eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 دستاوردهاے‌قدرٺ‌یافتن‌حق 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
🤣 موضوع:لا اضحك ساعت های 1 و 2 نیمه شب بود كه در میان همهمه و شلیك توپ و تانك و مسلسل و آرپی چی و غرش هواپیماهای دشمن در عملیات بزرگ كربلای 5 ، فرمانده تخریب بعد از چندین بار صدا زدن اسم من ، بالاخره پیدایم كرد و گفت : حمید هرچه سریعتر این اسرا را به عقب ببر و تحویل كمپ اسرا بده . سریع آماده شدم. سی و دو نفر اسیر عراقی كه بیشترشان مجروح بودند ، سوار بر پشت دو دستگاه خودروی تویوتا شدند و من با یك قبضه كلاش تاشو با نشستن بر پنجره خودرو دستور حركت خودروها را به سمت كمپ اسرا صادر كردم مسافتی طی نكرده بودیم كه متوجه شدم چند اسیر عراقی به من نگریسته و اسمم را صدا زده و با هم میخندند. اول تعجب كردم كه اینها اسم مرا از كجا میدانند . زود به خاطر آوردم صدا زدن های فرمانده مان را كه به دنبال من میگشت و عراقیها نیز یاد گرفته بودند . من با 18 سال سنی كه داشتم از لحاظ سن و هیكل از همه آنها كوچكتر بودم. بگی نگی كمی ترس برم داشت . گفتم نكند در این نیمه شب ، اسرا با هم یكی شوند و من و راننده بی سلاح را بكشند و فرار كنند. دنبال واژه ای گشتم كه به زبان عربی معنای نخندید یا ساكت باشید ، بدهد . كلمه « ضحك » به خاطرم آمد كه به معنای خنده بود. با خودم گفتم : خوب اگر به عربی بگویم نخندید ، آنها می ترسند و ساكت می شوند . لذا با تحكم و بلند داد زدم «لا اضحك». با گفتن این حرف علاوه بر چند نفری كه می خندیدند ، بقیه هم كه ساكت بودند شروع به خنده كردند . چند بار دیگر «لا اضحك» را تكرار كردم ولی توفیری نكرد. سكوت كردم و خودم نیز همصدا با آنها شروع به خنده كردم. چند كیلومتری كه طی كردیم به كمپ اسرای عراقی رسیدیم و بعد از تحویل دادن 32 اسیر به مسئولین كمپ ، دوباره با همان خودروها به خط مقدم برگشتیم . در خط مقدم به داخل سنگرمان كه بچه های تخریب حضور داشتند رفتم و بعد از چاق سلامتی قضیه را برایشان تعریف كردم. بعد از تعریف ماجرا ، دو سه نفر از برادران همسنگر كه دانشجویان دانشگاه امام صادق (ع) بودند و به زبان عربی نیز تسلط داشتند ، شروع به خنده كردند و گفتند فلانی می دانی به آنها چه می گفتی كه آنها بیشتر می خندیدند تو به عربی به آنها می گفتی « لا اضحك » كه معنی آن می شود « من نمیخندم» و برای اینكه به آنها بگویی نخند یا نخندید ، باید می گفتی « لا تضحك » ................. آنجا بود كه به راز خنده عراقیها پی بردم 🌼 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️ قســـــــمٺ‌نوزدھ [زندگی در ایران] به عنوان طلبه توی مکتب پذیرش شدم ... از مسلمان بودن، فقط و فقط حجاب، نخوردن شراب و دست ندادن با مردها رو بلد بودم ... . همه با ظرافت و آرامش باهام برخورد می کردن ... اینقدر خوب بودن که هیچ سختی ای به نظرم ناراحت کننده نبود ... . سفید و سیاه و زرد و ... همه برام یکی شده بود ... مفاهیم اسلام، قدم به قدم برام جذاب می شد ... . تنها بچه اشراف زاده و مارکدار اونجا بودم ... کهنه ترین وسایل من، از شیک ترین وسایل بقیه، شیک تر بود ... اما حالا داشتم با شهریه کم طلبگی زندگی می کردم ... اکثر بچه ها از طرف خانواده ساپورت مالی می شدن و این شهریه بیشتر کمک خرج کتاب و دفترشون بود ... ولی برای من، نه ... . با همه سختی ها، از راهی که اومده بودم و انتخابی که کرده بودم خوشحال بودم ... . 💠💠💠💠💠دو سال بعد ... من دیگه اون آدم قبل نبودم ... اون آدم مغرور پولدار مارکدار ... آدمی که به هیچی غیر از خودش فکر نمی کرد و به همه دنیا و آدم هاش از بالا به پایین نگاه می کرد ... کرده بود ... اونقدر عوض شده بودم که بچه های قدیمی گاهی به روم میاوردن ... . کم کم، خواستگاری ها هم شروع شد ... اوایل طلبه های غیرایرانی ... اما به همین جا ختم نمی شد ... توی مکتب دائم جلسه و کلاس و مراسم بود ... تا چشم خانم ها بهم می افتاد یاد پسر و برادر و بقیه اقوام می افتادن ... . هر خواستگاری که می اومد، فقط در حد اسم بود ... تا مطرح می شد خاطرات امیرحسین جلوی چشمم زنده می شد ... چند سال گذشته بود اما احساس من تغییری نکرده بود ... . به قَلَــــم:🌱 ڪپی‌بافرستادن‌صݪوات‌براے‌هرقسمت‌مجازھ✋🏻 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
