📖#یک_دقیقه_مطالعه
✍ﺍﻻﻏﯽ، ﭘﻮﺳﺖ ﺷﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﻮﺷﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﯽﮐﺮﺩ ، ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺑﺖ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻧﻌﺮﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ.
ﺭﻭﺑﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ
ﻣﺪﺗﯽ ﻣﮑﺚ ﮐﺮﺩ
ﻭﻗﺘﯽ ﺧﻮﺏ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ
ﺩﯾﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻓﺮﻕ ﻣﯽﮐﻨﺪ ...
ﺑﻪ ﺍﻻﻍ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﺷﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ :
«ﺍﮔﺮ ﺩﻫﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﯼ ﺷﺎﯾﺪ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺗﺮﺳﺎﻧﺪﯼ ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﻟﻮ ﺩﺍﺩﯼ ﺍﺣﻤﻖ!»
ﯾﮏ ﺍﺣﻤﻖ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﻇﺎﻫﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﺪ، اما ﺍﯾﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻻﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ،
ﭼﻮﻥ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻥ ﺍﻭ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﯽﺩﻫﺪ!
✓
#یک_دقیقه_مطالعه
👌قصههای زندگانی امام زمان(عج)
دل سیاه انار
در قرن هفتم هجری و به هنگام سلطهی اروپاییها بر بحرین، حاکم این منطقهی شیعه نشین، یکی از دشمنان سرسخت اهل بیت و یکی از کینهتوزترین و مخالفان شیعیان بود.
وزیرش نیز از خودش متعصبتر و کینهتوزتر بود. روزی آن وزیر به کاخ حاکم و امیر وارد شد؛ در حالی که اناری در دست داشت. او انار را به امیر بحرین نشان داد!
امیر انار را در دست خود چرخاند و با دقت به آن نگریست. سپس با خرسندی سری تکان داد و لبخند مرموزی بر لب آورد؛ زیرا روی انار، این عبارت به چشم میخورد: «لا اله الا اللّه محمد رسول اللّه ابوبکر و عمر و عثمان و علی خلفاء رسول اللّه».
امیر بحرین، سپس با لحن ویژهای گفت:
_ همین نشانهای مهم و دلیلی محکم بر باطل بودن مذهب شیعه است!
وزیر هم از فرصت استفاده کرد و پیشنهاد داد که امیر، دانشمندان و شخصیتهای شیعه را فراخواند و این انار را به آنان نشان دهد.
آنگاه اگر آنها از تشیع به تسنن گرویدند، رهایشان کند و اگر همچنان به پیروی از مذهب خویش اصرار ورزیدند، از آنان بخواهد یکی از این سه کار را برگزینند: یا همانند غیر مسلمانان(یهودیان، مسیحیان و زرتشتیان) جزیه(نوعی مالیات) بپردازند یا برای رد آنچه که روی انار نوشته شده است، پاسخی قانع کننده بیاورند یا اینکه حاکم بحرین آنان را به گونهای دسته جمعی اعدام کند و زنان و فرزندانشان را به اسارت بگیرد و اموالشان را هم به غنیمت ببرد!
امیر نگاه تحسین برانگیزی به وزیرش انداخت در حالیکه برقی از شیطنت و به گمان خودش، پیروزی در دیدگانش دیده میشد، دستور داد که همهی شخصیتهای شیعه را گِرد آوردند.
سپس با نشان داد انار به آنان، خواستههای سهگانه را مطرح و آنان را به گزینش یکی از آنها فراخواند. شخصیتها و بزرگان شیعه، سه روز مهلت خواستند، آنگاه برای رهایی از این گرفتاری به گفتوگو و مشورت پرداختند.
پس از آن، از میان خویش سه تن را برگزیدند و قرار گذاشتند که هر کدام از آنها، یک شب به بیابان برود و در دل تاریکی امام نورانی و هدایتگر، حضرت مهدی(عج) را به فریادرسی بخواند.
در نخستین شب، یکی از آن سه نفر رو به صحرا نهاد؛ اما هر چه کرد، نه به دیدار امام نایل شد و نه راهی برای حل مشکل یافت!
شب دوم، دیگری به بیابان رفت؛ اما او نیز دست خالی برگشت! در سومین و آخرین شب، نوبت به شخصیت برجستهای به نام «محمدبن عیسی دمستانی» رسید. او که مردی دانا، اندیشمند و باتقوا بود، با سر و پایی برهنه و با چشمانی اشکبار، روانهی بیابان شد و مشغول شد به نیایش در پیشگاه پروردگار و توسل و یاری جستن از آخرین برگزیدهی کردگار، حضرت بقیة اللّه، امام زمان(عج) که جانهای همگان به فدایش باد. او همچنان میگریست و از امام مهدی(عج) میخواست که شیعیان را از این گرداب هولانگیز و گرفتاری بزرگ برهاند.
🔰ادامه این ماجرا جمعه آینده ...
📕برگی از کتاب امام زمان (عج)، صفحه 94، 95،