eitaa logo
فاطمی
423 دنبال‌کننده
9.1هزار عکس
4.7هزار ویدیو
168 فایل
تاسیس : ۹۹/۰۳/۲۷ ارتباط با مدیر کانال 👈 @farezva
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * _پدرسوخته میخوای آشوب کنی؟! درد شدید در شانه اش پیچید غلامعلی به خود آمد پاسبان بلندقامت ریز چشم و سیبیل چخماقی که با تومش هنوز در هوا معلق بود ،دوباره داد:« برو گمشو خونتون بچه!» آن یکی پاسبان که چهره ای آفتاب سوخته و قدی دیلاق داشت ، چنگ زد و اعلامیه را از دیوار کند و گفت:«اینا همه شون یه مشت خانی و اجنبی پرستن» پاسبان اولی رو به غلامعلی کرد و گفت:«گمشو برو دیگه» _پدر سوخته های اجنبی پرست ! غلامعلی شروع کرد به دویدن اما آن کلمات داغ و سوزنده و نام روح الله خمینی از ذهنش پاک نمیشد.چیزی وصف ناپذیر اما سرشار از شور و ایمان و اعتقاد .روزها می آمدند و می رفتند .شهر به ظاهر آرام بود اما به آتشی زیر خاکستر می مانست و آرزوی غلامعلی و دوستانش همه این بود که روزی شاهد شعله ور شدن این آتش باشند .آتشی که ظلم را بسوزاند. _بابا ، طاغوتی ، یعنی چی؟ _چطور مگه؟! _آقای خمینی میگه حکومت شاه طاغوتیه _هیس ..آدم هر حرفی رو نمیزنه.. _حرف بدی زدم؟! _نه حرفت حقه ولی باید احتیاط کنی. حالا دیگر آن ها آنقدر بزرگ شده بودند تا به تدریج عمق و گستره فساد را ببیند و زشتی ظلم هوایی را که در کوچه و خیابان می دیدند، متوجه شوند.ظلم و فسادی که در تار و پود زندگیشان لانه کرده بود .حالا می دانستند در خم کوچه ها ، پشت خیلی از جوان ها به درد خماری خو می شود.حالا فقر و گناه را می دیدند که همزاد هم بودند انگار.حالا آرام آرام معنای تلخ و وسوسه آمیز برخی نگاه نگارهای هرزه گرد شهر را در می یافتند که دعوتی بود به سقوط. اگر به حافظیه می رفتند یا باغ ملی ، کم نبودند صحنه های زشتی که دلشان را به درد می آورد .به چهار راه حافظیه که می رسیدند ، میخانه ای کم نور را می دیدند که راهرویی طولانی داشت و تابلویی که نام دخمه بر سر در آن حک شده بود.آنجا مردانی را میشد دید که زهرابه تلخ نوشیده اند و نفس هایشان بوی تعفن الکل می داد ...
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * نگاه دهیم از آنها دست در گردن هم می‌انداختند و تلو تلوخوران در پیاده رو با صدای نخراشیده ترانه می خواند. گاه اربده می‌کشیدند دشنام های زشت می دادند و عابران گلاویز می شدند و حتی ممکن بود کار به کتک کاری و چاقوکشی بکشد. شبها بلوار کریم خان زند، چهارراه پارامونت و خیابان داریوش در رنگ و نور و نوا، چهره بزک کرده پیدا می کردند. مغازه ها را در معرض دید عابران قرار میدادند خیابان را در رنگ و نوری اغوا کننده غرق می کردند و هر شب خیابان‌های اصلی شهر میشد از نوای تند موسیقی مغازه هایی که نشانه‌هایی از سرگشتگی و میل انسان خودباخته به فساد را در شهر فریاد می‌زدند. شبهای بی پایان شهر پر بود از نشانه های بی بند و باری. انگار هرچه غلامعلی بزرگ و بزرگتر میشد شهر برای حقیر می شد و حقیرتر. حالا دیگر رنگ و لعاب این شهر دلگیرش می کرد .یک روز صفحه جوانان و نوجوانانی که مقابل دو سینمایی بزرگ شهر یعنی سینما پرسیا و سینما پاسارگاد تشکیل شده بود غلامعلی را کنجکاو کرد. _فیلمش چیه؟! _خشم اژدها _قشنگ؟! _ها عامو خیلی عالیه بزن بزنه..