#داستان شب
😵 جیغ
😎😎دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای تیره به چشم داشتند،
▪️در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپيما امدند،
▫️زمانی که خلبانها وارد هواپیما شدند
▫️زمزمههای توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند،
😜یک نفر از راه برسد و اعلام كند دوربین مخفی بوده است.
☝ اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
😩هر لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود.
✈️هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه *دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
🔺در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
🔺 یکی از خلبانا به دیگری گفت:
😎 میترسم یکی از همین روزا مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به *جیغ زدن کنند و ما نفهمیم کی باید از *زمین بلند شیم، اونوقت کارهمهمون تمومه !
👈شما اکنون پس از خواندن این داستان کوتاه،
با یکی از شیوههای مدیریتی در ایران آشنا شدید...😄
شادکام باشید ولی جیغ رو بزنید...!!😆
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅گپ
https://gap.im/JAVALDUOZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz
:
🗣 #داستان شب
🐐🐏🐑 چوپان دروغگو نگارش جدید!
قسمت اول 1️⃣
▪️یکی بود یکی نبود ،غیر از خدا هیچ کس نبود .
▫️چوپانی مهربان بود که در نزدیکی دهی ، گوسفندان را به چرا می برد .
▫️مردم ده که از مهربانی و خوش اخلاقی او خرسند بودند
▫️تصمیم گرفتند که گوسفندانشان را به او بسپارند
▫️تا هر روز آنها را به چرا ببرد .
▫️او هر روز مشغول مراقبت از گوسفندان بود
▫️و مردم نیز از این کار راضی بودند .
▫️ برای مدتها این وضعیت ادامه داشت و کسی شکوه ای نداشت تا اینکه ...
▪️یک روز چوپان شروع کرد به فریاد :
🐩 آی گرگ آی گرگ! وقتی مردم خود را به چوپان رساندند
🙀دریافتند که گرگی آمده است و یک گوسفند را خورده است!
▫️آنان چوپان را دلداری دادند
▫️و گفتند نگران نباشد و خدا را شکر که بقیه گله سالم است .
▫️اما از آن پس ، هر چند روز یک بار چوپان فریاد میزد :
🐩گرگ ، گرگ ، آی مردم ، گرگ .
▪️ وقتی مردم ده ، سرآسیمه خود را به چوپان می رساندند
▫️می دیدند کمی دیر شده و دوباره گرگ ، گوسفندی را خورده است .
▫️ این وضعیت مدتها ادامه داشت
😩و همیشه مردم دیر می رسیدند و گرگ ، گوسفندی را خورده بود!
🔸ادامه دارد ...
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅گپ
https://gap.im/JAVALDUOZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz
🗣 #داستان شب
🐐🐏🐑 #چوپان دروغگو
نگارش جدید!
قسمت دوم 2️⃣
🔺بعد از آن ماجرا مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند
🐕🐕🐕 و چند سگ گله بخرند .
🐕 از وحشی ترین ها و قوی ترین سگ ها را ...
👈چوپان نیز به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها
😏 دیگر هیچگاه گوسفندی خورده نخواهد شد .
☝اما پس از خرید سگ ها
👈هنوز مدت زیادی نگذشته بود
😩که دوباره صدای فریاد "آی گرگ ، آی گرگ" چوپان به گوش رسید!
🏃🏃مردم دویدند و خود را به گله رساندند
😩و دیدند دوباره گوسفندی خورده شده است
😣 ناگهان یکی از مردم ، که از دیگران باهوش تر بود به بقیه گفت :
👈ببینید ، ببینید هنوز اجاق چوپان داغ است
👈و استخوانهای گوشت سرخ شده و خورده شده گوسفندانمان در اطراف پراکنده است!
😉مردم تازه متوجه شده بودند در تمام این مدت
😣چوپان دروغ می گفته است ،
😫 فریاد برآوردند : "آی دزد ، آی دزد"
😲چوپان دروغگو را بگیرید تا ادبش کنیم.
☝اما ناگهان چهره مهربان و مظلوم چوپان تغییر کرد .
😡چهره ای خشن به خود گرفت و چماق چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد.
🐕🐕سگها هم که فقط از دست چوپان غذا خورده بودند
😊و کسی را جز او صاحب خود نمی دانستند او را همراهی کردند!
☝چوپان دروغ گو یک قسمت دیگر هم دارد.
🙏با قصه گوی جوالدوز همراه باشید
اگر خدا خواهد 💐✋
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅گپ
https://gap.im/JAVALDUOZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz
فرصت حضور🇮🇷🇵🇸
🗣 #داستان شب 🐐🐏🐑 #چوپان دروغگو نگارش جدید! قسمت دوم 2️⃣ 🔺بعد از آن ماجرا مردم ده تصمیم گرفتند
🗣 #داستان شب
🐐🐏🐑 #چوپان دروغگو نگارش جدید!
