eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
923 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
روزی راهبی با جمعی از مسیحیان به مسجد النبی(صلی الله علیه و آله و سلم) آمدند در حالی که طلا و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه داشتند. پس راهب رو کرد به جماعتی که در آنجا حضور داشتند (أبوبکر نیز در میان جماعت بود) و پرسید "خلیفه ی نبی و امین او چه کسی است؟" پس جمعیت حاضر، ابوبکر را نشان دادند، پس راهب رو به ابوبکر کرده و پرسید نامت چیست؟ گفت نامم "" است راهب پرسید نام دیگرت چیست؟ ابوبکر گفت نام دیگرم "" است. راهب پرسید نام دیگری هم داری؟ ابوبکر گفت "نه هرگز" پس راهب گفت گمان کنم آنکه در پی او هستم شخص دیگریست. ابوبکر گفت دنبال چه هستی؟ راهب پاسخ داد من به همراه جمعی از مسیحیان از روم آمده ایم و جواهر و اشیاء گرانبها به همراه آوردیم و هدف ما این است که از خلیفه ی مسلمین چند تاپرسش بپرسیم، پس اگر توانست به پرسش های ما پاسخ دهد همه ی این هدایای ارزنده را به او میبخشیم تا میان مسلمانان قسمت کند و اگر نتوانست پرسشهای ما را پاسخ دهد اینجا را ترک کرده و به سرزمین خود باز میگردیم. ابوبکر گفت پرسش هایت را بپرس، راهب گفت باید به من امان نامه بدهی تا آزادانه پرسش هایم را مطرح کنم و ابوبکر گفت در امانی، پس پرسش هایت را بپرس. راهب سه پرسش را مطرح کرد: ۱) ما هو الشئ الذی لیس لله؟ چه چیز است که از آن خدا نیست؟ ۲) ما هو شئ لیس عندالله؟ چه چیز است که در نزد خدا نیست؟ ۳) ما هو الشئ الذی لا یعلمه الله؟ آن چیست که خدا آن را نمی داند؟ پس ابوبکر پس از مکثی طولانی گفت باید از عمر کمک بخواهم، پس بدنبال عمر فرستاد و راهب پرسش هایش را مطرح کرد، عمر که از پاسخ عاجز ماند پس در پی عثمان فرستاد و عثمان نیز از این پرسشها جا خورد، و جمعیت گفتند چه پرسشی است که می پرسی؟ خدا همه چیز دارد و همه چیز را می داند. راهب خطاب به آن سه نفر(ابوبکر و عمر و عثمان) گفت این ها شیخ ها و مردان بزرگی هستند اما متأسفانه به خود مغرور شدند و قصد بازگشت به روم کرد. سلمان فارسی که شاهد ماجرا بود به سرعت خود را به امام علی(ع) رسانده و ماجرا را تعریف کرد و از امام خواست که به سرعت خودش را به آنجا برساند. پس امام علی(ع) به همراه پسرانش امام حسن(ع) و امام حسین(ع) در میان جمعیت حاضر و با احترام و تکبیر جماعت حاضر مواجه شدند. ابوبکر خطاب به راهب گفت، آنکه در جست و جویش هستی آمد، پس هر پرسشی داری از علی(ع) بپرس! راهب رو به امام علی(ع) کرده و پرسید نامت چیست؟ امام علی(ع) فرمودند: نامم نزد "" نزد "" نزد "" و نزد "" است. پس راهب گفت، نسبتت با نبی(ص) چیست؟ امام(ع) فرمودند: او برادر و پسرعموى من است و من نیز داماد او هستم. پس راهب گفت، به عیسی بن مریم سوگند که مقصود و گمشده ی من تو بودی. پس به پرسشهایم پاسخ بده و دوباره پرسش هایش را مطرح کرد. امام علی(ع) پاسخ دادند: آنچه خدا ندارد، است. آنچه نزد خدا نیست، است و آنچه خدا نمی داند، و برای خود است. (فإن الله تعالی أحد لیس له صاحبة و لا ولدا فلیس من الله ظلم لأحد و فإن الله لا یعلم شریکا فی الملک) پس راهب با شنیدن این پاسخ ها، امام علی را به سینه فشرد و میان دو چشم مبارکش را بوسید و گفت: "أشهد أن لا اله إلا الله و أن محمد رسول الله و أشهد أنک وصیه و خلیفته و أمین هذه الامة و معدن الحکمة" به درستی که نامت در و در و در و در است، پس براستی تو خلیفه ی بر حق پیامبری، پس ماجرای تو با این قوم چیست؟ سپس همه هدایا را به امام علی(ع) تقدیم کرد و امام در همانجا اموال را میان مسلمین قسمت کرد. پیامبر(ص) فرمود: هرکس فضائل امیرالمومنین علی ابن ابیطالب(ع) را نشردهد، "گناهان غیر از حق الناس" او بخشیده می شود. عزيزان کپی فضائل أمیرالمؤمنین علی(ع) توفيقيست كه نصيب هركسی نمی شود. @Fahma_KanoonTaha
