدوی
🎁خانم نرگس شعبانی
🎁خانم حسنی انصار از همدان
🎁خانم لیلا درویشی
🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊🎊
@Etr_Meshkat
استاد #پناهیان:
بیایید با خدا زندگی کنیم نه اینکه گاهی به او سر بزنیم؛ تا با کسی زندگی نکنی نمیتوانی او را بشناسی و با او انس بگیری.
اگر مدتی شب و روز با کسی زندگی کنی به او انس خواهی گرفت.
اگر با خدا انس پیدا کنی، شدیدا به او علاقمند میشوی.
خدا تنها انیسی است که مأنوس خود را هرگز تنها نمیگذارد.
@Etr_Meshkat
#عصرتونمهدوی
"حاجت" یعنی نیاز ...!
و نیاز،
چیزی شبیه تشنگی است؛
که جسم و جانِ انسان را
آنقدر تنگ میکند تا
به طلب بیفتد
و آب را پیدا کند.
بیتابی، علامت نیاز است!
السلام علیک یا صاحبالزمان عج...
ما به تو #نیاز داریم
حضرت و دلدار ...
@Etr_Meshkat
📚 #رمان_شیطان_و_جمیل
(عهد و پیمان با خدا و امام عصر علیه السلام)
20. ادامه داستان از نوشته های ابوالفضل_1
آرام دراز كشید و چشم به نوشته ها دوخت:
برایم یقین بود كه این جا آخر خط است. ازساعاتی دیگر و شاید از فردا یكی یكی بر بستر كویر بی عاطفه خواهیم افتاد و طوفان شن لحافی از ماسه های نرم را بر جسدهامان خواهد كشید. آیا كسی به دادمان می رسد؟ آیا فریاد ما را كسی می شنود؟
آیا پناهی هست كه ما به آن دل خوش كنیم؟ چه كسی می تواند در این برهوت گداخته و جهنم سوزان دستمان را بگیرد، آبی به دستمان دهد و جان ازدست رفته مان را باز خرد؟
همه ناامید بودند ولی من در درون با خود غوغایی داشتم به این خواب كوتاه دل بسته بودم به رویائی كه سراسرحقیقت بود یادم آمد كه در اوج كژی و نادرستی بارها در مقابل قبر اباعبدالله علیه السلام زانو زده و اشك ریزان گفته بودم:
یاحسین، من بدم، اما اقرار و توبه می كنم
یاسیدالشهداء، دستم را بگیر و دردست فرزندت صاحب الزمان كه اكنون حدود 350 سال ازغیبتش می گذرد بگذار.
یا اباعبدالله اگر لطفی كنی، گوشه ی چشمی از صاحب الامر ببینم قول میدهم كه از كارهای بدم دست بردارم.
دردل غوغایی داشتم، ولی افكارم درمیان سر و صدای دوستانم به هم ریخت… چشم های بی رمق به بدن اسب ها دوخته شد…. و برای رهایی از مرگ آخرین نقشه ارائه شد:
“ای دوستان،تشنگی و گرسنگی جدی است و ما در این كویر ،یكی یكی جان خواهیم داد.” “باید برای نجات از مرگ،اسبی برزمین غلتد.”
“كدام اسب؟”
“اسب ابونصر.”
ابونصر در میان ما مردی ضعیف و بی دست و پابود و دیگران برایش تصمیم می گرفتند. سست اراده بود و زود تسلیم می شد. اهل سر و صدا و چانه زدن نبود. او در حقیقت قدرت دفاع ازخود را نداشت و به اندك هیاهویی كوتاه می آمد.
ابونصر اگر چه همكار ما، اما از قماشی دیگربود. خودش بارها گفته بود كه نمی دانم چرا در این مسیر افتادم و خودش پاسخ داده بود كه شاید این نتیجه ظلمی است كه به مادرم كرده ام. آری آه مادر كار خود را كرده بود
و حالا او نیز شده بود ولگردی حرامی، چشم ها بر اسب ابونصر دوخته شده بود. جماعت بر آن بود كه اسب او اولین قربانی باشد. جلو رفتم و دفاع كردم:
“این درست نیست كه همیشه ضعیفی را سپر بلا كنیم.” خطّاب كه در میان ما فردی جسور و سبك سر بود با لبخند تلخی گفت:
“ماكه نخواستیم ابونصر را بكشیم، فعلاً پیشنهاد كشتن اسب او را دادیم”
تمام وجودم خشم شده بود، جلوتر رفتم و چشم در چشم خطّاب دوخته و گفتم:
“تشنگی وگرسنگی حال مسخرگی را از من گرفته و پاسخ تو را به بعد وا می گذارم ولی اجازه نمی دهم حق ابونصر پایمال شود.”
