eitaa logo
[ فتح‌خون ]
3.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
[ زیرعلم‌ِحُسین‌ابن‌علی(ع) ] ‏بَر طبل جنگ می‌زنند . . نمی‌دانند ما خالق موسیقی جنگیم :) ! - یه‌جایی‌تو‌دل‌کربلا‌ ؛ - اطلاعات : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌خدا قشنگ میچینه‌‌♥️🌱
+ یادت باشه ، عشق یعنی پذیرفتن ِ خوب ُ بد ِ یك شخص ! نه ، فقط خوب بودن ِ یك شخص!💭🖤
هر دردی یه درسی میده و هر درس یه آدمو عوض میکنه:)🤍
[ فتح‌خون ]
پارت ۲۰ صدای آشنا بلند شد +نزن زینب خانم ، منم داوود _آقا داوود، شمایین ؟ اینجا ... جلو تر آمد
پارت ۲۱ پس از حدود یک ساعت ، کسی که از معراج آمده بود ، جلو آمد و گفت باید پیکر را ببرند . قرار بود شبانه و فقط با حضور خانواده داوود را به خاک بسپارند . شاید خیلی کم اتفاق می افتاد که شهید بدهیم و در گلستان شهدا دفن شود . جلو رفتم و اسما و کوثر و مادرشان را از تابوت جدا کردم . کوثر در آغوشم افتاد . بلند گریه نمیکرد اما شانه هایش میلرزید بی اختیار در گوشش گفتم _کوثر ، داداش منو جلوی چشمام کشتن ... نفس گرفت و سرش را از روی شانه ام برداشت . چشم هایش را خشک کرد و هیچ نگفت . تابوت را برده بودند و من هم خداحافظی کردم و قول دادم که شب هم بیایم و باهم از اینجا برویم . به سایت که رسیدم متوجه شدم مکان و زمان قرار را برای شارلوت ارسال کرده اند و نیم ساعت دیگر در یکی از کافه های مرکز شهر با ملکه قرار داشت ... خانم احمدی و فرشید آماده می‌شدند که به محل قرار بروند . پشت سیستم نشستم و قرار های روز کسانی را که با شارلوت در ارتباط بودند را چک کردم . مسئولین گردن کلفتی که تلاش می‌کردند با همه شرکت های دولتی و خصوصی ارتباط بگیرند و به بهانه وام یا حل کردن مشکلاتی که داشتند اطلاعات شرکت هایشان را می‌گرفتند و بعد هم در زمان های مشخصی آن ها را به شارلوت تحویل می‌دادند. شارلوت همه اطلاعات را نگه داشته بود که یک باره برای mi6 بفرستند و این سود بزرگی‌برای ما بود . چون می‌توانستیم در آخر اطلاعات را از دسترس شارلوت خارج کنیم . چند نفری هم مامور شده بودند که نیاز های روزانه مردم را برسی کنند . اینطوری تمام تولد و مصرف یک کشور زیر نظرشان بود و می‌دانستند چه چیز را تحریم کنند و ... بعد از حدود یک ساعت و نیم ، دیدار شارلوت و ملکه تمام شد . با عکس هایی که خانم احمدی و فرشید از ملکه گرفته بودند . توانستیم اطلاعات نسبی از او پیدا کنیم . اطلاعاتی که حدس هایمان را به واقعیت نزدیک می‌کرد. ملکه چند سال قبل جراحی پلاستیک کرده بود و چهره اش به کلی تغییر کرده بود ، تنها یک عکس پرسنلی که در پرونده پزشکی اش بود از گذشته اش باقی مانده بود و به اسم اینکه می‌خواهد به کلی تغییر کند ، تمام تصاویر گذشته را از بین برده بود و حتی نامش را هم تغییر داده بود . دقیقا در همان نقطه ای که ماری بعد از عمل پلاستیک در ترکیه گمشده بود ... عکس پرسنلی به شدت تار بود اما ، با مقایسه بین عکس های حیفا و میتار ، میشد فهمید که ملکه همان ماری هست . اینجا نقطه ای بود که پرونده ما ، به پرونده دکتر محمد هم کمک می‌کرد و بعد از چند سال ماری پیدا شد . هویت جدید ماری ، یک آموزشگاه کامپیوتر داشت و به خاطر آموزش های کامل و جامع بین دانشجو های رشته کامپیوتر که از دانشگاه خیری ندیده بودند طرفدار زیاد داشت ! زندگی خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدا و حاشیه، بدون اینکه به چشم بیاید ، آرام کارش را پیش می‌برد. با شرایطی رو به رو بودیم که پرونده به شدت بزرگ میشد ، دو شبکه بزرگ که سازمان های بزرگ جاسوسی دنیا از آنها حمایت می‌کردند به هم وصل شده بودند . هنوز هدف ماری مشخص نبود و معلوم نبود ، روند ماموریت شارلوت چه تغیراتی می‌کند . نیاز به نیرو های بیشتری داشتیم ، که به همه کار ها رسیدگی کنند و حواسشان به سوژه های ریز و درشت پرونده باشد و ... بعد از نماز بود که از عمو محمد اجازه گرفتم و رفتم خانه داوود. یک ساعتی بین ترافیک های شهری گیر کردم . حدس میزدم شهر شلوغ باشد و به خاطر همین زود تر حرکت کردم. به خانه شان که رسیدم ، همه مغموم و آماده نشسته بودند که زمانش برسد که به سمت مدفن پاره ای از جانشان حرکت کنند . کوثر دستم را گرفت و به سمت اتاق داوود کشاند . روی زمین نشست و من هم رو به رویش نشستم . +زینب خانم ، میشه برام از داوود بگین . _من؟ +بله ، اون بیشتر وقتش رو یا سرکار بود و یا فکرش درگیر بود ، حس میکنم توی این چند سال همکار هاش اونو بیشتر از ما دیدن . توی این چند سال خیلی تغییر کرد ، یه طوری انگار پرش داشت . حرف هایش را می‌فهمیدم ، عباس هم وقتی وارد سپاه قدس شد آدم دیگری شد ، در مدت کوتاهی تغییر بزرگی کرد . حرف های کوثر رنگ درد داشت ، برادرش را از دست داده بود و در حسرت روز هایی بود که کمتر داوود را دیده بود و حالا میخواست جای خالی اش را با خاطراش پر کند . تلخندی به روی کوثر زدم . _میفهممت عزیزم ....
ولی خونه دوم من مدرسه نیست هیئته:)
[ فتح‌خون ]
ولی خونه دوم من مدرسه نیست هیئته:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سر‌گشتہ‌محضیم‌و‌در‌این‌وادۍ‌حیرت، عاقل‌تر‌از‌آنیم‌کہ‌دیوانہ‌نباشیم:)'🤍
「‌‌‍‌‌لَنـا‌اللهُ‌فی‌ما‌مَضى‌وفي‌ما‌بقَى‌وفي‌ما‌هو‌آتٍ」 ما‌‌خدا‌‌را‌داریم‌‌در‌‌آنچه‌‌گذشت‌‌و‌آنچه‌‌هست‌‌ و‌‌آنچه‌‌خواهد‌‌آمد ...🌿!
[ تامحرم‌نگرانم .. نگرانم‌نکندخواب‌بمانم نکندبغض‌من‌از‌شدت‌غم ؛ نه‌ببارد ، نه‌بکاهد .. نکنداشک‌نریزم؟ نکندکرب‌وبلاراندهی‌حضرت‌ارباب؟ نکندبازبمانم؟ نکندبازنخوانم‌ که‌حرم‌اهل‌حرم‌میروعلمدارنیامد؟ نکند‌پای‌پیاده‌حرمت‌بازبماند به‌دلم‌حسرت‌وآهش؟ نگرانم.. نگرانم‌نکنددیرشودجای‌بمانم نگرانم..(:
چه با عظمت است ذی‌الحجہ ! فاطمهۜ به خانه‌ۍ علی(؏) می‌رَود موسی بہ طور ابراهـیم همراهِ اسماعیل به قربان‌گاھ . . محمّدﷺ با علی(؏) به غدیر و حُسین؛ با تمامِ هستی‌اش بہ سوی کربلـا :) ‌