کانون طه آب‌پخش
🚩🚩تو زنجان یه مسجد به اسم حاج تقی شریعتی وجود داره که یکی از پیر غلامان مخلص امام حسین(ع) بود، همه‌ی زنجانی‌ها ایشون رو می‌شناسن گفتم خالی از لطف نیست شما هم ایشون رو بشناسید. حاج تقی که همسر بزرگوارش در دوران طاغوت توسط ساواک به شهادت رسیده بود، از ایام جوانی عهد کرده بود که تا آخر عمر پیراهن عزای سیدالشهدا(ع) رو از تن در نیاره. چند سال بعد میره مکه؛ برای حج و طواف خانه خدا همه مردم با لباس‌های احرام و یکدست سفیدپوش آمده بودند دور کعبه طواف کنند، یه وقت شرطه‌ها دیدن یه نفر با پیراهن مشکی لای جمعیت داره دور خونه خدا طواف می‌کنه و حسین حسین میگه ‏شرطه‌ها میان که بندازنش بیرون یهو درگیری پیش میاد و حاج تقی رو می‌زنند و ایشون از فرط کتک خوردن بیهوش میشه، حاج تقی رو میبرن بیمارستان وقتی که به هوش میاد می‌بینه لباسشو از تنش درآوردن و دور انداختن و لباس بیمارستان تنش کردن، این صحنه رو که می‌بینه شروع می‌کنه به داد و بیداد ‏که چرا لباس مشکی منو دور انداختید و می‌شینه کلی گریه می‌کنه و از هوش میره؛ توی عالم رؤیا حبیب بن مظاهر میاد عیادت حاج تقی و بهش می‌گه: حاج تقی پاشو اربابت سیدالشهداء علیه‌السلام دارن تشریف میارن به عیادتت حاج تقی میگه «من با همه قهرم و دیگه کاری به کسی ندارم» ‏این بار خود سیدالشهداء(ع) وارد شدن و فرمودن «آقاتقی پاشو اومدم عیادتت» حاج تقی با بغض و گریه رو به سیدالشهداء(ع) می‌کنه و عرض می‌کنه: «باشوآ دولانیم آقاجان! من با شما عهد بسته بودم تا آخر عمر از غم شما پیراهن سیاه بپوشم پس چرا اجازه دادین پیراهن‌مو از تنم در بیارن و دور بندازن؟ ‏ سیدالشهداء(ع) فرمود: «آقاتقی این پیراهن مشکی که تا الان تنت بود رو خودت دوخته بودی، بیا این رو که با دست شکستش برات دوخته رو ازم بگیر و اینو تنت کن» خلاصه حاج تقی وقتی به هوش میاد می‌بینه یه پیراهن مشکی معطر کنار تخت‌شه ‏حاج تقی تا آخر عمرش اون پیراهن مشکی رو که آقا امام حسین علیه‌السلام بهشون داده بودن رو توی حسینیه‌شون نگهداشت. حاج تقی سال ۹۱ از دنیا رفت و طبق وصیت خودشون، با همون پیراهن مشکی بدون کفن و فقط با یه حصیر به خاک سپرده شد ‏طبق وصیتی که داشتن روی سنگ مزارشون به جای اسم این شعر نوشته شده: بر سنگ مزار همه کس نام نویسند من گمشده‌ی عشق توام نام ندارم @Fahma_KanoonTaha
در بخشی از متن رمان آمده است: ایستاد. چشم در چشم محبوبش، در حالی‌که دستانش را می‌فشرد گفت: «چرا تو نیز چون منصور به کوفه نمی‌روی؟» سلیم فروریخت و ناباورانه به دختر نگاه کرد. راحیل ادامه داد: «ما و شامیان را شناخته ایم. کسی‌که مادر، پدر و برادرانمان را یا جان گرفته یا فریفته است.دیده‌ایم که چگونه با تزویر سخن می‌گوید و چگونه پیشه می‌کند. پس چرا باز فریب او را بخوریم و بر علی تیغ کشیم؟» «این سخن را از روی فکر می‌گویی؟» «آری به‌ خدا سوگند روز و شبی نیست که به آن نیندیشیده باشم.» «می‌دانی رفتن به سوی کوفه چه بهایی دارد؟» «بهایش سنگین‌تر از بود؟ سنگین‌تر از برادرم منصور؟ نه، به خدا قسم که نبود.» «رفتن به سوی یعنی پشت کردن به قبیله و عشیره. همه ما را طرد خواهند کرد.» «داشتن تو مرا کفایت می‌کند... به سوی علی برو....» 📚 یکی از مسائل مهم این رمان ۷۰۰ صفحه‌ای، پرداختن به بحث تحریف تاریخ و معاویه و عمروعاص بر علیه (ع) است. "پس از بیست سال" که در مراسم اهدای جایزه ادبی جلال، مورد تجلیل واقع شد، نوشته است و نشر آن را به چاپ رسانده است. — — — — — — — — — — نویسنده: سلمان کدیور ناشر: شهرستان ادب تعداد صفحات: ۷۵۲ صفحه نوع جلد: شومیز قطع: رقعی @Fahma_KanoonTaha