『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
هࢪروزباوصیتنامہشھید #سࢪدارقاسمسݪیمانۍ📝 وصیتنامہمصوࢪ¹⁰ #خادم_الزهرا🌹 #دختران_فاطمے|#پسران_علوے
هࢪروزباوصیتنامہشھید
#سࢪدارقاسمسݪیمانۍ📝
وصیتنامہمصوࢪ¹¹
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
🕊🍃
[• #ازشھدابہانقݪابیون📨 •]
.
.
مداحے میکرد و اکثر اوقات ذکر سینہ زنے
هیئت را میگفت.گاهے بہ شوخے میگفت:
من دوهزارتا یاحسین حفظ هستم.
اخلاص او زبانزد رفقا بود ، اگہ کسے از او
تعریف مےکرد،ناراحت میشد .وقتے در قبال
زحمات تشکر میکردند.میگفت خرمشهر را
خدا آزاد کرد.یعنے همہ کار خداست و همہ
کار براے خداست او ابراهیم هادے را الگوے
خود قرار داده بود و دقیقا پا جاے پاے
ابراهیم میگذاشت.
ڪلامے در وصف
شهید #محمدهادی_ذوالفقاری"
.
.
🌷سربازِ آقا
نمےمـــونھ تــــــــا
ظهور رو ببینھ!
بلڪھ|شهید| مےشھ
تـ⇜ـا ظهور نزدیڪ شھ🕊
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
﴿#آیہگࢪافی|نمازاوݪوقت﴾
َيْلٌ لِلْمُطَفِّفينَ
💠وای بر کم فروشان!
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
░•. #فتوا👳🏻 .•░
.
.
سؤال:
اگر نماز_قضا به عهده شخص باشد، می تواند ابتدا #نماز_واجب یومیه را بخواند و پس از آن نماز را قضا کند؟🤔😁
جواب:
کسی که نماز قضا دارد، میتواند نمازی که اکنون بر او واجب شده را بخواند؛ ولی احتیاط واجب آن است که اگر فقط یک نماز است ابتدا نماز قضا را به جا آورد؛ به خصوص اگر نماز قضا مربوط به همان روز باشد.☺️
اصلا چه کاریه از این به بعد حواسمون باشه نمازامونو اول وقت بخونیم و مراقبت کنیم تا قضا نشه
اونوقت دیگه نمیخواد این کارو کنیم 😎✌️
#بازنشر ≈ #صدقهجاریه🍃
.
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
tanha_masir_37.mp3
13.86M
جلسھ سیوهفتم !🌱
#استاد_پناهیان🎤
🌸#تنها_مسیر🌸
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
جلسھ سیوهفتم !🌱 #استاد_پناهیان🎤 🌸#تنها_مسیر🌸 #خادم_الزهرا🌹 #دختران_فاطمے|#پسران_علوے ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@had
- مرور و خلاصه
(مروری بر مطالب گذشته و فعل درونی رضایت)
◀️ گفتیم اساسا انسان،انسان آفریده شده و موجودیست جدای از حیوان و فرشته.
🔹 نه در حد حیوان باقی می ماند نه مجبوره فرشته باشه بلکه به او اختیار داده شده که به بالا برده یا به پایین بره.
🔸انسان موجودیست که می تواند ارزش افزوده تولید کند،می تواند خودش و محیطش را تغییر بدهد.
⬅️ خب لازمه ی این تغییر چیه؟
اینکه یه علاقه ای داشته باشه علیه اون علاقه عمل کنه,وگرنه اگر طبق علاقه هاش عمل کنه با حیوان و فرشته هیچ فرقی نمی کنه!
🔸پس مخالفت کردن با علاقه میشه تعریف انسان! نه توصیه ی مهم به انسان!
⁉️ چی میشه که امکان مبارزه با علاقه پیش میاد؟
🔺 یه علاقه ی ضعیفتر داریم که رو تره (به ظاهر قوی تره چون اول باهاش مواجه میشیم و اول اونو تجربه می کنیم ) و یه علاقه ی قوی تر که پنهان تره ولی به ظاهر ضعیف تره.
📌این سیر انسان از علاقه ی پیدا به علاقه ی پنهان موجب تولید ارزش افزوده میشه.
🔸اصلا خدا هم نباشه، انسان، خاصیتش اینه! به خاطر همین به هر علاقه ای میرسه احساس دل سیری میکنه و میخواد بره سراغ بعدی و تغییر کنه.