یه جوان چینی اسمش بروسلی.. _ها عامو غوغا میکنه ای بروسلی.. یه تنه همه رو میزنه.. هیچکس جلودارش نیست.. _من خودم ده مرتبه ای فیلمو رو دیده بودم بازم می خوام ببینم.. _تو هم بیا ببین.. _نه باشه یه وقت دیگه.. _بلیطتش پنج زاره. اگر ردیف جلو بشینی با دو زار میتونی ده دفعه تماشاش کنی.. غلامعلی و دوستان از حالا دیگر رفتن به مسجد عتیق عادتشان شده بود.. این روزها تعداد نمازگزاران اندکی بیشتر شده بود. بعد از نماز مغرب و عشا وقتی آسمان نیلی میشد بیشتر نمازگزار ها می ماندند تا اخبار تظاهرات مردم را بشنوند و اعلامیه های امام خمینی را بخوانند. _کرمان تظاهرات شده _بازار تبریز تعطیل شده _قمی‌ها به حمایت تبریزی‌ها تظاهرات کردند _بچه های شرکت نفت آبادان اعتصاب کردند. گاهی وقتا اعلامیه های امام به دستشان می رسید. سخنان امام آفتابی بود که قندیل های یخ زده یاس و ناامیدی را در دلشان آب می کرد و آمدن بهار را نوید می داد.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * آن روز از اما حکایتی دیگر داشت هنوز سلام نماز عشا را نداده بودند که سر و صدایی از بیرون مسجد به گوش رسید. _جاوید شاه جاوید شاه!! همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاده .عده ای چوب و چماق به دست داخل شبستان ریختند. _آخ... _جاوید شاه جاوید شاه.. _آآ ی ی .. _مرگ بر مرتجع... _وااای ی .. مردی سی و چند ساله که کت و شلوار خاکستری به تن داشت و کنار غلامعلی نماز می خواند سر از سجده برداشت. _اینجو خونه خداست. خجالت نمیکشین...؟! چنان لگدی به پشتش زدند که به زمین افتاد و نفسی از سینه اش بالا نیامد. _به اعلی حضرت توهین می کنی پدر سگ... چهره اش کبود شد. چیزی محکم به سر غلامعلی خورد. _آ آ آ ی ی ی ... پیشانی اش داغ شده درد در سر و صورتش زبان کشید. _مرگ بر شما اجنبی پرست ها.... _زنده و جاوید باد حکومت پهلوی! خون از گوشه پیشانیش می جوشید و پایین می آمد. یکی‌شان داد زد: «وطن فروش های اجنبی پرست» _الله اکبر.. چشمانش سیاهی رفت اما از آن سوی تاریکی هنوز صدای فحش مأموران و تکبیر مردم را می شنید. صدایشان را می شد در هر کوچه پس کوچه ای شنید. _شنیدی چی شده؟! حکومت نظامی میخوان مردم را قصابی کنند. امامت نظامی هم نتوانست شور انقلابی مردم را سرکوب کند. _با تانک مردم را توی مسجد جامع کرمان له کردن. امانت آنکه و نه داغی گلوله‌های سربی هیچ کدام نمی توانستند اراده مردم را بشکند. _مردم را توی میدان ژاله تهران قتل عام کردن. مردان شبها بر فراز بام ها تکبیر می گفتند و شعار می‌دادند و شب که می آمد ،شهرها پر می شدند از شعار مردم که آزادی را می خواستند و آزادگی را مشق می کردند. _آتیش انقلاب ریشه ظلم شان را میسوزونه ایشالا.. بعدها غلامعلی و دوستانش درخشش این شعله‌ها را بارها دیدند .هر روز حال مردم در خیابان‌ها به راه می افتاد و به همه با هم شعار می‌دادند. _ما میگیم شان میخواهیم نخست وزیر عوض میشه. ما میگیم خر نمیخوایم پالون خر عوض میشه. _مرگ بر شاه مرگ بر شاه... _استقلال آزادی جمهوری اسلامی!
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * حالا همه برای پیروزی انقلاب لحظه‌شماری می‌کردند .شب بیست و یکم بهمن گفتند میدان فوزیه به اشغال تانک‌های نظامی در آمده و ممکن است کودتای نظامی اتفاق بیفتد. _ می خوام مردم را قتل عام کنند. _میگن سرباز های اسرائیلی اومدن ایران تا امام را دستگیر کنند. _اگر ارتش کودتا کن چی؟؟ همه در تب و تاب بودند و نمی دانستند چه سرنوشتی در انتظارشان خواهد بود. آیت الله دستغیب و آیت الله محلاتی از انقلاب و رهبری آیت الله خمینی حمایت می‌کردند و شیرازیها امیدوارانه چشم دوخته بودند به فردایی که از راه می رسید. نه شرقی ، نه غربی جمهوری اسلامی.. این شعار بوی امید میداد و شورانگیز بود تکرارش به فریاد. فردای همان روز امام اعلامیه نوشتن در حکومت نظامی نظامی را غیر قانونی کرد پیام تاریخی امام خمینی در نفی حکومت نظام موجب سقوط رژیم شد. تهران نکایی تی دیگر داشت مردم در میدان فوزیه( امام حسین فعلی) از همان نخستین دقایق نیمه شب سربازان و نظامیان درگیر شده بودند. مقابل سینما تهران را سنگر بندی کرده بودند .مردم اسلحه به دست از آرمان انقلابی خود جانانه دفاع می‌کردند تا اینکه کمی مانده به سپیده دم از میدان عقب کشیدند. تیغ آفتاب که تیرگی شب را شکاف میدان مرکزی شهر آزاد شده بود. _استقلال آزادی جمهوری اسلامی، الله اکبر خمینی رهبر کمونیسم ها گفته بودند این حرکت به نتیجه نخواهد رسید. آنها اعتقاد داشتن مردم هنوز به درک انقلابی نرسیده اند و این حرکت دیر یا زود شکست خواهد خورد .اعتقادشان این بود که دست‌کم ۲۰ سال زمان لازم است تا ایرانیان بتوانند به سطح قابل قبولی از شعور سوسیالیستی برسند و بتوانند انقلابی سرخ در ایران ایجاد کنند. می‌گفتند این جبر تاریخ ایرانی ها تجربه انقلاب دارند و جامعه ایران به مرحله صنعتی شدن رسیده است این فقط یک شورش است همین. _امام خمینی گفتند دولت بختیار غیرقانونی است به همین روزهاست که انقلاب ما پیروز شود _انقلاب شما پیروز به شکل غیر ممکنه. اما غیر ممکن به لطف خدا و رهبری امام خمینی ممکن شد. حالا دیگر نه تهران و تبریز که شیراز هم در التهاب بود صبح زود مردم به خیابان‌های مرکزی آمدند تا نیمه ابری بود اما آفتاب در دل مردم می درخشید.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * از همان نخستین ساعات بامداد روز بیست و دوم بهمن انقلابیون چهارراه زند را سنگربندی کرده بودند. صدای تیراندازی از اطراف به گوش می‌رسید از ساعت ۹ صبح درگیری مسلحانه دود گرفت و در ساعات اولیه ظهر ساختمان شهربانی به تصرف انقلابیون در آمد. آفتاب به اوج آسمان رسیده بود که شایعه پیروزی انقلاب دهان به دهان بین مردم می چرخید. _ورزش با مردم اعلام همبستگی کرده _گارد جاویدان نابود شد چشم هایشان خیس میشد اشک شوق و دلهایشان میلرزید از شروع امیدی که به جانشان افتاده بود .بیمارستانها اما پر شده بود از زخمی‌ها و شهدای که مردم تقدیم انقلاب کرده بودند. در بیمارستان سعدی عده‌ای از جوان‌ها به مصدومین کمک میکردند. مجروحین را در راه را خوابانده بودند. صدای ناله مجروحین تمامی نداشت .مردم بیرون بیمارستان تجمع کرده بودند .کمی بعد یکی از نیروهای انتظامات بیمارستان به سمت جمعیت رفت و داد زد:« ساکت باشید تا اسامی زخمی‌ها را بخونم» _تورو خدا زودتر اسامی رو بخون _پس از اسامی کشته ها چی؟! نگهبان که چند قطره خون روی یونیفرم آبی از نشسته بود سر تکان داد و گفت: اسامی اونا یه ساعت دیگه اعلام میشه. کمی آن سوتر سفید تحویل از مردم که برای اهدای خون آمده بود ،از راهروی بیمارستان تا پیاده روی خیابان زند تشکیل شده بود ازدحام مردم لحظه به لحظه بیشتر و بیشتر می شد. _یخ لازمه ..