#ادامه👈هیچوقت نفهمیدم پژمان کارش چیست و چه کار میکند. هربار که میپرسیدم میگفت چه اهمیتی دارد؟ مهم این است من پول برای خانه بیاورم که میآورم. من هم تبدیل به یک زن نظافتکار دربست شده بودم. هیچ چیزی از او نمیدانستم جز اینکه دکترا دارد و یک کارهایی دارد انجام میدهد. از خانوادهاش هم چیزی نمیدانستم. آنها هم از من چیزی نمیدانستند. اصلا نمیدانستند پسرشان دارد با دختری مثل من زندگی میکند. هربار که میگفتم مرا با خانوادهات آشنا کن، #فرار میکرد و میگفت: «نه الان زمانش نیست من باید قبلش با آنها حسابی صحبت کنم. چون خیلی سنتی و مذهبی هستند و عقد مرا با یکی بسته اند و تو را به چشم بدی نگاه می کنند. من هم نمیخواهم اینطور باشد و برای همین فعلا صبر کنیم⚠️غذا درست میکردم، لب نمیزد. میگفت این چیست؟ غذا را #پرت میکرد. به خودم میگفتم لابد من یک کاری کردهام. میگفتم تو بگو من چه کار کردهام؟ بگو من خودم را اصلاح میکنم. اما میگفت برو من نمیخواهم ببینمت وقتی من در خانه هستم تو برو داخل اتاق که دیگر نبینمت. هیچوقت نفهمیدم با کسی ارتباط دارد یا نه. چیزی از او نمیدانستم. از تهران هم چیزی نمیدانستم. نمیدانستم حتی زندگی کردن در شهر به این بزرگی و شلوغی چگونه است. میترسیدم حتی با کسی حرف بزنم. حتی با داییام. میگفتم اگر پژمان بفهمد من با کسی درد و دل میکنم ممکن است مرا سر به نیست کند. مادرم درست میگفت که کارم و راهم #اشتباه است و من هرچه میگذشت از خودم بیشتر بدم میآمد. احساس گناه میکردم از اینکه وقتی میخواستم با پژمان زندگی کنم با مادرم خیلی بد حرف زدم.♦️زندگیام جهنم شده بود. مدام به پژمان میگفتم چرا نمیخواهی مرا به خانوادهات معرفی کنی؟ میگفت: «اوه، چی را معرفی کنم؟ چه کسی را معرفی کنم؟ دختری که بدون هیچی حاضر است با یک پسر زیر یک سقف زندگی کند؟» میگفتم: «من به تو تعهد دارم. دوست داری بروم با یک پسر دیگر ارتباط بگیرم؟» میگفت: «برو، راه دراز، جاده دراز برو» میدانست من نمیروم. میدانست میان خانوادهام چه وضعیتی داشتم و حالا هرچه بگوید نمیروم. #سوءاستفاده میکرد. آخریها بند کرده بودم بیا برویم عقد کنیم. هیچجوره زیر بار نمیرفت. به خودم آمدم دیدم دارم بدون هیچ حق و حقوقی یک مرد را تر و خشک میکنم و جوانیام را به پایش میریزم. بدون اینکه هیچ حقی در زندگیاش داشته باشم با مردی ارتباط داشتم که با من بد دهنی میکرد، تحقیرم میکرد و حتی یکبار از روی عصبانیت طوری توی #دهانم_زد که هنوز فکر میکنم دندانهایم لق شده. حس میکردم دارد از همه جسمم، روحم روانم سوء استفاده میکند.🔞اگر صیغه عقد را خوانده بودیم خیلی چیزها فرق میکرد. شاید عدهای مثل پژمان بگویند چه فرقی میکند؟ آدمی که بخواهد خیانت کند و نسازد همه جوره نمیسازد و صیغه و عقد و کاغذ جلویش را نمیگیرد. من میگویم فرق میکند، چون با هیچی زندگی کردهام. میتوانستم #عقدنامهام را بکوبم جلوی خانوادهاش، جلوی قانون و بگویم این آدم نسبت به من مسوول است. اما دستم به هیچ جا بند نبود. میرفتم چه میگفتم؟ میگفتم که من همینجوری الکی حاضر شدهام بدون هیچ تعهدی بیایم با پسر شما زندگی کنم و الان ناراضیام؟ بقیه چه جوابی به من میدادند؟#قانون برایم چه کار میکرد؟⚫️کم آورده بودم. هرکس مرا میدید از چهرهام میفهمید چه حالی دارم. دوباره و این بار درب و داغان و به هم ریخته رفتم خانه داییام و از احوالاتم گفتم. آنقدر لاغر شده بودم که اصلا لازم نبود دهان باز کنم و از شرایطم بگویم. کل امیدم پژمان بود که او هم مرا حسابی دور زده بود. هیچ چیزی برای خودم نداشتم. حتی یک لقمه نان برای خانه نمیآورد که حس کنم مسئوولیتی دارد. دوباره به خانه داییام رفتم. داییام که همه زندگیاش الگوی من شده بود.وقتی سرشکسته برگشتم توقع داشتم مادرم هوایم را داشته باشد. توقع داشتم حالا که #شکست خوردهام و نیازمند حمایت عاطفیاش هستم، حواسش بیشتر به من باشد. چندبار خودم زبانی گفتم که من حمایت عاطفیات را میخواهم، اما هیچ چیزی تغییر نکرد. جز اینکه مدام گفت: خودت کردی، میخواستی نکنی. از من کاری بر نمیآید.🔴از همه مردها بدم میآید. هرکسی سراغم بیاید فرار میکنم. حتی اگر بگوید میخواهم ازدواج کنیم. دیگر هیچکسی نمیتواند اعتماد مرا به خودش جلب کند. من آدمی را دیدم که دکترا داشت. با سواد بود. قربان صدقهام میرفت. دوستم داشت، اما یکماهه همه چی از هم پاشید. دوستی و ازدواج سفید که هیچ. ازدواجی که اسمش را بیخودی ازدواج گذاشتهاند. این #سبک_زندگی هیچ چیز نیست. همه چیزت را میدهی، اما هیچچیزی به دست نمیآوری. یک برگ کاغذ نداری که بروی سراغ قانون ظلمی را که میکشی بگویی! تازه همه هم سرزنشت میکنند که خودت خواستی!