اینجملهروخیلےشنیدیم
کهمیگن :
شانسآوردم...
نهجانم!شانسنیاوردی
خـ ُـداخواستبرات،اگرشد...🖇!
خداخواستبرات،اگرنشد...
حیفهبیانصافیه!
کاریروکهخُـدا انجامداده
ب چیز دیگه نسبت بدیم!"
#تلنگرانه
[ فتحخون ]
خدایا من خیلی حسودم : توی چشم بقیه اون رو مثل قورباغه نشون بده ...
واییی این منم:)))) 😂
«🤍☕️»
-
-
دَستۍبـِہدوشِغیرنهـٰادازسـَرِوفـٰآ
مـآرـآچودید،لـَغزِشپـٰارـآبهـٰانِہسـٰاخت!:)‹
⊰⊹•••••❖•••••⊹⊱
مَاوَدَّعَكَرَبُّكَوَمَاقَلَىٰ . .🕊♥️؛
[ فتحخون ]
پارت ۲۱ پس از حدود یک ساعت ، کسی که از معراج آمده بود ، جلو آمد و گفت باید پیکر را ببرند . قرار بو
پارت ۲۲
یک هفته تمام روی کار های ماری تحقیق کردم و اطلاعات خوبی دستگیرم شد .
عصر همان روز جلسه ای داشتیم ، راس ساعت دور هم جمع شدیم .
هر کسی اطلاعاتی که در آن مدت پیدا کرده بود را برای همه شرح داد. من هم اطلاعاتی که از ماری پیدا کرده بودم را مطرح کردم .
برخی موارد هنوز هم قابل گفتن نیست .
بهترین راه از نظر همه نفوذ به دستگاه ماری بود . ما از ماموریت شارلوت تقریبا اطلاع داشتیم و مسیر حرکت را هم خوب میدانستیم. اما این ماری بود که شده بود نقطه مجهول پرونده .
ماری جوان های زیادی را دور خودش جمع کرده بود و انگار از بین آنها کسانی را گلچین میکرد و با آنها یک تیم بزرگ ساخته بود ، نه هدف تیم مشخص بود و نه کار هایی که میکردند. اما نفوذ به دستگاه ماری سخت بود . ماری آموزش دیده متسوا بود و به راحتی دم به تله نمیداد...
بعد از جلسه پیش عمو محمد رفتم . ایده خوبی داشتم ، اما میدانستم که عمو محمد به راحتی قبول نمیکند.
در زدم و داخل رفتم . معلوم بود که باز هم سر درد دارد که اینطور سرش را روی میز گذاشته . حق داشت خب ، همیشه شاه های قاجار و پهلوی را به خاطر آنکه بازیچه دست انگلیس شده بودند سرزنش میکردیم و حالا باز هم این جماعت اصلاح طلب ، مثل سگ وفادار ، در خانه انگلیس و آمریکا دم تکان میدادند و جز نابودی ایران و ایرانی هیچ هدفی نداشتند ...
چطور میشد خیانت این جماعت را ببینیم و آرام باشیم ، سخت بود برای ما که این همه را ببینیم ، اما باز هم آقایان دست و بالمان را ببندند و اجازه هیچ کاری بهمان ندهند ...
جلو تر رفتم
_عمو محمد ، میتونم بیام داخل ؟
آرام سرش را بالا آورد و نفسش را بیرون داد
+وسط اتاق وایستادی میگیبیام داخل؟
_بازم سرتون درد میکنه ؟
+چیزی نیست ، حرفتو بزن .
_عمو من یه ایده ای برای نفوذ به دستگاه ماری دارم .
+خب ، بگو ؟
نیم ساعتی طول کشید تا ایده ام را بگویم و عمو محمد را راضی کنم که قبول کند و ایده ام را عملی کنم .
قرار بر این شد که عمو ، سعید و فرشید و رسول را در جریان ماموریت پیش رو بگذارد و من هم به خانه بروم و چند روزی پیش مادر باشم ...
