غَـــريــق ؛
_
گُفت اورا توصیف کن ؛
گفتم: او جان می دهد به تن ِخسته ی من . .
چگونه کلامت را ، لبخندت را ، بوسه هایت را ، زنگ صدایت را ، صدای پای آمدنت را ، شعر نکنم؟
توی قرآن خواندهام ، یعقوب یادم داده است ؛ دلبرت وقتی کنارت نیست ، کوری بهتر است .
چال می افتد کنار گونه ات وقتی تبسم میکنی ..
نامسلمان شهر را این چاله کافر کرده است :))
غَـــريــق ؛
خیال میکنی ؛ نهنگ ها نمی دانند آمدن به ساحل یعنی مرگ؟ خیال میکنی ؛ به عاقبتش فکر نکردم گفتم دوستت د
نهنگی دید مرگش را ولی دل را به ساحل زد ؛ من از پایان خود آگاهم اما دوستت دارم . .