eitaa logo
[ فتح‌خون ]
3.5هزار دنبال‌کننده
7.4هزار عکس
3.1هزار ویدیو
58 فایل
[ زیرعلم‌ِحُسین‌ابن‌علی(ع) ] ‏بَر طبل جنگ می‌زنند . . نمی‌دانند ما خالق موسیقی جنگیم :) ! - یه‌جایی‌تو‌دل‌کربلا‌ ؛ - اطلاعات : @tab_dokhtarhaaj .
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌جمله‌‌رو‌خیلے‌شنیدیم که‌میگن : شانس‌آوردم‌... نه‌‌جانم!شانس‌نیاوردی خـ‌ ُـدا‌‌خواست‌برات،اگر‌شد...🖇! خداخواست‌برات،اگر‌نشد... حیفه‌بی‌انصافیه! کار‌ی‌رو‌که‌‌خُـدا‌‌ انجام‌داده‌ ب چیز دیگه نسبت بدیم!"
خدایا من خیلی حسودم : توی چشم بقیه اون رو مثل قورباغه نشون بده ...
ما برای کسایی که اندکی حالمان رو بفهمند جونمون رو میدیم🙂🩹❤
«🤍☕️» - - ‏دَستۍبـِہ‌دوشِ‌غیر‌نهـٰادازسـَرِوفـٰآ مـآرـآچو‌‌دید،لـَغزِش‌پـٰارـآبهـٰانِہ‌سـٰاخت!:)‹‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱ مَاوَدَّعَكَ‌رَبُّكَ‌وَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
[ فتح‌خون ]
پارت ۲۱ پس از حدود یک ساعت ، کسی که از معراج آمده بود ، جلو آمد و گفت باید پیکر را ببرند . قرار بو
پارت ۲۲ یک هفته تمام روی کار های ماری تحقیق کردم و اطلاعات خوبی دستگیرم شد . عصر همان روز جلسه ای داشتیم ، راس ساعت دور هم جمع شدیم . هر کسی اطلاعاتی که در آن مدت پیدا کرده بود را برای همه شرح داد. من هم اطلاعاتی که از ماری پیدا کرده بودم را مطرح کردم . برخی موارد هنوز هم قابل گفتن نیست . بهترین راه از نظر همه نفوذ به دستگاه ماری بود . ما از ماموریت شارلوت تقریبا اطلاع داشتیم و مسیر حرکت را هم خوب می‌دانستیم. اما این ماری بود که شده بود نقطه مجهول پرونده . ماری جوان های زیادی را دور خودش جمع کرده بود و انگار از بین آنها کسانی را گلچین می‌کرد و با آنها یک تیم بزرگ ساخته بود ، نه هدف تیم مشخص بود و نه کار هایی که می‌کردند. اما نفوذ به دستگاه ماری سخت بود . ماری آموزش دیده متسوا بود و به راحتی دم به تله نمی‌داد... بعد از جلسه پیش عمو محمد رفتم . ایده خوبی داشتم ، اما می‌دانستم که عمو محمد به راحتی قبول نمی‌کند. در زدم و داخل رفتم . معلوم بود که باز هم سر درد دارد که اینطور سرش را روی میز گذاشته . حق داشت خب ، همیشه شاه های قاجار و پهلوی را به خاطر آنکه بازیچه دست انگلیس شده بودند سرزنش میکردیم و حالا باز هم این جماعت اصلاح طلب ، مثل سگ وفادار ، در خانه انگلیس و آمریکا دم تکان می‌دادند و جز نابودی ایران و ایرانی هیچ هدفی نداشتند ... چطور میشد خیانت این جماعت را ببینیم و آرام باشیم ، سخت بود برای ما که این همه را ببینیم ، اما باز هم آقایان دست و بالمان را ببندند و اجازه هیچ کاری بهمان ندهند ... جلو تر رفتم _عمو محمد ، میتونم بیام داخل ؟ آرام سرش را بالا آورد و نفسش را بیرون داد +وسط اتاق وایستادی میگی‌بیام داخل؟ _بازم سرتون درد میکنه ؟ +چیزی نیست ، حرفتو بزن . _عمو من یه ایده ای برای نفوذ به دستگاه ماری دارم . +خب ، بگو ؟ نیم ساعتی طول کشید تا ایده ام را بگویم و عمو محمد را راضی کنم که قبول کند و ایده ام را عملی کنم . قرار بر این شد که عمو ، سعید و فرشید و رسول را در جریان ماموریت پیش رو بگذارد و من هم به خانه بروم و چند روزی پیش مادر باشم ... در راه بی اختیار به حرف های عمو محمد فکر میکردم (زینب اصلا فکر مادرت رو کردی؟ اگر اتفاقی برای تو بیوفته ؟ زینب مادرت همسر و پسرش رو از دست داده ، الان همه دلخوشیش به تو عه ، حالا تو ام بری و چند ماه نباشی و خدای نکرده ...) حرفش را خورد اما .. من می‌دانستم چه می‌خواهد بگوید و حق میدادم که این حرف هارا بزند . عمو محمد فرمانده بود و یک فرمانده باید قبل از ماموریت همه شرایط نیرویش را در نظر بگیرد . مادر واقعا تنها بود ، تنهای تنها!(: سعی می‌کردم تنهایی مادر را پر کنم ، روز ها با فاطمه و زهرا سرگرم بود و چون هنوز کوچک بودند وقت زیادی می‌خواستند ، من هم معمولا بیشتر از ساعت اداری ، اداره می‌ماندم ، اما وقتی خانه می‌آمدم با همه خستگی می‌نشستم پای حرف ها و دلتنگی های مادر . گاهی فکر میکردم کاش حداقل بابا بود . آن روز ها همه چیز خیلی بهتر و زندگی شیرین تر بود .. نمی‌دانستم چند ماهی که قرار بود نباشم ، مادر چگونه روز هایش را می‌گذراند و چطور با فاطمه و زهرا سر و کله میزد . فکر کردن به تنهایی مادر ، غمی عظیم روی سینه ام می‌نشاند . بین راه کمی خرید کردم و به خانه رفتم . در را که باز کردم مادر مثل همیشه به استقبالم آمد +سلام علیکم ، آفتاب از کدوم طرف دراومده وسط روز اومدی خونه ؟ _سلام مامان گلم ، کارام تموم شده بود اومدم خونه . بچه ها خانه نبودند و چند روزی را رفته بودند شهرستان پیش مادر بزرگم . این فرصتی شد که کمی از نبودن هایم را جبران کنم . با مادر آشپزی کردیم و چند تشک و ملافه و پادری را شستیم و ... عمو محمد سفارس کرده بود چند روز اداره نروم و پیش مادر بمانم . فرصتم تمام شده بود و حالا باید به مادر میگفتم که می‌خواهم به ماموریتی چند ماهه بروم . بعد از شام بود که دو استکان چای ریختم و کنار و مادر نشستم . _مامان ، میگم ... لبخندی به صورتم زد +خب ؟ پس وقتش رسیده چیزی که به خاطرش چند روز خونه بودی رو بگی خجالت زده سرم را پایین انداختم، چطور باید میگفتم که چند ماه نیستم . _راستش مامان ، یه مسئله ای پیش اومده که ، خب ... +بگو مامان جان ، من نه جلوی پدرت رو گرفتم ، نه جلوی عباس رو ، حالا هم جلوی تورو نمیگیرم و تشویقت هم میکنم . چون از راهی که میری مطمئنم . مادرم قلب بزرگی داشت ، از همه دنیایش گذشته بود(: _مامان من چند ماهی باید برم ماموریت ، توی این چند ماه نمیتونم باهاتون هیچ ارتباطی بگیرم و خبری از خودم بدم ، اما خب عمو محمد خبر زنده بودنم رو بهتون میرسونه ،ماموریتی نیست که خطر جانی داشته باشه ،ممکنه یه خبر هایی از من بدن که من آسیب دیدم ، هیچ کدومش درست نیست،این چند ماه هم بگین مادرجون بیاد اینجا که تنها نباشید. +خیلی خب عزیزم ، فقط مراقب خودت باش .
مراقب‌حرفامون‌باشیم! بعضی‌وقتا‌حرفامون‌شب‌تا‌صبح‌یه‌نفرو‌بیدار‌نگه‌میداره...🖇🙃
هدایت شده از - ʟɪʜᴀ .
https://harfeto.timefriend.net/16882042024873 سلام علیکم خوبین ان شاءالله؟ صحبتی بود در خدمتیم🙂🌱 جواب هاتون اینجا قرار میگیره: @Etelatdokhtar
یه‌جاخوندم امام‌حسین‌عاشوراروانداخت‌عقب... تاحربرسه؛ شایدالانم‌امام‌زمان‌هی‌داره‌میندازه‌عقب تامابرگردیم :) بیابرگردیم‌به‌خاطرپسرفاطمه‌هم‌که‌شده..! 🌱🌱🌱
تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته.. پرسیدم: كردید؟ گفتند: بچه‌ها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمنده‌ها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم. گفتم: چرا قرارگاه نرفتید؟ گفتند: «مي‌ترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، اسير و يا شهید شود.» ✍زینب سلیمانی