eitaa logo
°•بنت الزهرا(س)•°
407 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
11 فایل
گر به زهرا (سلام الله علیها)برسد نامه ما ، نیست غمی ! هرکسی بچه ی بد را زده ، مادر💔نزده!..... ارتباط با ما👇🏼❤ https://daigo.ir/secret/656485449
مشاهده در ایتا
دانلود
°•بنت الزهرا(س)•°
#سفرنامه افتاب سوزناک عراق به چشم میخورد به سمت ماشین هایی که به نجف میروند رفتیم پس از انتظار قاب
میخواستم لحظاتی را تنها باشم جدا از مادر و دوستانمان نشستم مداحی را پلی کردم و شروع به صحبت با مولایم شدم خیسی که روی صورت حس میکردم گواه از اشک هایی بود که جاری شده بودند در بین حرف هایم نگاهم به پرچمی افتاد که نام حضرت زهرا به زیبایی تمام روی ان نقش بسته بود روبه گنبد کردم و خطاب به امیرالمومنین گفتم میشود ان را به من بدهی :( حرف ها و دعاهایم تمام شده بود بازهم قولی از اقا گرفتم که ایام سوگواری یارش حضرت زهرا در کربلا باشم کل دلخوشی سفرم همین بود که این دعایم مستجاب شود با صحبت های دوستانمان فهمیدم وقت رفتن است وداعی با مولا کردم و راهی شدیم در مسیر فلافلی عراقی خود را مهمان کردیم یکی از دوستان به خنده میگفت این را بخوریم بازهم دو وعده عقبیم شام صبحانه نهار این حکم شام دیشب را دارد همگی خندیدیم و به سمت ماشین ها حرکت کردیم حرکتی به مقصد عمود ۹۰۹ به محل اسکان که رسیدیم خوابیدن تنها انتخابمان بود در بین شلوغی و سر و صداهای کودکان عراقی و سرمای کولر های گازی شاید سخت ترین کار برایم خواب بود اما خستگی بر این حساسیت ها غلبه میکرد تایمی نگذشت ، چشم بر هم نذاشته از خواب بیدار شدیم تمام بدنم به طور عجیبی درد میکرد سرفه و صدای گرفته و تمام علائم مریضی هم خوب شدنی نبودند ارام در گوش مادر گفتم به گمانم کرونا گرفته ام این درد بدن برایم عجیب است با صحبت سرشیفت حرف هایم ادامه دار نشد +باید هرچه سریع تراماده شوید و به موکب برویم برای کار گفته اند فردا مسئولین می ایند شنیدن این جمله شدید ازارم میداد مسئولین مسئولین مسئولین در این بین امام حسین و زائرانش چی؟ در لحظه ای اماده رفتن به موکب شدیم دو عمودی را قدم زنان رفتیم تا رسیدیم قرار شد من و ۳ نیروی جوان دیگر برای سیاه پوش کردن موکب استراحتگاه خادمان برویم سیاهی هارا به دوش گرفتیم و رفتیم این اولین خدمت موکب بود و حال بسیار خوشی داشتم وارد موکبی به شکل خیمه شدیم توپ پارچه سیاهی که اورده بودیم را باز کردیم اما چهارپایه ای برای زدن نداشتیم به پیشنهاد من یکی از دوستان بالای میلگرد ها رفت تا سیاهی بزند در فکر خود میگفتم چقدر کند عمل میکند هنوز یک قسمت کوچک راهم به اتمام نرسانده کاش به جای او بالا بروم فکرم را به زبان اوردم +خواهرجان تو پایین بیا و کمی استراحت کن من بالا میروم بدون چون و چرا قبول کرد دستم را به میلگرد ها گرفتم تا بالا بروم چقدر داغ است فاصله میلگرد پایین تا زمین زیاد است و پاهایم به ان نمیرسد حق داشت بنده خدا اما این پیشنهاد خودم هست و نباید خراب شوم به هر شکلی بود بالا رفتم که با مشکل دیگری مواجه شدم قد من بلند