حسین هنوز چندگام مانده به عباس ، از اسب فرود می آید و تتمه توان و باقی رمقش را در زانوان ِ لرزانش میریزد که تا رسیدن به عباس همراهی اش کنند ..
و همراهی اش میکنند ، تا پیکرِ عزیز برادرش ..
در این نقطه ، حسین ایستادن را نمیخواهد ، حتی اگر بتواند .
نقطه ای که عباس به خاك و خون
نشسته است ، حسین ایستاده ماندن را
خلافِ اخوت و مروت میداند !
اکنون ، اینجا ، غریب ترین زمان و مکان ِ عالم ِ امکان است :)
آنچه اکنون اینجا میگذرد در تاریخِ
هستی ، سابقه و مثل و بدیل ندارد . . .
روضه خوانت میشوم با روضه ای تک مصرعی ؛ بر زمین بودی و بر جسم تو پیراهن نبود .
مرا در گوشه ای از شارع العباس دفن کنید ، و روی سنگ قبرم بنویسید :
او به جز عباس بن علی ، کسی را نداشت :)
غَـــريــق ؛
_
هزاران بار دزدیدم نگاهم را ولی حالا . .
به چشمانت هزاران دوستت دارم بدهکارم .