واسه زخمی ها.. جوانی که دم در بیمارستان ایستاده بود و این جملات را فریاد میزد دوان دوان به سمتی رفت. عده ای به دنبالش به راه افتادند .جوان موهای مجعد و موج دار و چشمانی مهربان و اندامی ورزیده داشت .حالا گروهی از جوانان تشکیل شده بودند که در خیابان های هدایت و شعبه های باغشاه پخش شدند. در خانه ها را میزدند و اهالی منزل می خواستند تا با دادن یخ به زخمی‌ها کمک کنند.. همه به آن ها کمک می کردند حتی بعضی‌ها می‌گفتند برایتان دوباره یخ درست میکنیم چند ساعت دیگر بیاید و یخ را تحویل بگیرید. جوانان با نایلون های پر از یخ برمی‌گشتند. در راه رو های بیمارستان اما داستان دیگر شکل می گرفت. پزشکی که رو پوشش لاله‌گون شده بود گاز استریل را روی زخم جراحی گذاشت. رو به مرد جوان گفت: «زخم فشار بده تا خونریزی بند بیاد میتونی؟!» آن مرد که جوانی درشت اندام بود مشتاقانه گفت: «ها میتونم» مردی که رادیو ترانزیستوری را به گوش چسبانده بود جست و خیز کنان به سمتشان آمد، دور خودش چرخید و چرخید و خندید و داد زد: «تموم شد رژیم شاه تموم شد» فکر میکردند دیوانه شده اما وقتی خبر پیروزی انقلاب را از رادیو شنیدند ،موجی از خنده و شادی بیمارستان را فرا گرفت.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * همان شب در مسجد غلام علی و دوستانش تصمیم گرفتند گروهی برای محافظت از محله ها داشته باشند. آنها با حرف که داشتند یا به غنیمت گرفته بودند تا صبح در خیابان‌ها نگهبانی دادند. همه آمده بودند حتی جمال جوانمردی هم با آن بازی شکسته آمد تا از بقیه عقب نماند. نیمه های شب اتومبیلی به آنها نزدیک می‌شد هوا سرد بود آنها در حلبی خالی آتش روشن کرده بودند نور اتومبیل بر در و دیوار لغزید و بالا اومده ایستاد و داد زد.:«ایست» در چند متری شان آرام گرفت. چراغ هایش اما هنوز روشن بود نمیشد سرنشینانش را تشخیص داد. چند لحظه بعد در باز شد و مرد روحانی که چهل و چند ساله به نظر می‌رسید به سمتشان رفت و گفت:«سلام خدا قوت» _سلام حاج آقا _خسته نباشید _ممنون حاج آقا روحانی عمامه مشکی اش را کمی جابجا کرد و گفت: از بچه‌های کدوم مسجدین؟! _مسجد شازده قاسم. رو به جمال کرد و پرسید: دستت اذیتت نمیکنه؟؟ جمال خنده گفت این که چیزی نیست حاج آقا اگه گردن هم شکسته بودی میومدم نگهبانی می‌دادم. به تدریج بعد از تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی غلامعلی به همراه چند نفر از دوستانش به عضویت این نهاد انقلابی در آمدند. _مگه ارتش نیست _هست ولی ضعیف شده. ما نیاز به نیروی مردمی داریم.. هستی یا نه اگه هستی یا علی بگو! همان دوستای تازه پیدا کرد که هر کدام است که الگوی اخلاق و جوانمردی بودند نمونه اش ،محمدرضا حقیقی، مرتضی جاویدی ،حسن حق نگهدار و یا محمد اسلامی نسب. شما که دارید این کتاب را می خوانید با شما هستم بگذارید خاطره برایتان تعریف کنم تا بهتر غلامعلی دست بالا را بشناسید. اوایل جنگ مدتی بود که باید آماده می‌شدیم برای عملیات والفجر ۱. شب از نیمه گذشته بود و من هنوز با چشمانی باز زیر پتو مچاله بودم .دست چپم کرخت شده بود نه از سرما،بلمه فکرهای جورواجور کلافه می کرد. این پهلو و آن پهلو شدم. هنوز تکلیف عملیات والفجر حضور چند تا از گردان ها مشخص نشده بود .که گاه غرش مبهم توپ های عراقی از عمق تاریکی به گوش می‌رسید. نگران حجم آتش توپخانه عراقی ها بوددم. صدایی شنیدم. پتو را کنار زدم و بوی پای احمدعلی زیر دماغم خورد. چشم چرخاندم. غلامعلی بلند شده بود و گوشه سنگر وضو می گرفت .ساعت نگاه کردم ۳:۲۳ بود روی سرم کشیدم .از نجوایی که میشنیدم ،می‌دانستم نماز می خواند نماز غلامعلی تا اذان صبح ادامه داشت. کسی بیرون سنگر با صدای بلند اذان می گفت سلام نماز را در آنجا پتو را روی خودش کشید و خوابید بچه ها یکی یکی از خواب بیدار شدند.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * وانت که به راه افتاد ،محمد اسلامی نسب طاقت نیاورد ، پشت سر ما شروع به دویدن کرد و فریاد زد :«محکم باشیم مردانه بجنگین. فوق این راه شهادته» اگه شهید شدین شفاعت ما یادتون نره. قرار بود عملیات در منطقه مشترک بین ما و لشکر نجف اشرف اجرا شود هر دو لشکر در یک محور عملیاتی شرکت کرده بودند و به همین دلیل گروه ویژه ما باید خودش را به خط دوم می رساند و با گروه مخصوص لشکر نجف هماهنگ می شد تا بتوانیم دقیق و منظم عمل کنیم ،وگرنه تمامی عملیات شکست می‌خورد به خط دوم رسیدیم و گروه ویژه لشکر نجف اشرف را پیدا کردیم. به اشاره شهید دست بالا همه پیاده شدیم. او ما را به مسئول گروه جوان رشید و سبزه رو بود معرفی کرد . آن جوان نگاهی به جثه نحیف قد کوتاه و کرکهای صورتم انداخت. لبخند زد و با لهجه اصفهانی گفت: «شوما چند سالتونه دادا؟! _۱۹ سال. جوان اصفهانی که هنوز قانع نشده بود ادامه داد: پسر جون اومدی اینجا چیکار میخوای کمین خفه کنی؟! دست بالا با دلخوری گفت: فلفل نبین چه ریزه. جوان لبخندی زد و ساکت شد .انگار دیگر دست از سرم بردار داشته بود .کسی اذان می گفت .همان جا نماز مغرب و عشا را خواندیم و مهیای حرکت شدیم. دست بالا کنارمان نشست با انگشت خطی روی شنها کشید و گفت :«بعد از این جاده شنی باید از اون شیار رد بشیم و قبل از رسیدن به کانال یک ردیف سنگر کمین که باید خفه شون کنیم » رو به من و علی کرد و گفت:« اگه درگیری شد که خط آتش می خوام که سنگرهای کمین شون رو نابود کنه» به من و علی خیره نگاه کرد و پرسید :«مفهومه؟!» علی به هم نگاه کردیم و سر تکان دادیم. دست بالا لبخند زد و ادامه داد: آرپیچی زن هامون باید دهانه آتیش سنگر دشمن را کور کنند. عمیق کشید چند لحظه به فکر فرو رفت و بعد با صدای آرام گفت: «درگیری شدت پیدا نکرد و دشمن نفهمید کارمون را با نارنجک تموم می کنیم» دست بالا صحبتش را تمام کرده بود ،اما من خیره به خطوط روی خاک هیجان زده بودم و بدنم داغ شده بود. از آنجا پیاده حرکت کردیم اما هنوز در شیار بودیم که خمپاره های دشمن به سمت ما شلیک شد و منور ها آسمان را به آتش کشیدند. هنوز به سنگر های کمی نرسیده بودیم که زمین گیر شدیم.هرکداممان گوشهای پناه گرفتیم. دستگاه کنارم نشسته بود. _چیکار کنیم؟! _نمیتونم اینجا بمونیم .آتش که کم شده راه می‌افتیم! چیزی نگفتم اما او رو به من کرد و در حالی که انعکاس نور منور ها روی صورتش می لغزید ادامه داد: «من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون جا به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه»
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * به آسمان نگاه میکردم منورها می‌سوختند .دست بالا بازویم را فشار داد و گفت:« اگه منو گم کرد این دنبالم نگردین» با تعجب نگاهش کردم لبخند و ادامه داد:« وقتش که بشه خودم برمیگردم» آتش دشمن قطع شده از کالا رو به من کرد و گفت:« به عقیقی بگو نباید محاصره مون کنند یادت میمونه!؟» تکان دادم و گفتم: ها بله! راه افتادیم اما کم جلوتر کالیبرهای دشمن به طرفمان شلیک شد. دوباره پناه گرفتیم دست بالا جلوتر از من پشت صخره ای نشست. به ما اشاره کرد که پناه بگیریم. آتش قطع شد. به سرعت شروع کردیم به دویدن و خودمان را به انتهای شیار رساندیم. حالا سنگرهای دشمن روبرویمان بودند. دوباره منور زدند. نور لرزان و لغزنده آنجا را روشن کرده بود. علی لبخند زد و گفت: حالا نشونشون میدیم.. هنوز کلامش تمام نشده بود که همه جا روشن شد. گلوله نیمی از صورت علی را با خود برد. مین منور بود. از همه طرف گلوله باران شدیم. آن جوان رشید که لهجه اصفهانی داشت ،فریاد میزد:« پناه بگیرین. پناه بگیرین» یکی از بچه های گروه نجف اشرف خودش را روی مین منور انداخت و سوخت. از درد و سوزش جیغ میکشید .صدایش در شیار پیچیده بود‌ باران گلوله ها تمامی نداشت و آسمان پر شده بود از من منور های که تا ابد می خواستند بسوزند. جوان اصفهانی داد زد :« گروه دست بالا چیکار میکنه؟! شروع کنین. مهلت شون ندین. این آرپی جی زن کجاست؟!» آرپی جی زن از سینه تپه بالا رفت و شلیک کرد اما بلافاصله فریاد زد :«آخ سوختم » به زمین افتاد و پایین غلتید. هنوز جان نداشت که صدای تکبیر بچه ها را شنید .بدنش به رعشه افتاد و کمی بعد آرام گرفت .یکی از سنگرها را زده بود. زمین لرزه دوباره و خمپاره‌ها خاک را زخم می زدند. آرپی جی زن دوم هم خودش را بالای تپه رساند .شلیک کرد الله اکبر الله اکبر.. دومین سنگر هم به آتش کشیده شد .سنگر سوم ساکت بود و شلیک نمیکرد .شیار و جاده شنی زیر آتش خمپاره بود. با اشاره دست بالا همه به سرعت خودمان را به جاده شنی رساندیم. دست بالا داد زد: سنگ رسوم خفه نشده... رو به من کرد و گفت: نارنجک می خوام.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * چیزی نزدیک ما منفجر شد جمله را کامل نشنیدم زمان کند شد . _می. خواااااام م م در هوا معلق ماندم. _نااااارن ن ن ج ج کک می خوااااامممممم احساسم این بود که زنده نخواهم ماند محکم به زمین کوبیده شدم همه جا داده شد و دیگر چیزی نشنیدم. _یا زهرا.. از آن سوی تاریکی کسی ناله میکرد‌.کتفم تیر میکشید. گوشم زنگ میزد. به زحمت چشمم را باز کردم. سرگیجه داشتم و نمی دانستم چه بلایی سرم آمده. _و اشهد و ان محمد رسول الله... نیم خیز شدم .دوباره سرم گیج رفت زمین افتادم. تنها میتوانستم نجوای ناله های خفیف دست بالا را بشنوم .هنوزم زمین میلرزید از درد خمپاره‌ها.. سفیر گلوله ها گنگ و دور شده بود انگار. کمی که گذشت شعله ی ناله دست بالا آرام آرام خاموش شد و باز پیش چشمانم تاریکی بود و تاریکی. _صدامو میشنوی عامو... _هااااا _پاشو دلاور پاشو... یک نفر که لهجه جنوبی داشت زیرا بغل مرا گرفت و مرا بلند کرد. _میتونی راه بری؟! _هنوز گیج بودم و گنگ.زیر نور لرزان منورها چهره ای مبهم داشت اما چشمانش برق میزد. ساعت کانادا و سعی کردم به تنهایی قدم بردارم به سمت رفتم که در ناله های دست بالا را شنیده بودم. دیدمش کنار تخته سنگی افتاده بود و حالا معنی حرفش را درک میکردم. «من تا نیمه راه باهاتون میام. از اون به بعد فرمانده شما برادر عقیقیه» زیر لب گفتم: شما که رفیق نیمه راه نبودی برادر دست بالا.. اشک میریختم و بغض کرده بودم. زیر نور لرزان منورهای ولگرد ،چشمم افتاد به زخم‌های بی‌شمار، که پیراهن سبزش را ستاره باران کرده بودند. جوان جنوبی نبض قلب دست بالا را بررسی کرد و گفت:« شهید شده» ایستاد و بعد از آنکه چیزی بگوید شروع به دویدن کرد. دنبالش راه افتادم و چند دقیقه بعد به معبر رسیدم. از معبر که می گذشتم یکی بعد از دیگری چهره آشنای بچه های گروه و رزمندگان گردان را میدیدم. باید عقیقی را پیدا می کردم. _عقیقی رو ندیدی؟! _از اون طرف برو... _عقیقی اینجاس؟! _نه برو جلوتر سرانجام پیدایش کردم. تا مرا دید پرسید: غلامعلی کو؟! اما انگار از بغضم فهمید چه اتفاقی افتاده. زیر لب گفت: خدایا خودت به فریاد برس. رو به من کرد و گفت :یک تک تیرانداز برامون مونده با یک آرپیچی. بازویم را گرفت و پرسید :چه کار کنیم حالا؟! _نمیدونم فرمانده شمایین؟! _چطور؟! _دست بالا به من گفت فقط تا نیمه راه با ما میاد و از آن به بعد فرمانده شما هستید. کمی فکر کرد و گفت :«بریم.. با کمین عراقیا درگیر میشیم..»
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * از جاده شنی رد شدیم و به سنگر های کمین رسیدیم بچه های گردان هم کمک کردند .حجم آتش دشمن بی سابقه بود. _این سنگر را خفه کن.. آرپیچی زن ایستاد اما گلوله ها امانش ندادند . تک تیرانداز به سرعت خودش را به من رساند و گفت: دست بالا کجاست؟! _شهید شد . سکوت کرد .چند لحظه بعد به خود آمد و گفت: هوای منو داشته باش. خط آتیش میخوام. هر وقت گفتم بزن. آر پی جی را برداشت و فریاد زد :حالا.. _الله اکبر تیربار و من هر دو فریاد زدیم. تک تیرانداز سنگ را هدف گرفت .سنگر منفجر شد و تک تیرانداز زمین افتاد. به سمتش رفتم و پرسیدم :طوری شدی؟ _گمون‌نکنم‌. چشمانش را باز کرد نگاهم کرد و خندید .سنگرها خاموش شده بودند. از آنجا به سمت میدان مین به راه افتادیم. _تخریبچی ها ؟!!! _همه شون شهید شدن .. نگاهی به اطراف انداختم. همه شهید زخمی شده بودند .چهار نفر بیشتر نبودیم. _چه کار کنیم.. _من میتونم! نوجوان بود. لهجه یزدی داشت. به کولی اش اشاره کرد و گفت: تجهیزات هم دارم. وارد میدان شد. کمی بعد نیروهای دیگری هم به ما رسیدند و کمکی آن نوجوان یزدی معبری باز کردند. بچه های گردان هم خودشان را به ما می رساندند باز کردن برد که تمام شد به راه افتادیم. از کنار نوجوان تخریبچی گذشتیم خودمان را به پشت خاکریز دشمن رساندیم. آسمان هنوز تاریک بود که دشمن محور را با منور روشن کرد و از همان جا ما را به آتش بست. عقیقی داد زد: پناه بگیرید! کنار تلی از خاک پناه گرفتم. چیزی پشت سرمان منفجر شد. صدای ناله ای به گوشمان خورد .برگشتم . نوجوان به شدت مجروح شده بود به طرفش رفتم زیر لب شهادتین میگفت. _چیزی نیست آروم باش. _السلام علیک یا اباعبدالله.. از ناحیه دست و پا مجروح شده بود. فکر میکردم در حال شهادت است. _می خوام کمکت کنم. _بندش رو باز کن تا سبک بشم. کولی اش را باز کردم و پرسیدم: اسمت چیه؟! _جعفر. _جعفر جان چی میخوای فقط از من آب نخواه.. _آب نمی خوام. دست صورت و پاهایش غرق خون بود. _تکان نخور تا زخمت را ببندم. با کارد پاچه شلوارش را پاره کردم و زخم را بستم. باران و گلوله ها قطع شده بود که فریاد زدم: تکون نخور. _یا بی بی فاطمه زهرا... به پشت روی زمین افتاده بود. نفس نفس میزد. _خوب میشی قول میدم. هر دو دستش راگرفتم و او را کشان کشان به پشت خاکریز بردم. _برو ..برو.. _برم؟! یادت هست قمقمه ات رو دادی به من..چندسالته؟! صورتش از درد مچاله شده و صدایش می‌لرزید که گفت :شونزده... _کمکت می کنم برگردی عقب.. حرفم ناتمام ماند. با تعجب شعله ای بزرگ می دیدم. یکی از بچه‌های گردان بود که می سوخت بر اثر آتش عقبه آرپیجی کوله پشتی و پیراهنش شعله ور شده بود.می‌دوید و فریاد میزد .یکی از امدادگر ها به سمتش دوید. هولش داد و او را زمین زد .خاک رویش باشید و با کمک یک نفر آتش را خاموش کرد. بوی تند سوختگی زیر دلم زد. صدای جعفر که آب می خواست مرا به خود آورد. _نه نمیتونم . نگاهش چنان بود که نتوانستم با خواسته اش مخالفت کنم. با ولع قمقمه ام را خالی کرد و گفت :حلالم کن. _چیزی نیست که قمقمه اش که مال خودت بود. _به زحمت لبخندی زد و بریده بریده گفت ..ح..لا...لم از هوش رفت. نگاهی به زخمش انداختم. خونریزی اش قطع شده بود . نمی دانستم چه کار باید بکنم. خمپاره ای نزدیک ما منفجر شد .زمین فریاد زد و من بیهوش شدم. کم کم به هوش آمدم. تمام صورتم درد گرفته بود .دستم را آرام روی زخم های صورتم کشیدم .لب و کنار پیشانی هم زخمی بود. سعی کردم از جا بلند شوم اما دردی سوزنده در پای چپم زبان کشید. داد زدم نمی توانستم تکان بخورم. جعفر را صدا زدم اما جوابی نیامد. سر چرخاندم دیدم از گوشه ای دراز کشیده بود.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * گفتند استقامت کنید نیروهای پشتیبانی در راه هستند و به شما می رسند که البته نرسیدند. عقیقی به تپه کوچکی که نزدیکمان بود اشاره کرد و گفت: میریم اونجا از خودمون پدافند می کنیم» به سمت تپه دویدیم .افتان و خیزان تعقیبشان می کردم کم کم غرش تانک‌ها را می‌شنیدم که بیشتر و نزدیک‌تر می‌شد .ما در کمرکش تپه پناه گرفته بودیم. _میرم ببینم وضعیت اون طرف چطوره؟! _منم بیام؟! _یا علی مدد! از شیب تند تپه بالا رفتیم .عقیقی رو به من کرد و گفت: دست بالا قبل از شهادت حرف دیگه ای نزد؟! گفت: نباید محاصره همون کنن‌. هردو بالای تپه بودیم آن پایین عراقی ها نورافکن ها را روشن کرده بودند و تانک های شان آرایشی تهاجمی داشتند. _بی فایده است باید برگردیم. _دارم محاصرمون می کنند؟! _بله! عقیقی رو به من کرد و ادامه داد: باید مقاومت کنیم دستور داریم. از صفحه سرازیر شدیم دل توی دلم نبود. _اون طرف چه خبر بود؟! _ایشالله خیره! رو به من کرد و گفت :اگر موفق شدیم باید پیکر دست بالا را برگردانیم عقب. بعد هنگامی که صدای جیر جیر شنی تانک های دشمن با لرزش خفیف زمین همراه شد دستور عقب نشینی را شنیدیم. به سرعت به راه افتادیم از جاده شنی و شیارهای خاکی گذشتیم. امدادگر های زخمی ها را عقب می بردند ایستادم و اطراف خیره شدم تام هالند شهادت دست بالا را پیدا. کسی دستم را گرفت و گفت :راه بیفت دیگه. مراحل داد بی اختیار به راه افتادم دوباره گلوله‌باران شدیم، و وقتی به موضع خودمان برگشتیم ،من مانده بودم و عقیقی و یکی از برادران افغانی.
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * میشناختمش شهید دست بالا مربی تیراندازی و معلم عقیدتی مان بود یادم می‌آید همان روزهای اول که در میدان تیر بودیم شهید دست بالا آموزش مان می‌داد. سوم یا چهارم عید بود که به پادگان آموزشی منتقل شدیم .آمده بودیم به تیپ امام سجاد علیه السلام در منطقه‌ای به نام عین خوش. از همان روز آموزش شروع شد.لاله های سرخ و زرد به همراه شقایق های وحشی منظره ای زیبا به وجود می آورد. ایام نوروز بود و ساک بچه ها پر بود از خوراکی. سیزده بدر را در همان منطقه گرفتیم. قبل از ظهر ما را به میدان تیر بردند و به هر کس چند فشنگ دادند برای شلیک و هر کس به هدف می زد چند قشنگ دیگر به عنوان جایزه میگرفت. من از همه بیشتر فشنگ جایزه گرفتم احساس غرور می کردم. نه تنها بچه ها که حالا دیگر حتی مربی ها نیز متوجه من شده بودند. برای نخستین بار در زندگی احساس پیروزی را تجربه می‌کردم. یکی از مربی ها به سمتم آمد چهارشانه بود و محاسن بلندی داشت . کنارم نشست و گفت: خدا قوت دلاور. _ممنون _یکبار دیگه بزن ببینم نشانه گرفتم. نفس را در سینه ام حبس کردم .گذاشتم تا تفنگ جزئی از وجودم شود .انگشتم را آرام روی ماشه گذاشتم و شلیک کردم .مربی با دوربین سیبل را برانداز کرد و با رضایت سر تکان داد. پرسیدم :خوب بود؟! دقیق زدم به هدف! _تو نزدی!! _یعنی چی؟! مگه خودت ندیدی چطور زدم به هدف! _تو نزدی! _یعنی چی آخه؟ چرا زور میگی!؟ _اگه انگشت شست نداشتی میتونستی بزنی به هدف! _خوب آخه من... _اگه چشم نداشتی چی ؟اگه مریض بود این چی؟ ساکت شدم و چیزی نگفتم مربی کنارم نشست دست بر شانه من گذاشت و گفت غرور برای ما مثل زهر میمونه هر وقتی رتبه هدف خورد خدا را شکر کن و بگو :«ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی » ایستاد و به من اشاره کرد تا از رحم را به او بدهم نشانه گرفت و زیر لب زمزمه کرد :«و ما رمیت اذ رمیت ولکن الله رمی» شلیک کرد و به هدف زد. هنوز اسلحه ام را در دست داشت. دوباره هدف گرفت زیر لب دوباره آن آیه را زمزمه کرد و شلیک کرد و دوباره به هدف زد. کنارم روی زمین نشست و به من گفت: میدونی معنی این آیه چیه؟