تر از فاصله میلگرد اول با دوم بود و کار را خیلی سخت میکرد به هر شکلی بود شروع کردم توانش را امام حسین میداد شرلین بست هارا به من میداد و من سیاهی هارا میزدم تا چهارپایه رسید برای استراحت پایین امدم و شرلین شروع به کار کرد و بعد از او کس دیگری نگاهی به انها انداختم ، چرا بست هارا دور میلگرد ها نمیبندن اینجوری که سیاهی ها خوب نشان داده نمیشود فکرم را به زبان اوردم +عزیز جان بست هارا به میلگرد ها ببند _ میلگرد ها داغ هست و دست هایم میسوزد پاسخش را دوست نداشتم با تعارف جدی خواستم پایین بیاید تا من انجام دهم دست هایمان بسوزد ، فدای سر ارباب این چه استدلالی است شروع به سیاهی زدن کردم ، میلگرد ها واقعا سوزان بود بدون اغراق بگویم کف دست هایم قرمز شده بود اما نمیخواستم کوتاهی در کار شکل بگیرد هرچه بود سیاهی تمام شد و راهی استراحت گاه شدیم مدام این روزها صحبت از امدن مسئولین بود مسئولینی که هر روز قرار بود بیایند و باز خبری از انها نبود بلاخره انتظار تمام شد و تشریف اوردند موکب را که دیدند متوجه شدند نیاز به نیروی مرد هست با نیروهای حشدشعبی صحبت شد و به کمک امدند در نیم روز موکب سرپا شد حال من روز به روز پس میرفت با این حال داوطلب شدم شیفت اول را باشم ۱۲شب تا ۴ صبح کنار مادرم ، شرلین و خاله شرلین که سرشیفت بود این ساعت را گذراندیم .....
°•بنت الزهرا(س)•°
#معجزه_نور 💫 #سفرنامه شب عاشورا امام حسین به جوونش علی اکبر میگه جلوم راه برو قد و قامتت و ببینم ب
💫 برای نماز صبح از خواب بیدار شدیم سرمای هوا به میزانی بود که اگر بگویم تا به حال ان را تجربه نکرده بودم اغراق نیست وضو گرفتم و نماز رو خوندم کیف دستیمو مرتب کردم ، یاد رزقی افتادم که خادمای اردوگاه عماریاسر بهمون داده بودن بازش کردم چقدر قشنگ بود و یبقی الله حین لا یبقی احدا خدا میماند ، هنگامی که کسی نمیماند چشمامو بستم و به عمق زیبایی این جمله فکر کردم معبودی که همیشه و همه جا یار و یاور من بوده و منی که هیچگاه شکرگزاری در خور نداشته ام سریعا وسایلم را جمع کردم و برای صبحانه رفتم محل خوابگاه تا محل صبحانه فاصله اندکی داشت در مسیر کفش هایم را چک کردم هنوز از شب قبل خیس بود و باید فکری برایش میکردم صبحانه حلیم بود اینقدر داغ بود که دستان سردمو گرما بخشید همه دنبال شِکر بودیم که روی حلیم بریزیم اما شکر خریداری نشده بود تعدادی از بچها در اب جوش و چایی قند اب میکردند و در حلیم میریختن من هم بدون شکر شروع به خوردن کردم طعم ان همچون طعم سوپ شیر بود و به جان میچسبید اینقدر هوا سرد بود که نبود شکر اهمیتی نداشت قاشق های اخر بودیم که شکر اوردند و حلیم را خوردیم مجدد به خوابگاه برگشتیم و وسایل هارا جمع کردیم منکه کفش هایم خیس بود ، کیسه فریزری بر هر دو پای خود کشیدم و سپس کفش پوشیدم خداحفظی اخر را با دوستان خادمم کردم ، فیلم ها و عکس های اخر را گرفتیم و سوار بر اتوبوس راهی نهرخین شدیم یاداوری خاطرات سال گذشته حس خوبی بهم میداد سال پیش وقتی رسیدیم نهرخین اعلام کردن تازه شهیدی تفحص شده و تربت خاک شهید رو