[ فتحخون ]
پارت ۲۰ صدای آشنا بلند شد +نزن زینب خانم ، منم داوود _آقا داوود، شمایین ؟ اینجا ... جلو تر آمد
پارت ۲۱
پس از حدود یک ساعت ، کسی که از معراج آمده بود ، جلو آمد و گفت باید پیکر را ببرند . قرار بود شبانه و فقط با حضور خانواده داوود را به خاک بسپارند .
شاید خیلی کم اتفاق می افتاد که شهید بدهیم و در گلستان شهدا دفن شود .
جلو رفتم و اسما و کوثر و مادرشان را از تابوت جدا کردم .
کوثر در آغوشم افتاد . بلند گریه نمیکرد اما شانه هایش میلرزید
بی اختیار در گوشش گفتم
_کوثر ، داداش منو جلوی چشمام کشتن ...
نفس گرفت و سرش را از روی شانه ام برداشت . چشم هایش را خشک کرد و هیچ نگفت .
تابوت را برده بودند و من هم خداحافظی کردم و قول دادم که شب هم بیایم و باهم از اینجا برویم .
به سایت که رسیدم متوجه شدم مکان و زمان قرار را برای شارلوت ارسال کرده اند و نیم ساعت دیگر در یکی از کافه های مرکز شهر با ملکه قرار داشت ...
خانم احمدی و فرشید آماده میشدند که به محل قرار بروند .
پشت سیستم نشستم و قرار های روز کسانی را که با شارلوت در ارتباط بودند را چک کردم .
مسئولین گردن کلفتی که تلاش میکردند با همه شرکت های دولتی و خصوصی ارتباط بگیرند و به بهانه وام یا حل کردن مشکلاتی که داشتند اطلاعات شرکت هایشان را میگرفتند و بعد هم در زمان های مشخصی آن ها را به شارلوت تحویل میدادند.
شارلوت همه اطلاعات را نگه داشته بود که یک باره برای mi6 بفرستند و این سود بزرگیبرای ما بود . چون میتوانستیم در آخر اطلاعات را از دسترس شارلوت خارج کنیم .
چند نفری هم مامور شده بودند که نیاز های روزانه مردم را برسی کنند .
اینطوری تمام تولد و مصرف یک کشور زیر نظرشان بود و میدانستند چه چیز را تحریم کنند و ...
بعد از حدود یک ساعت و نیم ، دیدار شارلوت و ملکه تمام شد .
با عکس هایی که خانم احمدی و فرشید از ملکه گرفته بودند . توانستیم اطلاعات نسبی از او پیدا کنیم .
اطلاعاتی که حدس هایمان را به واقعیت نزدیک میکرد.
ملکه چند سال قبل جراحی پلاستیک کرده بود و چهره اش به کلی تغییر کرده بود ، تنها یک عکس پرسنلی که در پرونده پزشکی اش بود از گذشته اش باقی مانده بود و به اسم اینکه میخواهد به کلی تغییر کند ، تمام تصاویر گذشته را از بین برده بود و حتی نامش را هم تغییر داده بود .
دقیقا در همان نقطه ای که ماری بعد از عمل پلاستیک در ترکیه گمشده بود ...
عکس پرسنلی به شدت تار بود اما ، با مقایسه بین عکس های حیفا و میتار ، میشد فهمید که ملکه همان ماری هست .
اینجا نقطه ای بود که پرونده ما ، به پرونده دکتر محمد هم کمک میکرد و بعد از چند سال ماری پیدا شد .
هویت جدید ماری ، یک آموزشگاه کامپیوتر داشت و به خاطر آموزش های کامل و جامع بین دانشجو های رشته کامپیوتر که از دانشگاه خیری ندیده بودند طرفدار زیاد داشت !
زندگی خیلی ساکت و بدون هیچ سر و صدا و حاشیه، بدون اینکه به چشم بیاید ، آرام کارش را پیش میبرد.
با شرایطی رو به رو بودیم که پرونده به شدت بزرگ میشد ، دو شبکه بزرگ که سازمان های بزرگ جاسوسی دنیا از آنها حمایت میکردند به هم وصل شده بودند . هنوز هدف ماری مشخص نبود و معلوم نبود ، روند ماموریت شارلوت چه تغیراتی میکند .
