بسم رب العشق
#پاࢪتآخࢪ
#علمدار_عشق 🌹
راوی مرتضی
۲سال بعد ↯
حتما میگید تو این دوسال چی شد...
وقتی از طلائیه برگشتیم
رفتیم مشهد
بعدش رفتیم سر خونه و زندگی خودمون
نرگس بخاطر من با اونکه جز نخبه های علمی بود انصراف داد
چندماه بعد ازدواج خدا یه سه قلو به ما داد
اسم دوتاشون من به یاد همرزای غریبم که تو دمشق جا موندن... اسمشون گذاشتم حسن و حسین گذاشتم...
و نرگس بخاطر شفای من اسم آخری گذاشت رضا
تو اتاق بودم که نرگس گفت
_بذار کمکت کنم عزیزم
+نرگس صدای پسرا میاد...
- #اول_همسربعدفرزند .... تا من این سه تا پسر شیطون تو ماشین جا بدم توهم بیا عزیزم
بالاخره روز ششم سفر شد...
و ما الان تو حرم حضرت عباس هستیم... صدای جق جق کفش پسرا تمام صحن برداشته..
نرگس دستم فشار داد گفت
_مرتضی... تو علمدار عشقی
#پایان😊🌸
#نویسنده:بانـــــــو...ش
#ڪپیبدونذکرنامنویسندهمجازنیست🔗🍃
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
#پایان✋🏻😅
انشاءاللھ کہ بتونیم راه شهدارو ادامہ بدیم و شهیدانہ زندگے ڪنیم.
#عاشقانہاےبراۍتو❤️
قســـــــمٺبیستودو(اخر)
[غروب شلمچه🌙]
اتوبوس توی شلمچه ایستاد ...
_خواهرها، آزادید. برید اطراف رو نگاه کنید ... یه ساعت دیگه زیر اون علم ...
از اتوبوس رفت بیرون ...
منم با فاصله دنبالش ... هنوز باورم نمی شد ... .
صداش کردم ...
_نابغه شاگرد اول، اینجا چه کار می کنی؟ ... .
برگشت سمت من ... با گریه گفتم:
_کجایی امیرحسین؟ ... .
جا خورده بود ... ناباوری توی چشم هاش موج می زد ...
گریه اش گرفته بود ... نفسش در نمی اومد ... .
امیرحسین_همه جا رو دنبالت گشتم ... همه جا رو ... برگشتم دنبالت ...
گفتم به هر قیمتی رضایتت رو می گیرم که بیای ... هیچ جا نبودی ... .
اشک می ریخت و این جملات رو تکرار می کرد ...
اون روز ...
غروب شلمچه ...
ما هر دو مهمان شهدا بودیم ...
دعوت شده بودیم ...
#دعوت_مون_کرده_بودن ... .
#پایان
به قَلَــــم:#شــہـــیدمدافـــعحرمـطاهـــاایمانـــے🌱
ڪپیبافرستادنصݪواتبراےهرقسمتمجازھ✋🏻
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
#ابوحلما💔
#قسمت_آخر : برای همیشه
"وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.
فَرِحِينَ بِمَا آتَاهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ وَيَسْتَبْشِرُونَ بِالَّذِينَ لَمْ يَلْحَقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ أَلَّا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ ."
این آیات با صدای محمد در گوش حلما تکرار می شد. با همین صوت دلنشین از خواب بیدار شد. در تاریکی و تنهایی چشم به اشک باز کرد. دستش را روی قلبش فشرد. آنقدر سنگین شده بود که دیگر خیلی سخت می توانست راه برود. یاعلی(ع) گفت و آرام از روی تخت پایین آمد. پناه برد به وضو و دو رکعت نماز. بعد از نماز، رویایی که دیشب دیده بود، در آیینه خاطرش منعکس شد:
درخشش پرتوی نور از چشمهایش آغاز شد و صحرای پیش رویش را دربرگرفت. تن های بی سر را دید. و سرهای بی تن را! لحظه ای که نیزه های شکسته را که در سینه های چاک چاک فروکرده بودند، دید، دریافت در حادثه عظیم کربلا حاضر شده! هجوم غم این نبرد نابرابر، داشت جانش را به تاراج می برد که اهل بیت مولایش حضرت اباعبدالله(ع) را دید که لشکر ظلم به اسارت می بردشان. خواست دنبال آنها برود که یک سرباز جلویش را گرفت و گفت: اگه دنبالشون بری ممکنه بخاطر اینا تو رو هم اذیت کنن.