🔻کی تغییر نمیکنه؟ کسی که پشت یه علاقه ای مونده و یا کسی که خسته شده از دنبال کردن علاقه اش.
🔶 تولید ارزش افزوده اصلش آگاهی نیست!
⬅️آگاهی ابزاره،
⭕️ نگید تولید ارزش افزوده به اختیار آدم وابسته است!
✴️ اراده و اختیار فرع این ماجراییه که ما داریم میگیم!
شما صحنه ی انتخاب نداشته باش، اختیار و انتخاب داشته باش! چه فایده ای داره؟!انتخاب آدم رو رشد نمیده!
🔆 انسان به اراده و اختیار و آگاهی ارزشمند نیست، انسان به اینکه میتونه مخالف دوست داشتنیش عمل کنه انسانه و ارزشمنده!
🚫 تو غرب آدما رو فریب میدن! میگن تو حق انتخاب داری ، خب بله حق انتخاب داره ولی این فرع بر چیز دیگریه! برای اینه که بتونه ارزش افزوده تولید بکنه که برای اینکار باید خلاف میلش عمل بکنه.
🐑🌱وگرنه تو به یه گوسفند بگو تو حق انتخاب داری! بخوور!علف بخوور!تو میتونی بخوور! شلوغش می کنی! علف رو دوست داشت، خورد،اینجا حق انتخاب ارزش نداره! خلاصه ی تبلیغات غرب اینه!
🍂 تو وقتی طبق میل اولیه سطحی غریزی حیوانی ات عمل کنی بری جلو> از انتخابت استفاده نکردی.
🔹اخیرا روانشناسی تجربی هم به این رسیده که میگه انسانها با استعداد نوفق تر نیستند، انسانهایی که قدرت بیشتری دارند که با خودشان مخالفت کنند موفق ترند.
📝حالا بحث بعدی شروع میشه که طبق چه برنامه ای با کدوم دوست داشتنی های خودم مخالفت کنم؟
🔶 اینجا دو تا بحث دیگه پیش اومد، گفتیم اگه کسی می خواد با دوست داشتنی خودش مخالفت کنه باید به "دستور کس دیگری" باشه.
‼️ چون اگه تو به میل خودت با میل خودت مبارزه کردی(!) دیگه این مخالفت با خود نیست!
☀️اینجا خدا میاد دست انسان رو میگیره و میگه من بهت برنامه میدم. و الا خدا سنگین تر از این حرفاست که بیاد به ما حرفی بزنه و ما هم حرفاشو گوش نکنیم!
✨ لطف میکنه به ما دستور میده! محبت میکنه.
📝 اینجا پای دین میاد وسط. دین میشه یه برنامه ی نجات بخش برای اجرای عملیات ایجاد ارزش افزوده
🔹بعد وقتی شما می خواهی از خدا تبعیت کنی ، خدا یه حرف دیگه بهت میزنه! میفرماید باشه من به تو دستور میدم ولی من خیلی فرق دارم با تو! من خیلی خدام تو خیلی کوچولویی!
🔹تو دستور منو گوش بدی زیاد هنر نکردی! برای اینکه واقعا هنر کرده باشی و امر منو اطاعت کرده باشی تا رشد کنی، من به تو دستور میدم از یه کسی اطاعت کنی مثل خودت که دوست منه!
🌈💫انبیا الهی و اولیا خودش رو میفرسته و بحث ولایت پیش میاد.
🔺ولایت یعنی تو میخوای با هوای نفست مخالفت کنی؛ حرف خدا رو گوش کنی اونقدر منیّتت نمیریزه که حرف ولی خدا رو گوش کنی!
❇️ بعد از این حرفها گفتیم چطور شروع کنیم؟
✳️ قدم اول: پیداکردن نگرش به شدت منفی نسبت به نفس، پیداکردن دشمنی با نفس (که با آگاهی به دست نمیاد، باید وقت بگذاری و براش تفکر کنی)
✳️ قدم دوم:عزم، بنا بگذاری (ممکنه ۴جا هم نتونی ولی بنای مبارزه با نفس رو داشته باشی. غیر از اراده کردنه، اراده سر فعل هست, فعلا بنا رو داشته باش.)
🔸این مراحل با تعبیر دیگری (تفکر و عزم ) در کلام امام (ره) نیز هست.