❤️ قســـــــمٺ‌بیست [نذر چهل روزه] همه رو ندید رد می کردم ... یکی از اساتید کلی باهام صحبت کرد تا بالاخره راضی شدم حداقل ببینم شون ... حق داشت ... زمان زیادی می گذشت ... شاید امیرحسینم ازدواج کرده بود و یه گوشه سرش به زندگی گرم بود ... اون که خبر نداشت، من این همه راه رو دنبالش اومده بودم ... . رفتم و کردم ... ، روزه گرفتم ... هر چند دلم چیز دیگه ای می گفت اما از آقا خواستم این محبت رو از دلم بردارن ... . خواستگارها یکی پس از دیگری میومدن ... اما مشکل من هنوز سر جاش بود ... یک سال دیگه هم همین طور گذشت ... . اون سال برای اردوی نوروز از بچه ها نظرسنجی کردن ... بین شمال و جنوب ... نظر بچه ها بیشتر شمال بود اما من عقب نشینی نکردم ... جنوب بوی باروت می داد ... . با همه بچه ها دونه دونه حرف زدم ... اونقدر تلاش کردم که آخر، به اتفاق آراء رفتیم جنوب ... از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم ... . هر چند امیرحسین از خاطرات طولانی اساراتش زیاد حرف نمی زد که ناراحت نشم ... اما خیلی از خاطرات کوتاهش توی جبهه برام تعریف کرده بود ... رزمنده ها، زندگی شون، شوخی ها، سختی ها، خلوص و ... تمام راه از ذوق خوابم نمی برد ... حرف های امیرحسین و کتاب هایی که خودم خونده بودم توی سرم مرور می شد ... . وقتی رسیدیم ... خیلی بهتر از حرف راوی ها و نوشته ها بود ... برای من خارجی تازه مسلمان، ذره ذره اون خاک ها حس عجیبی داشت ... 🇮🇷علی الخصوص طلائیه ... 🇮🇷سه راه شهادت ... . از جمع جدا شدم رفتم یه گوشه ... اونقدر حس حضور شهدا برام زنده بود که حس می کردم فقط یه پرده نازک بین ماست ... همون جا کنار ما بودن ... . اشک می ریختم و باهاشون صحبت می کردم ... از امیرحسینم براشون تعریف کردم و خواستم هر جا هست مراقبش باشن ... به قَلَــــم:🌱 ڪپی‌بافرستادن‌صݪوات‌براے‌هرقسمت‌مجازھ✋🏻 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
❤️ قســـــــمٺ‌بیست‌ویک [دعوتنامه] فردا، آخرین روز بود ... می رفتیم شلمچه ... دلم گرفته بود ... کاش می شد منو همون جا می گذاشتن و برمی گشتن ... تمام شب رو گریه کردم ... . راهی شلمچه شدیم ... برعکس دفعات قبل، قرار شد توی راه راوی رو سوار کنیم ... ته اتوبوس برای خودم دم گرفته بودم ... چادرم رو انداخته بودم توی صورتم ... با شهدا حرف می زدم و گریه می کردم توی همون حال خوابم برد ... . بین خواب و بیداری ... یه صدا توی گوشم پیچید ... _چرا فکر می کنی تنهایی و ما رهات کردیم؟ ... ما کردیم ... پاشو ... ... . چشم هام رو باز کردم ... هنوز صدا توی گوشم می پیچید ... . اتوبوس ایستاد ... در اتوبوس باز شد ... راوی یکی یکی از پله ها بالا میومد ... زمان متوقف شده بود ... خودش بود ... امیرحسین من ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد ... . اتوبوس راه افتاد ... من رو ندیده بود ... _بسم الله الرحمن الرحیم ... به من گفتن ... شروع کرد به صحبت کردن و من فقط نگاهش می کردم ... هنوز همون امیرحسین سر به زیر من بود ... بدون اینکه صداش بلرزه یا به کسی نگاه کنه ... به قَلَــــم:🌱 ڪپی‌بافرستادن‌صݪوات‌براے‌هرقسمت‌مجازھ✋🏻 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
❤️ قســـــــمٺ‌بیست‌ودو(اخر) [غروب شلمچه🌙] اتوبوس توی شلمچه ایستاد ... _خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ... از اتوبوس رفت بیرون ... منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... . صداش کردم ... _نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... . برگشت سمت من ... با گریه گفتم: _کجایی امیرحسین؟ ... . جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ... گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... . امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ... گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... . اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ... اون روز ... غروب شلمچه ... ما هر دو مهمان شهدا بودیم ... دعوت شده بودیم ... ... . به قَلَــــم:🌱 ڪپی‌بافرستادن‌صݪوات‌براے‌هرقسمت‌مجازھ✋🏻 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
|قسمٺ‌هاےپایانی‌تقدیم‌نگاهاتون🙃|
منتظر‌نظراٺ‌شماعزیزاݧ‌دربارھ‌این رمانمون هستم☺️🦋👇🏻 💠lish.ir/1PLV امیدوارم‌کہ این رمان رو دوست داشتہ باشید و مفید و تاثیرگزاربودھ باشہ🌹🦋
✌️🏻』 - هیچ کاری در دنیا بدون تشکیلات پیـــش نمیــرود؛ انقلاب اسلامی ایران هــم بـدون تشڪیلات پیش نرفت و پیروز نشد! 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
از اعضایی کہ امروز روزه بودند داریم✋🏻