غَـــريــق ؛
_
از سخن چینان شنیدم که دگر در آشنایت نیستم :)
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم .
مرا هنگام آن رفتن بغل کردی ولی این کار ؛ دقیقا مثل بسمالله ِیک قصاب میماند .
خیال میکنی ؛ نهنگ ها نمی دانند آمدن به ساحل یعنی مرگ؟
خیال میکنی ؛ به عاقبتش فکر نکردم گفتم دوستت دارم؟
غَـــريــق ؛
_
گُفت اورا توصیف کن ؛
گفتم: او جان می دهد به تن ِخسته ی من . .
چگونه کلامت را ، لبخندت را ، بوسه هایت را ، زنگ صدایت را ، صدای پای آمدنت را ، شعر نکنم؟
توی قرآن خواندهام ، یعقوب یادم داده است ؛ دلبرت وقتی کنارت نیست ، کوری بهتر است .