🔹آقا انسان با مبارزه آفریده شده! با جنگ زندگی میکنه! حالا نه اینکه با همه مبارزه کنه ها نه!ولی اینو در درونت داشته باش.
✅ اینو در درونت داشته باشی، اگه یه وقت دستور جهاد بیاد با دشمن بیرونی هم می دوی و می جنگی
همه ی ادیان الهی قبول دارند که زندگی و حیات اجتماعی بشر با جنگ قابیل و هابیل آغاز شد.
❌ تو قابیلی یا هابیل؟ طرف کی هستی؟ بی طرفم نداریم.
صوتکاملروگوشکنید🎧
#بیویزیبا👌🏻💚
چادرےگشتنمنقصہنآبیداࢪد!
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
#بےتوهرگز🕊 #قسمت_سوم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_چھاࢪم
پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ...ق
هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ...
گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حتی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ...
اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ...
به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ...
- شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ...
مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای
دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ...
بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ...
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خریدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ...
یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ...
پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ...
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]
#بےتوهرگز🕊
#قسمت_پنجم
اولین روز زندگی مشترک، بلند شدم غذا درست کنم ... من همیشه از ازدواج کردن می ترسیدم و فراری بودم ... برای همین هر وقت اسم آموزش آشپزی وسط میومد از زیرش در می رفتم ... بالاخره یکی از معیارهای سنجش دخترها در اون زمان، یاد داشتن آشپزی و هنر بود ... هر چند، روزهای آخر، چند نوع غذا از مادرم یاد گرفته بودم ... از هر انگشتم، انگیزه و اعتماد به نفس می ریخت
غذا تفریبا آماده شده بود که علی از مسجد برگشت ... بوی غذا کل خونه رو برداشته بود ... از در که اومد تو، یه نفس عمیق کشید ...
- به به، دستت درد نکنه ... عجب بویی راه انداختی ...
با شنیدن این جمله، ژست هنرمندانه ای به خودم گرفتم ... انگار فتح الفتوح کرده بودم ... رفتم سر خورشت ... درش رو برداشتم ... آبش خوب جوشیده بود و جا افتاده بود ... قاشق رو کردم توش بچشم که ...
نفسم بند اومد ... نه به اون ژست گرفتن هام ... نه به این مزه ... اولش نمکش اندازه بود اما حالا که جوشیده بود و جا افتاده بود ...
گریه ام گرفت ... خاک بر سرت هانیه ... مامان صد دفعه گفت بیا غذا پختن یاد بگیر ... و بعد ترس شدیدی به دلم افتاد ... خدایا! حالا جواب علی رو چی بدم؟ ... پدرم هر دفعه طعم غذا حتی یه کم ایراد داشت ...
- کمک می خوای هانیه خانم؟ ...
با شنیدن صداش رشته افکارم پاره شد و بدجور ترسیدم ... قاشق توی یه دستم ... در قابلمه توی دست دیگه ... همون طور غرق فکر و خیال خشکم زده بود ...
با بغض گفتم ... نه علی آقا ... برو بشین الان سفره رو می اندازم ...
یه کم چپ چپ و با تعجب بهم نگاه کرد ... منم با چشم های لرزان منتظر بودم از آشپزخونه بره بیرون ...
- کاری داری علی جان؟ ... چیزی می خوای برات بیارم؟ ... با خودم گفتم نرم و مهربون برخورد کن ... شاید بهت کمتر سخت گرفت ...
- حالت خوبه؟ ...
- آره، چطور مگه؟ ...
- شبیه آدمی هستی که می خواد گریه کنه ...
به زحمت خودم رو کنترل می کردم و با همون اعتماد به نفس فوق معرکه گفتم ... نه اصلا ... من و گریه؟ ...
تازه متوجه حالت من شد ... هنوز قاشق و در قابلمه توی دستم بود ... اومد سمت گاز و یه نگاه به خورشت کرد ... چیزی شده؟ ...
به زحمت بغضم رو قورت دادم ... قاشق رو از دستم گرفت ... خورشت رو که چشید، رنگ صورتم پرید ... مردی هانیه ... کارت تمومه
چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟ ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...
با صدای بلند زد زیر خنده ... با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت…
غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ...
- می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...
- خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...
- مسخره ام می کنی؟ ...
- نه به خدا ...
چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...
سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد
- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه می کرد ... برای بار اول، کارت عالی بود
اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد…
به روایت:#همسرودخترشهید🍃
[@romanshohada
@hadidelhaa]