نیاز به نیرو های بیشتری داشتیم ، که به همه کار ها رسیدگی کنند و حواسشان به سوژه های ریز و درشت پرونده باشد و ...
بعد از نماز بود که از عمو محمد اجازه گرفتم و رفتم خانه داوود.
یک ساعتی بین ترافیک های شهری گیر کردم . حدس میزدم شهر شلوغ باشد و به خاطر همین زود تر حرکت کردم.
به خانه شان که رسیدم ، همه مغموم و آماده نشسته بودند که زمانش برسد که به سمت مدفن پاره ای از جانشان حرکت کنند .
کوثر دستم را گرفت و به سمت اتاق داوود کشاند .
روی زمین نشست و من هم رو به رویش نشستم .
+زینب خانم ، میشه برام از داوود بگین .
_من؟
+بله ، اون بیشتر وقتش رو یا سرکار بود و یا فکرش درگیر بود ، حس میکنم توی این چند سال همکار هاش اونو بیشتر از ما دیدن . توی این چند سال خیلی تغییر کرد ، یه طوری انگار پرش داشت .
حرف هایش را میفهمیدم ، عباس هم وقتی وارد سپاه قدس شد آدم دیگری شد ، در مدت کوتاهی تغییر بزرگی کرد . حرف های کوثر رنگ درد داشت ، برادرش را از دست داده بود و در حسرت روز هایی بود که کمتر داوود را دیده بود و حالا میخواست جای خالی اش را با خاطراش پر کند .
تلخندی به روی کوثر زدم .
_میفهممت عزیزم ....
#عمار
#حرم_امن
[ فتحخون ]
ولی خونه دوم من مدرسه نیست هیئته:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
「لَنـااللهُفیمامَضىوفيمابقَىوفيماهوآتٍ」
ماخداراداریمدرآنچهگذشتوآنچههست
وآنچهخواهدآمد ...🌿!
#هر_روز_یک_آیه
#سلام_اربابم
[ تامحرمنگرانم ..
نگرانمنکندخواببمانم
نکندبغضمنازشدتغم ؛ نهببارد ، نهبکاهد ..
نکنداشکنریزم؟
نکندکربوبلاراندهیحضرتارباب؟
نکندبازبمانم؟
نکندبازنخوانم
کهحرماهلحرممیروعلمدارنیامد؟
نکندپایپیادهحرمتبازبماند
بهدلمحسرتوآهش؟
نگرانم..
نگرانمنکنددیرشودجایبمانم
نگرانم..(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قافله سالار داره میاد
خدا کنه که برگرده
میگن علمدار داره میاد
خدا کنه برگرده
حرکت امام حسین علیهالسلام از مکه به کربلا💚
صمد آقایی:
💚
خدایا بحق فرق بشکافته مولایمان علی (ع)
خدایا به حق پهلوی شکسته مادرمان حضرت فاطمه(س)
بحق ناله های دل مادرمان حضرت زهرا (س)😭😭😭😭😭😭
بحق امام زمانمان مهدی صاحب الزمان (عج)
هرکسی هرجای دنیا دلش شکسته
چشماش خیس شد و از ته قلبش صدات زد و تنها امیدش به یاری توست دست نیاز به سوی تو بلند کرده دست خالی برش نگردون..
🌸همه دل شکسته ها..
🌸حاجت دارا...
🌸مریض دارا...
🌸جوونای دم بخت...
به حرمت این لحظات معنوی
هیچ خانهای غم دار
هیچ مادری داغ دیده
هیچ پدری شرمنده
هیچ محتاجی ستم دیده
هیچ بیماری درد دیده
هیچ چشمی اشکبار
هیچ دستی محتاج
و هیچ دلی شکسته نباشه
🌸همه کسایی که التماس دعا دارن...
یاارحم الراحمین"یا قاضی الحاجات"یا مجیب الدعوات"یا غیاث المستغیثین"یا رب العالمین" تموم امیدمون به خودته جز تو پناهی نداریم....
درحق همدیگر دعا کنیم و مادر آقا صاحب الزمان مادر ابا عبدالله الحسین (ع) رو شفیع قرار دهیم....
به امید حاجت روایی همه حاجت دارها
"آمين يا رب العالمين"
🌹✨
🌹🌹🌹 ✨🌹