#سفرنامه
ساعتای دو شب بود که رسیدیم مرز
مرز مهران
مرزی پر از خاطرات خوب ، انگار خستگی ۱۲ ساعت سفر با رسیدن به این مرز از تن خارج میشه
حس خوب اینکه ماشین هماهنگ شده و از مرز رد میشه شادی رو دوچندان میکنه
با ایستادن ماشین به خودم میام
سر میچرخونم که ببینم رسیدیم یا نه
این مداحی تو ذهنم پلی میشه:
نمیدانم کجایی هستم اما خوب میدانم
هوایی هستم و آواره ای در مرز مهرانم
هوایی هستم و آواره ای در مرز مهرانم
با صدای راننده و سربازی که جلومونو گرفته مداحی از ذهنم پاک میشه
کم و بیش صداهایی میشنوم که حس خوب رسیدن رو از بین میبره
مرز مهران اجازه ورود ماشین نمیده
ولی ما که مجوز داریم
سرباز با تاسف میگه : از مرزای دیگه میتونید رد شید
همین چندساعت پیش جلو چشمام نمایان میشه
که سمت مرز خسروی حرکت کردیم ولی راننده دور زد و اومد سمت مرز مهران
خادمای دیگه پچ پچ کنان دارن میگن حکمتی داره
نگران نباشید
یکی از خادما با حرفش پرتمون میکنه به تایمای اول حرکتمون
که یکی از هم کاروانیا بدون پاسپورت اومد بود و وسط راه پیاده شد
دوستشم با چشم اشکی همراهش راهی منزل شد
راست میگن تو زیارت اربعین نه رفتن اون که قراره بره مشخصه
نه نرفتن اون کسی که میخواد نره
حالا دل تو دلم نیست
نکنه اقا پسم بزنه
نکنه نرسم به دیار عشق
در همین تلاطم میان قلب و عقل
چشمم به ماشین کنار میخوره که برای امداد خودرو هست
روش با خط خاص نوشته
هیچکس در راه نمیماند....
درون خودم ، همدم همیشگیم حضرت زهرا رو صدا میزنم و میگم
خانم جون ما خادمای زائرای گل پسرتیما
تو راه نمونیم...
حالا این مداحی و با عمق وجود درک میکنم
هوایی هستم و اواره ای در مرز مهرانم....🥲
#پارت_اول
#ادامه_دارد
#واقعیت
════.🥀.════════
@F_FARID_BENTOLZAHRA
°•بنت الزهرا(س)•°
#سفرنامه ساعتای دو شب بود که رسیدیم مرز مرز مهران مرزی پر از خاطرات خوب ، انگار خستگی ۱۲ ساعت سفر ب
#سفرنامه
لحظات به درازی سال های طولانی میگذشت
انگار در هجوم درد ها قرار گرفته بودم
درد دندانی که با فشار دستمال روی ان هم ساکت نمیشد
درد کمری که امان ازم بریده بود
و حالا درد معده ، سوزشی که باعث میشد سوزش کبودی دستم در اثر خونی که پرستار گرفته بود از یاد میرفت
تایم نماز صبح ، چشم های غرق در خواب رو نجات داد و اعضای این کاروان کوچک رو راهی نمازخونه کرد
دلکندن از باد دلنواز نمازخونه کار سختی بود
به سمت ماشین حرکت کردیم
به انی چشمم به یک بهشت کوچک افتاد بهشتی ناب ، متبرک به سه شهید گمنام
با قدم های سریع به سمتشون گام برداشتم
دستی به مزارشون کشیدم و تو دلم قول دادم به نیتشون تو مشایه راه برم و در عوض دعا کنن ما از مرز مهران رد بشیم
ماشین حرکت کرد سمت سربازا
قبل رسیدن باهم قرار گذاشتیم تا ایه ۶۵ سوره یس رو قرائت کنیم و به سرباز ها فوت کنیم
چشمام رو بستم و طبق روال متوسل شدم به سفره های بابرکت خانم ام البنین
نزدیک سرباز شدیم
دل تو دل هیچکس نبود
یکی با صدای اروم گفت بخونید
همه متوجه منظورش بودیم و شروع کردیم به خوندن ایه
سرباز اول اجازه داد
با صلواتی مسیر و طی کردیم
سرباز دوم و سوم هم همینطور گذشت
رسیدیم به سرباز های عراقی
راننده پیاده شد تا باهاشون حرف بزنه
خیره به زائرا بودم
زن و مرد با کوله ای بر پشت یک مسیر رو میرفتن
جمله حب الحسین یجمعنا در قاب چشمانم دو دو میزد
با صدا زده شدن اسمم برگشتم سمت صدا
از صحبت های مادرم فقط کلمه مدینه رو شنیدم
و اشاره هایی که به بیرون میکرد
گوش تیز کردم
صدای کمی به گوش میرسید ، صدای مهدی رسولی شنیده میشد که میخوند:
تو که شب تا سحر واسه مردم تو دعاهات چیزی کم نمیزاشتی چجوری فتنه شده که تو حتی میون خوبام جایی نداری....
محو در مداحی بودم که راننده رسید
گفت پیاده شید
مهر بزنید و برید تا من هم با ماشین بیام
باید صبر کنم تا ساعت اداری
کوله هارو برداشتیم و پیاده شدیم
حس شیرین رد شدن از مرز
چهره های معصوم سرباز های ایرانی
و مداحی قشنگی که با قلب عاشق من بازی میکرد
الله اکبر اینهمه جلال الله اکبر این همه شکوه
الله اکبر در راه علی فاطمه ایستاده مثل یه کوه
مهر ایران خورد تو پاسپورتمونو رد شدیم
منتظر نشستیم تا اومدن ماشین
که ناگهان راننده تماس گرفت و گفت......
#پارت_دوم
#ادامه_دارد
#واقعیت