◀️ قسمت آخر
▪️بسیاری از مردم از *چماق چوپان
▫️و بسیاری از آنها از *گاز سگ ها زخمی شدند
▫️دیگران نیز وقتی این وضعیت را دیدند ، *گریختند
▪️ در روزهای بعد که مردم برای *عیادت
از *زخمی شدگان می رفتند به یکدیگر می گفتند :
👈خود کرده را تدبیر نیست
☄️ یکی از آنها پیشنهاد داد که
▫️از این پس وقتی داستان *چوپان دروغگو را
▫️برای کودکانمان نقل می کنیم
▫️باید برای آنها توضیح دهیم که
▫️هر گاه خواستید
✖️گوسفندان ، چماق و سگ های خود را به کسی بسپارید
▫️ پیش از هر کاری در مورد *درستکاری او بررسی کنید !
▫️و مطمئن شوید که او دروغگو نیست!
☄️اما معلم مدرسه که آنجا بود
▫️حرفهای مردم را که شنید گفت :
✖️دوستان توجه کنید !
ممکن است کسی نخست *راستگو باشد
▫️ ولی وقتی گوسفندان ، چماق و سگ های ما را گرفت
✖️وسوسه شود و دروغگو شود .
⚠️بنابراین بهتر است هیچگاه
😏 گوسفندان ، چماق و سگ های نگهبان خود را به یک نفر نسپاریم ...
تا داستانی دیگر 💐✋
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz
:
#داستان شب
🏭 قلعه زنان وفادار
🔺در شهر وينسبرگ آلمان قلعه ای وجود دارد به نام زنان وفادار
🔺که داستان جالبی دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند
▪️در سال 1140 میلادی شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند
▫️و مردم به اين قلعه پناه می برند و فرمانده دشمن پيام ميدهد
▫️که حاضر است اجازه بدهد فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند
▫️و به رسم جوانمردی با ارزش ترين دارایی خودشان را هم بردارند و بروند
▫️به شرطی که به تنهایی قادر به حمل آن باشند!
😜قيافه فرمانده ديدنی بود وقتی ديد
▫️هر زنی شوهر خودش را کول کرده
▫️و دارد از قلعه خارج ميشود ...!
▫️زنان مجرد هم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند
▫️شاه خنده اش ميگيرد، اما خلف وعده نمی کند و اجازه ميدهد بروند
▪️و اين قلعه از آنزمان تا به امروز به نام "قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود
▫️اينکه با ارزش ترين چيز زندگی مردم آنجا پول و چیزهای مادی نبود
▫️و اينکه اينقدر باهوش بودند
▫️که زندگی عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است...
:
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz
:
🗣 #داستان شب
🐴خر برفت و خر برفت !
روزي بود و روزگاري در زمانهاي پيش يك صوفي سوار بر خرش به خانقاه رسيد و از راهي دراز آمده و خسته بود و تصميم گرفت كه شب را در آن جا بگذراند پس خرش را به اسطبل برد و سپرد به دست مردي كه مسئول نگهداري از مركبها بود و به او سفارش كرد كه مواظب خرش باشد.
خود به درون خانقاه رفت و به صوفيان ديگر كه در رقص و سماع بودند پيوست او همانطور كه با صوفيان ديگر به پايكوبي مشغول بود مردي كه ضرب مي زد و آواز مي خواند آهنگ ضرب را عوض كرد و شعري تازه خواند كه مي گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
آن مرد تا اين شعر را بخواند صوفيان و از جمله آن مرد صوفي شور و حال ديگر يافتند و دسته جمعي خواندند خر برفت و خر برفت و خر برفت و تا صبح پايكوبي كردند و خر برفت را خواندند تا اينكه مراسم به پايان آمد.
همه يك يك خداحافظي كردند و خانقاه را ترك گفتند به جز صوفي داستان ما و او وسايلش را برداشت تا به اسطبل برود و بار خرش كند و راه بيفتد و برود.
از مردي كه مواظب مركبها بود سراغ خرش را گرفت اما او با تاسف گفت خر برفت و خر برفت و خر برفت.
صوفي با تعجب پرسيد منظورت چيست؟
گفت ديشب جنگي درگرفت،
جمعي از صوفيان پايكوبان به من حمله كردند و مرا كتك زدند و خر را گرفتند و بردند و فروختند و آنچه مي خوريد و مي نوشيد از پول همان خر بود
و من به تنهايي نتوانستم جلوي آنها را بگيرم.
صوفي با عصبانيت گفت تو دروغ مي گويي اگر آنها ترا كتك زدند چرا داد و فرياد نكردي و به من خبر ندادي؟
پيداست خود تو با آنان همدست بوده اي مرد گفت من بارها و بارها آمدم كه به تو خبر بدهم و خبر هم دادم كه اي مرد صوفيان مي خواهند خرت را ببرند ولي تو با ذوقت از ديگران مي خواندي خر برفت و خر برفت و خر برفت
و من با خود گفتم لابد خودت اجازه داده اي كه خرت را ببرند و بفروشند. صوفي با ناراحتي سرش را به زير افكند و گفت آري وقتي صوفيان اين شعر را مي خواندند من بسيار خوشم آمد و اين بود كه من هم با آنها مي خواندم!!؟
✅ به جوالدوز بپیوندید👇
https://t.me/JAVALDUOZ
✅ایتا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
✅سروش
https://sapp.ir/javalduz