eitaa logo
عطر مشکات
2هزار دنبال‌کننده
15.5هزار عکس
5هزار ویدیو
117 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌ی ما... و دل بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر روز؛ نجواى دلتنگی ماست... و هر اشک؛ زبان بی‌ قراری دلهاست 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈هفدهم من نیز گریان گفتم: « اگر احمد هم شک کند، من شک نمی کنم. » و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده، آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم. گفت: « نمی خواهید حنظل بخورید؟ »  احمد گفت: « هرچه از شما برسد، نیکوست »سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت:« اینک من می روم، اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت. » حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمی داد، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود. گریان گفتم: «باز هم شما را خواهیم دید؟»احمد روی پای او افتاد و گفت: «نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟»سرور موی او را نوازش کرد و گفت: « هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می بینید.شما از من خواهید بود، احمد زودتر ومحمود دیرتر.»نرم و سبک برخاست.مرد سپیدپوش نیز.نالیدم: «آقا!» خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم. اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن ها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد.به دنبالش دویدم و فریاد زدم: «ما را فراموش نکنید.» نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
12.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلسله مباحث مهدویت : ⬅️ ▪️حجت الاسلام کفیل ▪️موضوع: مهدویت و انقلاب اسلامی . (((((بنیادفرهنگی حضرت مهدی موعود عج استان همدان )))) @bonyadmahdaviiat99
‍⭕️ کتاب "قدیمی ترین قصه عاشقانه ناتمام" 🔹 کتاب "قدیمی ترین قصه عاشقانه ناتمام" نوشته ی لیلا غلامزاده نطنزی است و دفتر نشر معارف، آن را به چاپ رسانده است. 🔸 نویسنده با سبکی خلاقانه، در قالب مباحثه ی استاد و دانشجویان در کلاس درس، به بیان جنبه هایی از سبک زندگی مهدوی میپردازد. 🔻 بخش اول داستان، استاد با بیان خاطره ای از دوران کودکی که مادرش برای او و خواهر و برادرش، مباحث مهدوی را بیان میکرده، بحث را شروع میکند و در ادامه به سبک زندگی مهدوی میپردازد. @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دو بیت شعری که سید مجید بنی فاطمه از زبان مرحوم آیت الله صافی گلپایگانی در محضر ایشان خواند و ماندگار شد... @Etr_Meshkat
@Ostad_Shojae4_6035025858060618107.mp3
زمان: حجم: 5.44M
چهل سال سختی... چهل سال طعنه... چهل سال... زخم زبان‌هایی که طعم کشنده نفاق داده اند... اما حقیقت کدام است؟ ➖ چرا در دورانی، انقلاب اسلامی رقم می‌خورد که دیگر از دین و مذهب جز پوسته‌ای باقی نمانده؟ ➖ هدف از این انقلاب چه بود و قرار است تاریخ را به کجا برساند؟ @Etr_Meshkat
Morteza Haeri - Doa Faraj.mp3
زمان: حجم: 2.45M
تو را آزرده‌ام اما همیشہ نیایدلحظہ‌اےڪہ ازخیالٺ دسٺ بردارم بہ تاوان گناه من همیشہ مےبارد بہ چشمٺ معذرٺ خواهے بسیارے بدهڪارم 🔅 نذر سلامتی و ظهورش ۱۴ صلوات @Etr_Meshkat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 امام علی علیه السلام فرمودند: 🍃 در شگفتم از كسى كه نوميد مى شود در حالى كه استغفار با اوست. 📚 نهج البلاغه @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈هیجدهم من نیز گریان گفتم: « اگر احمد هم شک کند، من شک نمی کنم. » و خم شدم و بر دستش بوسه زدم. دست به سرم کشید. در این نوازش مهری بود که من تا آن زمان بیهوده، آن را در دستان پدر و مادر جستجو کرده بودم. گفت: « نمی خواهید حنظل بخورید؟ »  احمد گفت: « هرچه از شما برسد، نیکوست »سرور دو حنظلی را که مردِ همراهش به او داده بود، در دست چرخاند و نیمه کرد و به ما داد و گفت:« اینک من می روم، اما خیالتان آسوده باشد. تا ساعتی دیگر از اینجا نجات خواهیدیافت. » حنظل را به دهان گذاشتم. با آن که شیرین و خنک بود، اما مزه نمی داد، چون فکر جدایی از او تلخ تر از طعم حنظلِ شیرین بود. گریان گفتم: «باز هم شما را خواهیم دید؟»احمد روی پای او افتاد و گفت: «نمی شود ما را هم با خودتان ببرید؟»سرور موی او را نوازش کرد و گفت: « هر وقت مرا از ته دل بخوانید، می بینید.شما از من خواهید بود، احمد زودتر ومحمود دیرتر.»نرم و سبک برخاست.مرد سپیدپوش نیز.نالیدم: «آقا!» خواستم پارچه مخمل را چنگ بزنم. اما پارچه ای نبود و تا سر بلند کنم آن ها سوار بر اسب بودند. احمد مبهوت ایستاده بود. مرد به خداحافظی دست بلند کرد و حرکت کرد.به دنبالش دویدم و فریاد زدم: «ما را فراموش نکنید.» نگاهشان کردم تا آخرین تپه محو شدند. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat