ما مرد جنگیم:
#حکایت طنز😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
#روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط #مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور #شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
#خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !
دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که #شیران زیادی پای درخت تنومند انقلاب آماده #جانفشانی هستند؛ الکی دور ور ایران پرسه نزنند باور ندارند، امتحان کنند و شیران خفته را بیدار کنند😁
#حكايت
👑 پادشاهی دستور داد چند سگ وحشی تربیت کنند، تا هر کسی که از او اشتباهی سر زد را جلوی آنها انداخته تا با درندگی او را بدرند.
🔸روزی یکی از وزرا رأیی داد که موجب پسند پادشاه نبود! دستور داد که او را جلوی سگها بیندازند.
👤 وزیر گفت: من ده سال خدمت شما را کردهام و ده روز تا اجرای حکم از شما مهلت میخواهم.
👑 پادشاه گفت: ده روز به تو مهلت میدهم.
👤 وزیر رفت پیش نگهبان سگها و گفت: میخواهم به مدت ده روز خدمت این سگها را نمایم.
🔸 نگهبان پرسید: از این کار چه فایدهای میبری...؟!
👤 وزیر گفت: به زودی خواهی فهمید.
🔸 نگهبان گفت: پس چنین کن.
👤 وزیر شروع به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها کرد و دادن غذا، شستشوی آنها و هر کاری که لازم بود را انجام داد.
🔸 ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید دستور دادند که وزیر را جلوی سگها بیندازند. مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظارهگر ماجرا بود، ولی با صحنهی عجیبی روبرو شد.
همهی سگها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخوردند...!
👑 پادشاه پرسید: با این سگها چه کردهای...!؟
👤وزیر پاسخ داد: ده روز خدمت این سگها را کردم فراموش نکردند ولی ده سال خدمت شما را کردم همه را فراموش کردید.
👑 پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی وزیر داد...
🌹 آگاهی در پرتو نور 🌹
https://eitaa.com/AagahiDarPartoNoor
#حکایت
👱🏻♂️یک جوان از عالمی پرسید:
من جوان هستم و نمی توانم نگاه خود را از نامحرم منع کنم...
چاره ام چیست؟⁉️
👤عالم نیز کوزه ای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را سالم به جایی ببرد و هیچ چیز از کوزه بیرون نریزد و از شخصی درخواست کرد او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت؛ جلوی همهی مردم او را کتک بزند!
✅ جوان کوزه راسالم به مقصد رساند و چیزی بیرون نریخت...
👤 عالم از او پرسید: چند دختر سر راه خود دیدی؟؟
👱🏻♂️ جوان جواب داد: هیچ! فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم و مبادا جلوی مردم کتک بخورم و خار و خفیف بشوم...
👤 عالم گفت: این حکایت مومنی است که همیشه خدارا ناظر بر کارهایش می بیند...
و از روز قیامت و حساب و کتابش که مبادا در نظر مردم خوار و خفیف شود بیم دارد.
🌹 آگاهی در پرتو نور 🌹
https://eitaa.com/AagahiDarPartoNoor