:):
#خندلانه
│خاطرات شھید😍│
🔻طنز نماز صبح
یکبار سعید خیلی از بچهها کار کشید.
فرمانده دســته بود.
شب برایش جشـــن پتو گرفتند.
حسابی کتــکش زدند.
من هم که دیدم نمیتوانم نجاتش
دهم، خودم هم زیر پــتو رفتم تا
شاید کمی کمتـر کتک بخورد!
سعید هم نامــردی نکرد، به تلافی
آن جشــن پتو، نیمساعت قبل از وقت نماز صبح، اذان گفت.
همه بیــــدار شدند نماز خواندند!!!
بعد از اذان فرمانده گروهان دید همه
بچهها خوابنــد. بیدارشان کرد و گفت:
اذان گفتند: چـــرا خوابیدید؟
گفتند: ما نمــــاز خواندیم!!!
گفت: الآن اذان گفتند، چطور نماز خواندید؟؟
گفتند: سعید شاهدی اذان گفت!
سعید هم گفـــت من برای نماز شـب اذان گفتم نه نماز صبح!
#شهید_تفحص
#شهید_سعید_شاهدے🍃
#شادے_روحشان_صلوات
#عاشقانہ_هاے_الہے 🌙❄️
بہ #فانوس خوش امدید🌷
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
『 @fanoos_313 』 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#خندلانه
آدم بی شر و شور🍃
آبادان بودیم!
محمد رضا داخل سنگر شد. دور تا دور سنگر رو نگاه کردو گفت: آخرش نفهمیدم کجا بخوابم؟ هرجا میخوابم مشکلی برام پیش میاد. یکی لگدم میکنه. یکی روم میوفته. یکی....
از آخر سنگر داد زدم:بیا اینجا گوشه سنگر. یه طرفت من یه طرفت دیوار سنگر. کسی کار به کارت نداره منم آدم بی آزار.
کمی نگاهم کرد و گفت: عجب گفتی! گوشه ای امن و امان. تو هم آدم آروم.
بعد پتو هاش آورد، انداخت آخر سنگر. خوابید و چفیه اش رو کشید رو سرش. منم خوابیدم و خوابم برد. خواب دیدم با یه عراقی دعوام شده. عراقی زد تو صورتم منم عصبانی شدم. دستم بردم بالا و داد زدم :یا ابوالفضل علی! و بعد با مشت کوبیدم تو شکمش. همین که مشت زدم، کسی داد زد: یاحسین!
از صداش پریدم بالا. محمد رضا بود هاج و واج گیج و منگ. دور سنگر رو نگاه میکرد و میگفت:کی بود؟ چی شد؟
مجید و صالح که از خنده ریسه رفته بودند، گفتند: نترس، کسی نبود، فقط این آقای آروم و بی شر و شور با مشت کوبید تو شکمت.
#جغله _های_جهادی🍂
#شادے_روحشان_صلوات 🦋
.
.
بہ #فانوس خوش امدید🌷
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
『 @fanoos_313 』 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•