سفرهی این خانواده شیر میدان پرور است
قاسمو اکبر ندارد ، اصغرش هم حیدر است :)
امّالبنین به پیش همه روضه خواند و گفت ؛ شرمندهام رباب ، پسرم را حلال کن . . .
ابیعبدالله ، هر روز که میگذره ، فکر اربعینت نوکراتو نابود تر از دیروز میکنه :)
غَـــريــق ؛
_
قامتِ تازه جوانم شده با خاک یکی ؛ جایجایِ بدنش رفته و ساییده شد . . .
گفت برایمان روضهیکشتنِ حسین را
بخوان ؛ رفت بالایِ منبر روضه علیاکبر
خواند :)
آنقدر رعنا و رشید و بلند بالاست
که اگر پا از رکاب ، بیرون کشد ، سرِ انگشتانش ،
خراش بر چهره زمین میاندازد:)
«وقتی که تو بر اسب سوار میشوی ، ماه باید پیاده شود از استر آسمان ، عباسم!»
- چشمانی سیاه و درشت و کشیده دارد
و ابروانی پر و پیوسته
و گیسوانی چون شبق که از دوسو
فروریخته و تاب برداشته و چهره
درخشانش را چونان شب ِ سیاه
که ماه را به دامن بگیرد ،
درقاب گرفته است .
حسین هنوز چندگام مانده به عباس ، از اسب فرود می آید و تتمه توان و باقی رمقش را در زانوان ِ لرزانش میریزد که تا رسیدن به عباس همراهی اش کنند ..
و همراهی اش میکنند ، تا پیکرِ عزیز برادرش ..
در این نقطه ، حسین ایستادن را نمیخواهد ، حتی اگر بتواند .
نقطه ای که عباس به خاك و خون
نشسته است ، حسین ایستاده ماندن را
خلافِ اخوت و مروت میداند !
اکنون ، اینجا ، غریب ترین زمان و مکان ِ عالم ِ امکان است :)
آنچه اکنون اینجا میگذرد در تاریخِ
هستی ، سابقه و مثل و بدیل ندارد . . .