در راه بی اختیار به حرف های عمو محمد فکر میکردم (زینب اصلا فکر مادرت رو کردی؟ اگر اتفاقی برای تو بیوفته ؟ زینب مادرت همسر و پسرش رو از دست داده ، الان همه دلخوشیش به تو عه ، حالا تو ام بری و چند ماه نباشی و خدای نکرده ...) حرفش را خورد اما .. من میدانستم چه میخواهد بگوید و حق میدادم که این حرف هارا بزند . عمو محمد فرمانده بود و یک فرمانده باید قبل از ماموریت همه شرایط نیرویش را در نظر بگیرد . مادر واقعا تنها بود ، تنهای تنها!(:
سعی میکردم تنهایی مادر را پر کنم ، روز ها با فاطمه و زهرا سرگرم بود و چون هنوز کوچک بودند وقت زیادی میخواستند ، من هم معمولا بیشتر از ساعت اداری ، اداره میماندم ، اما وقتی خانه میآمدم با همه خستگی مینشستم پای حرف ها و دلتنگی های مادر . گاهی فکر میکردم کاش حداقل بابا بود . آن روز ها همه چیز خیلی بهتر و زندگی شیرین تر بود ..
نمیدانستم چند ماهی که قرار بود نباشم ، مادر چگونه روز هایش را میگذراند و چطور با فاطمه و زهرا سر و کله میزد . فکر کردن به تنهایی مادر ، غمی عظیم روی سینه ام مینشاند .
بین راه کمی خرید کردم و به خانه رفتم . در را که باز کردم مادر مثل همیشه به استقبالم آمد
+سلام علیکم ، آفتاب از کدوم طرف دراومده وسط روز اومدی خونه ؟
_سلام مامان گلم ، کارام تموم شده بود اومدم خونه .
بچه ها خانه نبودند و چند روزی را رفته بودند شهرستان پیش مادر بزرگم . این فرصتی شد که کمی از نبودن هایم را جبران کنم . با مادر آشپزی کردیم و چند تشک و ملافه و پادری را شستیم و ...
عمو محمد سفارس کرده بود چند روز اداره نروم و پیش مادر بمانم . فرصتم تمام شده بود و حالا باید به مادر میگفتم که میخواهم به ماموریتی چند ماهه بروم . بعد از شام بود که دو استکان چای ریختم و کنار و مادر نشستم .
_مامان ، میگم ...
لبخندی به صورتم زد
+خب ؟ پس وقتش رسیده چیزی که به خاطرش چند روز خونه بودی رو بگی
خجالت زده سرم را پایین انداختم، چطور باید میگفتم که چند ماه نیستم .
_راستش مامان ، یه مسئله ای پیش اومده که ، خب ...
+بگو مامان جان ، من نه جلوی پدرت رو گرفتم ، نه جلوی عباس رو ، حالا هم جلوی تورو نمیگیرم و تشویقت هم میکنم . چون از راهی که میری مطمئنم .
مادرم قلب بزرگی داشت ، از همه دنیایش گذشته بود(:
_مامان من چند ماهی باید برم ماموریت ، توی این چند ماه نمیتونم باهاتون هیچ ارتباطی بگیرم و خبری از خودم بدم ، اما خب عمو محمد خبر زنده بودنم رو بهتون میرسونه ،ماموریتی نیست که خطر جانی داشته باشه ،ممکنه یه خبر هایی از من بدن که من آسیب دیدم ، هیچ کدومش درست نیست،این چند ماه هم بگین مادرجون بیاد اینجا که تنها نباشید.
+خیلی خب عزیزم ، فقط مراقب خودت باش .
#عمار
#حرم_امن
مراقبحرفامونباشیم!
بعضیوقتاحرفامونشبتاصبحیهنفروبیدارنگهمیداره...🖇🙃
#محمدحسین_پویانفر
هدایت شده از - ʟɪʜᴀ .
https://harfeto.timefriend.net/16882042024873
سلام علیکم
خوبین ان شاءالله؟
صحبتی بود در خدمتیم🙂🌱
جواب هاتون اینجا قرار میگیره:
@Etelatdokhtar
#تلنگر
یهجاخوندم
امامحسینعاشوراروانداختعقب...
تاحربرسه؛
شایدالانمامامزمانهیدارهمیندازهعقب
تامابرگردیم :)
بیابرگردیمبهخاطرپسرفاطمههمکهشده..!
🌱🌱🌱
تلفن خانه زنگ خورد. بابا بود با صدای خسته..
پرسیدم: #افطار كردید؟
گفتند: بچهها برايم در قرارگاه افطار آماده كردند اما نرفتم و در خط ماندم و با رزمندهها سفره انداختيم و نان پنير مختصری خورديم.
گفتم: چرا قرارگاه نرفتید؟
گفتند: «ميترسم در غيبتم مظلومی با زبان روزه، اسير و يا شهید شود.»
✍زینب سلیمانی
#تا_پای_جان_برای_شهیدان