eitaa logo
فرصت حضور🇮🇷🇵🇸
1.3هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
5.3هزار ویدیو
53 فایل
﷽ ✓تحلیل دقیق مسائل روز ✓تیترهای مهم رسانه‌های غربی و عربی ✓اخبار داغ جبهه مقاومت ✓توییت‌گردی... ارتباط با ادمین : @Khodayaa_shokret اینم گروهمون😊👇🏻 خانواده مجازی فرصت حضور با دورهمی‌های متنوع: ☕️https://eitaa.com/joinchat/498401312Cbc7c11221f
مشاهده در ایتا
دانلود
شب 😵 جیغ 😎😎دو خلبان نابینا که هر دو عینک‌های تیره به چشم داشتند، ▪️در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند، ▫️زمانی که خلبان‌ها وارد هواپیما شدند ▫️زمزمه‌های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، 😜یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است. ☝ اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. 😩هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می‌شد چرا که می‌دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می‌رود. ✈️هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می‌داد و چرخ‌های آن به لبه *دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند. 🔺در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد. 🔺 یکی از خلبانا به دیگری گفت: 😎 میترسم یکی از همین روزا مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به *جیغ زدن ‌کنند و ما نفهمیم کی باید از *زمین بلند شیم، اونوقت کارهمه‌مون تمومه ! 👈شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه، با یکی از شیوه‌های مدیریتی در ایران آشنا شدید...😄 شادکام باشید ولی جیغ رو بزنید...!!😆 ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅گپ https://gap.im/JAVALDUOZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz
: 🗣 شب 🐐🐏🐑 چوپان دروغگو نگارش جدید! قسمت اول 1️⃣ ▪️یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود . ▫️چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی ، گوسفندان را به چرا می برد . ▫️مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند ▫️تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند ▫️تا هر روز آنها را به چرا ببرد . ▫️او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود ▫️و مردم نیز از این کار راضی بودند . ▫️ برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ... ▪️یک روز چوپان شروع کرد به فریاد : 🐩 آی گرگ آی گرگ! وقتی مردم خود را به چوپان رساندند 🙀دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است! ▫️آنان چوپان را دلداری دادند ▫️و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است . ▫️اما از آن پس ، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد : 🐩گرگ ، گرگ ، آی مردم ، گرگ . ▪️ وقتی مردم ده ، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند ▫️می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ ، گوسفندی را خورده است . ▫️ این وضعیت مدتها ادامه داشت 😩و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ ، گوسفندی را خورده بود! 🔸ادامه دارد ... ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅گپ https://gap.im/JAVALDUOZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz
🗣 شب 🐐🐏🐑 دروغگو نگارش جدید! قسمت دوم 2️⃣ 🔺بعد از آن ماجرا مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند 🐕🐕🐕 و چند سگ گله بخرند . 🐕 از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ... 👈چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها 😏 دیگر هیچگاه گوسفندی خورده نخواهد شد . ☝اما پس از خرید سگ ها 👈هنوز مدت زیادی نگذشته بود 😩که دوباره صدای فریاد "آی گرگ ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید! 🏃🏃مردم دویدند و خود را به گله رساندند 😩و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است 😣 ناگهان یکی از مردم ، که از دیگران باهوش تر بود به بقیه گفت : 👈ببینید ، ببینید هنوز اجاق چوپان داغ است 👈و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است! 😉مردم تازه متوجه شده بودند در تمام این مدت 😣چوپان دروغ می گفته است ، 😫 فریاد برآوردند : "آی دزد ، آی دزد" 😲چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم. ☝اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد . 😡چهره ای خشن به خود گرفت و چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. 🐕🐕سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند 😊و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند! ☝چوپان دروغ گو یک قسمت دیگر هم دارد. 🙏با قصه گوی جوالدوز همراه باشید اگر خدا خواهد 💐✋ ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅گپ https://gap.im/JAVALDUOZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz
فرصت حضور🇮🇷🇵🇸
🗣 #داستان شب 🐐🐏🐑 #چوپان دروغگو نگارش جدید! قسمت دوم 2️⃣ 🔺بعد از آن ماجرا مردم ده تصمیم گرفتند
🗣 شب 🐐🐏🐑 دروغگو نگارش جدید! ◀️ قسمت آخر ▪️بسیاری از مردم از *چماق چوپان ▫️و بسیاری از آنها از *گاز سگ ها زخمی شدند ▫️دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند ، *گریختند ▪️ در روزهای بعد که مردم برای *عیادت از *زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند : 👈خود کرده را تدبیر نیست ☄️ یکی از آنها پیشنهاد داد که ▫️از این پس وقتی داستان *چوپان دروغگو را ▫️برای کودکانمان نقل می کنیم ▫️باید برای آنها توضیح دهیم که ▫️هر گاه خواستید ✖️گوسفندان ، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارید ▫️ پیش از هر کاری در مورد *درستکاری او بررسی کنید ! ▫️و مطمئن شوید که او دروغگو نیست! ☄️اما معلم مدرسه که آنجا بود ▫️حرفهای مردم را که شنید گفت : ✖️دوستان توجه کنید ! ممکن است کسی نخست *راستگو باشد ▫️ ولی وقتی گوسفندان ، چماق و سگ های ما را گرفت ✖️وسوسه شود و دروغگو شود . ⚠️بنابراین بهتر است هیچگاه 😏 گوسفندان ، چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم ... تا داستانی دیگر 💐✋ ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz
: شب 🏭 قلعه زنان وفادار 🔺در شهر وينسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار 🔺که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند ▪️در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند ▫️و مردم به اين قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پيام ميدهد ▫️که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند ▫️و به رسم جوانمردی با ارزش ترين دارایی خودشان را هم بردارند و بروند ▫️به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند! 😜قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد ▫️هر زنی شوهر خودش را کول کرده ▫️و دارد از قلعه خارج ميشود ...! ▫️زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند ▫️شاه خنده اش ميگيرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه ميدهد بروند ▪️و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود ▫️اينکه با ارزش ترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود ▫️و اينکه اينقدر باهوش بودند ▫️که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است... : ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz
: 🗣 شب 🐴خر برفت و خر برفت ! روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاه رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد. خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد. همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود. از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت. صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟ گفت ديشب جنگي درگرفت، جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم. صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟ پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو با ذوقت از ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند. صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم!!؟ ✅ به جوالدوز بپیوندید👇 https://t.me/JAVALDUOZ ✅ایتا https://eitaa.com/JAVALDUZ ✅سروش https://sapp.ir/javalduz