+ یادت باشه ، عشق یعنی پذیرفتن ِ خوب ُ بد ِ یك شخص !
نه ، فقط خوب بودن ِ یك شخص!💭🖤
[ فتحخون ]
پارت ۲۰ صدای آشنا بلند شد +نزن زینب خانم ، منم داوود _آقا داوود، شمایین ؟ اینجا ... جلو تر آمد
پارت ۲۱
پس از حدود یک ساعت ، کسی که از معراج آمده بود ، جلو آمد و گفت باید پیکر را ببرند . قرار بود شبانه و فقط با حضور خانواده داوود را به خاک بسپارند .
شاید خیلی کم اتفاق می افتاد که شهید بدهیم و در گلستان شهدا دفن شود .
جلو رفتم و اسما و کوثر و مادرشان را از تابوت جدا کردم .
کوثر در آغوشم افتاد . بلند گریه نمیکرد اما شانه هایش میلرزید
بی اختیار در گوشش گفتم
_کوثر ، داداش منو جلوی چشمام کشتن ...
نفس گرفت و سرش را از روی شانه ام برداشت . چشم هایش را خشک کرد و هیچ نگفت .
تابوت را برده بودند و من هم خداحافظی کردم و قول دادم که شب هم بیایم و باهم از اینجا برویم .
به سایت که رسیدم متوجه شدم مکان و زمان قرار را برای شارلوت ارسال کرده اند و نیم ساعت دیگر در یکی از کافه های مرکز شهر با ملکه قرار داشت ...
خانم احمدی و فرشید آماده میشدند که به محل قرار بروند .
پشت سیستم نشستم و قرار های روز کسانی را که با شارلوت در ارتباط بودند را چک کردم .
مسئولین گردن کلفتی که تلاش میکردند با همه شرکت های دولتی و خصوصی ارتباط بگیرند و به بهانه وام یا حل کردن مشکلاتی که داشتند اطلاعات شرکت هایشان را میگرفتند و بعد هم در زمان های مشخصی آن ها را به شارلوت تحویل میدادند.
شارلوت همه اطلاعات را نگه داشته بود که یک باره برای mi6 بفرستند و این سود بزرگیبرای ما بود . چون میتوانستیم در آخر اطلاعات را از دسترس شارلوت خارج کنیم .
چند نفری هم مامور شده بودند که نیاز های روزانه مردم را برسی کنند .
اینطوری تمام تولد و مصرف یک کشور زیر نظرشان بود و میدانستند چه چیز را تحریم کنند و ...
بعد از حدود یک ساعت و نیم ، دیدار شارلوت و ملکه تمام شد .
با عکس هایی که خانم احمدی و فرشید از ملکه گرفته بودند . توانستیم اطلاعات نسبی از او پیدا کنیم .
اطلاعاتی که حدس هایمان را به واقعیت نزدیک میکرد.
ملکه چند سال قبل جراحی پلاستیک کرده بود و چهره اش به کلی تغییر کرده بود ، تنها یک عکس پرسنلی که در پرونده پزشکی اش بود از گذشته اش باقی مانده بود و به اسم اینکه میخواهد به کلی تغییر کند ، تمام تصاویر گذشته را از بین برده بود و حتی نامش را هم تغییر داده بود .
دقیقا در همان نقطه ای که ماری بعد از عمل پلاستیک در ترکیه گمشده بود ...
عکس پرسنلی به شدت تار بود اما ، با مقایسه بین عکس های حیفا و میتار ، میشد فهمید که ملکه همان ماری هست .
اینجا نقطه ای بود که پرونده ما ، به پرونده دکتر محمد هم کمک میکرد و بعد از چند سال ماری پیدا شد .
هویت جدید ماری ، یک آموزشگاه کامپیوتر داشت و به خاطر آموزش های کامل و جامع بین دانشجو های رشته کامپیوتر که از دانشگاه خیری ندیده بودند طرفدار زیاد داشت !
زندگی خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدا و حاشیه، بدون اینکه به چشم بیاید ، آرام کارش را پیش میبرد.
با شرایطی رو به رو بودیم که پرونده به شدت بزرگ میشد ، دو شبکه بزرگ که سازمان های بزرگ جاسوسی دنیا از آنها حمایت میکردند به هم وصل شده بودند . هنوز هدف ماری مشخص نبود و معلوم نبود ، روند ماموریت شارلوت چه تغیراتی میکند .
نیاز به نیرو های بیشتری داشتیم ، که به همه کار ها رسیدگی کنند و حواسشان به سوژه های ریز و درشت پرونده باشد و ...
بعد از نماز بود که از عمو محمد اجازه گرفتم و رفتم خانه داوود.
یک ساعتی بین ترافیک های شهری گیر کردم . حدس میزدم شهر شلوغ باشد و به خاطر همین زود تر حرکت کردم.
به خانه شان که رسیدم ، همه مغموم و آماده نشسته بودند که زمانش برسد که به سمت مدفن پاره ای از جانشان حرکت کنند .
کوثر دستم را گرفت و به سمت اتاق داوود کشاند .
روی زمین نشست و من هم رو به رویش نشستم .
+زینب خانم ، میشه برام از داوود بگین .
_من؟
+بله ، اون بیشتر وقتش رو یا سرکار بود و یا فکرش درگیر بود ، حس میکنم توی این چند سال همکار هاش اونو بیشتر از ما دیدن . توی این چند سال خیلی تغییر کرد ، یه طوری انگار پرش داشت .
حرف هایش را میفهمیدم ، عباس هم وقتی وارد سپاه قدس شد آدم دیگری شد ، در مدت کوتاهی تغییر بزرگی کرد . حرف های کوثر رنگ درد داشت ، برادرش را از دست داده بود و در حسرت روز هایی بود که کمتر داوود را دیده بود و حالا میخواست جای خالی اش را با خاطراش پر کند .
تلخندی به روی کوثر زدم .
_میفهممت عزیزم ....
#عمار
#حرم_امن
[ فتحخون ]
ولی خونه دوم من مدرسه نیست هیئته:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「لَنـااللهُفیمامَضىوفيمابقَىوفيماهوآتٍ」
ماخداراداریمدرآنچهگذشتوآنچههست
وآنچهخواهدآمد ...🌿!
#هر_روز_یک_آیه
#سلام_اربابم
[ تامحرمنگرانم ..
نگرانمنکندخواببمانم
نکندبغضمنازشدتغم ؛ نهببارد ، نهبکاهد ..
نکنداشکنریزم؟
نکندکربوبلاراندهیحضرتارباب؟
نکندبازبمانم؟
نکندبازنخوانم
کهحرماهلحرممیروعلمدارنیامد؟
نکندپایپیادهحرمتبازبماند
بهدلمحسرتوآهش؟
نگرانم..
نگرانمنکنددیرشودجایبمانم
نگرانم..(: