#قسمت_نبود_برگردد....
🌷_کیه اون جلو سرش را انداخته پایین داره میره؟ آهای اخوی! برو تو ستون. به روی خود نمیآورد. دویدم تا اول ستون دستش را از پشت کشیدم _مگه با تو نیستم؟ بیا برو تو ستون. برگشت، یکنگاه به سر تا پایم انداخت. چیزی نگفت.
🌷_ببخشید آقا مصطفی. شرمنده نشناختمتون. شما اینجا چی کار میکنید؟ رخت و لباس دامادی رو درنیاورده، کجا بلند شدید اومدید؟! این دفعه رو دیگه نمیذارم بیایید. حرفهایم را نمیشنید. فقط میگفت: من باید امشب بیام. ژ–۳ را برداشتم. ضامنش را کشیدم. پایش را نشانه رفتم. بیسیمچی صدایم زد. قسمت نبود برگردد انگار....
🌷از هر طرف محاصره شده بودیم. ما پایین تپه، آنها بالای تپه. بسته بودندمان به رگبار. چند تا بیسیمچی اینطرف تپه؛ مصطفی و سه نفر دیگر هم آنطرف. دیگر کسی سر پا نبود. سپیده زده بود. دید خوبی پیدا کردند. یک تیربارچی از بالای تپه بستمان به رگبار. گوشم را گذاشتم روی قلبش. صدایی نمیآمد....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده تازهداماد شهيد حجت الاسلام مصطفی ردانیپور
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
#داستانهای_آموزنده
•✾📚 @Dastan 📚✾•