از پشت سر بطرفم قدم برداشته شد و دست محكمی بر شانه ام خورد:
“بسیار خوب، پس اسب خودت را برای كشتن آماده كن.”
“چرا اسب ابونصر؟ چرا اسب من؟ چرا اسب دیگری نه؟”
بحث بالا گرفت و هركسی چیزی گفت، جز ابونصر كه به دور دستها چشم دوخته بود .انگار او بین ما نبود و مشاجره را حس نمی كرد. با جمله عبدالرحمان كه از همه مامسن تر بود، اختلاف فروكش كرد: “پس بهتر است قرعه بزنیم،به نام هركس افتاد اسب او را می كشیم.”
سه تن كه خودخواه بودند ،شانه از زیر بار قرعه خالی می كردند، اما جماعت بر این امر اصرار كرد و همگی به قرعه راضی شدیم. نفس در سینه ها گره خورده، چشم ها به دور دستها دوخته شده بود. همه منتظر رسیدن سواری بودیم با چند مشك پراز آب. لحظه ها بسیار كند می گذشت.
از دور نقطه سیاهی كه تكان می خورد دیدم. از آن دور دورها، آن جا كه آسمان پایش را روی زمین می گذارد آنجا كه خورشید قد می كشد دست دور گردن آسمان می اندازد و خود را بالا می كشد. سیاهی مرتب بزرگتر می شد.
من جلومی رفتم و او نیز پیش می آمد، ولی هرچه تلاش می كردم به او نمی رسیدم او لبخند میزد و من اشك می ریختم. او مشك آب را تكان می داد و من قلبم تكان می خورد. او پیش می تاخت و من به خاك افتاده بودم…
او دیگر نبود و من می گریستم، به یكباره از جای جستم و دستانم را سایه بان چشم ها كرده، بیابان را زیر نظر گرفتم و دیگر هیچ نبود، و نمی دانم چه بود؟ تذكر و تنبیه؟ و هم و خیال؟….یا وعده وصال؟ نمی دانم. ولی از درونم صدای اذان می آمد و رنگین كمانی ازنماز، بالای سرم می دیدم.
حالا پیش چشمانم كران تا كران بیابان. بالای سرم سرب داغ همیشه آسمان و گرداگردم تشنه های از پای درآمده. با لبخند تلخ دوستانم بر خاك زانوزدم. به آن ها هیچ نگفتم و به انتظار قرعه نشستم. همه، اسبهامان را دوست می داشتیم.
یك بیابانگرد زندگیش به وسیله مركبش می چرخد. آیا تا لحظاتی دیگر، اسب چه كسی قربانی خواهد شد؟ آیا از غیب كمكی خواهد رسید؟ قرعه انداختند و به اسب من اصابت كرد، تنم لرزید. به كارشان اعتراض كردم و گفتم اشتباه شده. سر و صدایی برپاشد و بعضی به دفاع از من به قرعه اعتراض كردند و جمع به قرعه دوم راضی شدند.
@Etr_Meshkat
هدایت شده از |عطرمشکاتـــ
AUD-20201002-WA0003.mp3
3.62M
یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد ...🤲❤️
#دعای_فرج
@Etr_Meshkat
#تلنگر
✏️ مثل مغز مداد!
یک مداد اگر مغز نداشته باشد، هیچ ارزشی ندارد؛ فقط چوب است.
ارزش یک مداد به مغز آن است.
ارزش ما آدمها هم به مغز و عقل و خرد است.
اگر این خرد و عقل را کنار بگذاریم، و اهل حساب و کتاب نباشیم ارزشی نداریم، فایدهای نداریم.
🔥 یکی از نالههای اهل #جهنم این است:
اگر اهل تعقل و اندیشه بودیم، اگر اهل درک بودیم امروز اینجا نبودیم.