بهمون دادن در دل گفتم ای کاش امسال هم شهید تازه تفحص شده داشته باشن تا تجدید بیعتی با شهدای غواص داشته باشم به نهرخین رسیدیم روایت گری شروع شد راوی میگفت اون زمان چون لباس غواصی کم بود به هر دو نفر یه لباس میدادن و بچها نوبتی اموزش میدیدن انقدر اب سرد بود یکی مسئول باز کردن زیپ لباس ها بود و زمانی که بچها از اب خارج میشدن زیپ لباس هارو براشون باز میکرد چون خودشون قدرت تکون دادن دست هاشونو نداشتن و انگار خون در بدنشون خشک شده بود یه وقتایی میشد یه گروه درحال استراحت بودن وقتی گروه درحال اموزش کارشون تموم میشد و برمیگشتن باید سریعا پامیشدن و لباس عوض میکردن و شروع به اموزش دیدن میکردن با خودم فکر میکردم چقدر کار سختی ، فکر اینکه خواب باشم و کسی بیدارم کنه و لباس های سرد و خیس رو به تن کنم و وارد اب بشم جزو محالات هست چقدر این جوونا برای ما زحمت کشیدن و چقدر ما قدر نشناسیم روایت به پایان رسید عکس یادگاری با دوربین کاروان و توسط عکاس کاروان گرفتم و به سمت دیگه ای از نهرخین رفتم راه خاکی که یک تابلو زیبا انجا بود ، با منظره اب که در پشت صحنه ان چشم نوازی میکرد توجهمو جلب کرد سریعا به انجا رفتم و چفیه سبز رنگ یکی از دوستان رو بر سر انداختم و عکس یادگاری گرفتم زیبا ترین عکسی که انداختم از نظر خودم همان است عکسی شبیه به عکس شهید فائزه رحیمی ای کاش عاقبتم هم همچون او رسیدن به درجه رفیع شهادت باشد فرصت بازدید تمام شد و به سمت موزه دفاع مقدس شهر خرمشهر رفتیم دیوارهای موزه که بر اثر اصابت گلوله تخریب شده بود همچنان باقی بود و چه صحنه غمناکی رو در مقابل چشمانم رقم میزد روایت شروع شد صحبت های راوی ادم رو عجیب در فکر فرو میبرد : دخترای من قدر چادراتونو بدونید این شهدا رفتن تا این چادرا رو سر شما بمونه شما مادرای اینده هستید بچهاتونو تو دامن خودتون بزرگ کنید بچهاتونو مهد کودک نفرستیدا اونجوری بچت قران خون نمیشه بچت نماز خون نمیشه وقتی بچه تو دامن مادر بزرگ شد میشه این شهدا چقدر صحبتای قشنگی بود تابه حال اینجوری به تربیت مادرانه فکر نکرده بودم غرفه به غرفه جلومیرفتیم تا اینکه راوی عوض شد راوی دوم از جان و دل درمورد خرمشهر صحبت میکرد و برجان مینشیند سخنی که از جان براید وقتی رسید به پیروزی خرمشهر با نوای مردانه اش شروع به خواندن کرد ممد نبودی ببینی شهر ازاد گشته خون یارانت پرثمر گشته یا با همان صدا ، اخبار پیروزی خرمشهر را بلند اعلام میکرد به گونه ای از خرمشهر صحبت میکرد که گویی مادری از فرزندش حرف میزند به عکس های ابادانی خرمشهر که رسید میگفت گوشیاتونو در بیارید عکس بگیرید دخترای من با گوشیاتون عکس بگیرید ما خرمشهر و ساختیم قشنگ ساختیم؟ دوستش دارید؟ خرمشهر خوشگل شد؟ آه که جقدر با این حس و حال باید گریست .... . •┈••✾🥀✾••┈• . @f_farid_bentolzahra
تصاویر مربوط به ساخت و ابادی خرمشهر
نهرخین راهی که ختم‌میشود به این تابلو ؛ اگر شهید نشویم میمیریم ، عکسای قشنگی تو این راه گرفتیم😍 و پارچه قرمز رنگ زیبایی که روی ان نوشته شده مدیون لطف مادر این خانواده ایم