@Etr_meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
سلسله مباحث مهدویت :
⬅️
حجت الاسلام والمسلمین کفیل (زندگی مهدوی ۲)
(((((بنیادفرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان همدان ))))
@Etr_Meshkat
#سلام_بر_ابراهیم
قسمت 2⃣2⃣
✨رسیدگی به مردم
در بازرسی تربیت بدنی مشغول بودیم. بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری، پرسید:
" موتور آوردی؟ "
گفتم: " آره چطور!؟ "
گفت: " اگه کاری نداری بیا باهم بریم فروشگاه. "
تقریبا همه حقوقش را خرید کرد. از برنج و گوشت،تا صابون و ... همه چیز خرید. انگار لیستی برای خرید به او داده بودند! بعد با هم رفتیم سمت مجیدیه، وارد کوچه شدیم. ابراهیم درب خانه ای را زد. پیرزنی که حجاب درستی نداشت دم در آمد. همه وسایل را تحویل داد. یک صلیب گردن پیرزن بود. خیلی تعجب کردم! در راه برگشت گفتم:
" داش ابرام این خانم ارمنی بود؟! " گفت: " آره چطور مگه!؟
آمدم کنار خیابان. موتور را نگه داشتم و با عصبانیت گفتم:
" بابا، این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحیا! "
همینطور که پشت سرم نشسته بود گفت: " مسلمون ها را کسی هست کمک کنه. "
تازه ، کمیته امداد هم راه افتاده ، کمکشون می کنه. اما این بنده های خدا کسی را ندارند. با این کار ، هم مشکلاتشون کم میشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم می شه.
⏪ ادامه دارد...
@Etr_Meshkat
پدر و مادرها.mp3
4.45M
💢وای به حال بچه های آخرالزمان و پدر و مادرهاشون‼️
♦️اگر به فکر دین بچه هاشون نباشن❌
[ حجت الاسلام عالی ]
@Etr_Meshkat
؛🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
؛🍃💫🌸✨
؛💫🌸✨
؛🌸✨ #احترام_و_نیکی_به_سادات
؛✨
🌺خدا در قرآن فرمود: بگو من بر ابلاغ رسالتم که شما را به چنین جایگاهی می رساند، هیچ مزدی جز دوستی با خویشانم از شما نمی خواهم.
🗣 ابن عباس میگوید: هنگامی که این آیه نازل شد از پیامبر 🍃ص🍃پرسیدند: ای رسول خدا! آنان که خدا به مودّتشان فرمان داده چه کسانی اند؟ فرمود: علی و فاطمه و فرزندان آن دو .
📚برگرفته از کتاب :مفاتیح الحیاه جوادی آملی
✨
🌸✨
💫🌸✨ @Etr_Meshkat
🍃💫🌸✨
🌺🍃💫🌸✨✨✨✨✨✨✨✨
#سه_شنبه_های_مهدوی
کوی شورین
همراه باجمع خوانی سوره ی نبا به نیابت ازامام کاظم علیه السلام هدیه به امام زمان
وهمچنین ختم یک دوره قرآن کریم به نیت سلامتی تسهیل وتعجیل درفرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
@Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا غصه داری؟؟؟
چرا افسرده ای؟؟؟
چندبار این کلیپ رو نگاه کنید😭
@Etr_Meshkat
#سه_شنبه_های_مهدوی
کوی پردیس پایگاه مهدوی بسیج دو بانوی دمشق
به خمراه قرائت دعای فرج برای سلامتی و تعجیل در ظهور مولا جانمان و همچنین زیارت جامعه کبیره و همچنین قرائت زیارت آل یاسین
و پذیرایی کیک و شکلات ببین مهمانان
@Etr_Meshkat
#سه_شنبه_های_مهدوی
امروز 17 فروردین ماه ۱۴۰۰
به مدد الهی اولین سه شنبه مهدوی با قرائت دعای سلامتی وفرج امام زمان عج و زیارت آل یس ومناجات ودعا در پایگاه لیله القدر انتهای صدف
@Etr_Meshkat
🌹🍀🌹🍀🌹🍀🌹☘🌹☘🌹☘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
کوی فرهنگیان
مجلس جشن و توسلی به حضرت رقیه علیها سلام و مولا صاحب الزمان عجل الله تعالی فرجه الشریف
با قرائت زیارت آل یاسین ودعای فرج و کلام مهدوی و پذیرایی
@Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سه_شنبه_های_مهدوی
خیابان پاسداران
مسجد زینبیه
با سخنرانی و زیارت آل یاسین و پذیرایی
@Etr_Meshkat