سرش را بالاگرفت و بی تردید دنبال کاروان اسرا راه افتاد. یزیدیان با مشت و تازیانه کودکان و مادران و همسران را از جلوی پیکر های بی سر، عزیزانشان عبور دادند. جواب هر قطره اشک و آوردن اسم پدر، برای دختربچه ها لگد و ناسزا در پی داشت. آنها را تشنه از کنار رودِ آب گذراندند. حلما می دوید تا به دختر اربابش برسد. می خواست حضرت زینب(س) را ببیند و از او چیزی بپرسد. ناگاه صحنه مقابل چشمش تغییر کرد. کافران، اسرا را در بازار شام چرخاندند. زنان شامی با آرایش و موهای افشان و عطر و کف و چنگ همراه مردان مستشان آمده بودند برای تماشا، آمده بودند برای سنگ و چوب و زخم زبان زدن به بانوهایی که مردانشان به تازگی در نبرد حق علیه باطل، جلوی چشمانشان قطعه قطعه شده بودند. حلما با اضطراب می خواند: ربنا اغفر علینا صبرا و ثبت اقدمنا ونصرنا علی قوم لکافرین.
به اینجا که رسید از خواب بیدار شد. با خودش فکر کرد روزی می رسد که باید خودش را برای مواجه شدن با تن بی جان همسرش، همه زندگیش آماده کند و برای...شنیدن زخم زبان و تهمت ها!
زیر لب زمزمه کرد: در این مسیرِ نور، جلودار، زینب(س) است.
#پآیان…
#ادامہ_ندارد(:💔
✍🏻 #بہقلمسینڪافغین
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
[• #توصیہهای_مجردانه♥•]
#قسمتسومـ³
⛓°•آیا ازدواج «اسارت» است؟
🦋°•با این حساب مے بینید که در ازدواج آن چیزے که به اسارت تعبیر
میشود در واقع رد شدن از دوران وابستگے و انفرادے زندگے کردن به
دنیاے مسئولیت و بلوغ است.
ازدواج خوشے ها را از شما نمیگیرد؛
فقط شکل آن را تغییر میدهد.شما همچنان میتوانید روابط دوستانه
خود را داشته باشید اما این بار باید چهارچوب هاے بیشترے برای آن
قائل شوید. چهارچوب هایے که
احتمالا دوستان مجرد شما آن ها
را درک نمیکنند اما هر فرد متاهلے
به آنها پایبند است.
🍃°•به جز این، ازدواج برای عدهاے ترس از دست دادن حریم شخصے
و رازهاے پنهان را به همراه دارد.
عده اے نگرانند که با ازدواج مجبور شوند همه چیزشان را کف دست همسرشان بگذارند. چیزے که هیچ
کس به آن علاقه اے ندارد. واقعیت
این است که شما همچنان میتوانید خلوت خود را داشته باشید، فعالیت
هاے مورد علاقه تان را حفظ کنید و حریم فردے تان را از اشتراک محفوظ بدارید اما باید بپذیرید که بخش هایے
از این حریم فردے در ازدواج از بین
مے رود.
💟°•در ازدواج، پنهان کارے معنایے
ندارد و این یعنے اگر در زندگے تان مواردے دارید که از دیگران مخفے
میکنید، هنوز براے ازدواج آماده
نیستید.اگر بخشے از روابط، فعالیت
هاے فردے یا لذت هایتان جزو موارد ممنوعه است که برملا شدن آنها باعث شرمندگے تان میشود، برای ازدواج
آماده نیستید.
🌸°•بنابراین، ازدواج یک تغییر بزرگ
در عادات و رفتارهاے شما است اما
این تغییر نمیتواند منفے باشد. مگر
آنکه شما اساسا تمایلے به تغییر
نداشته باشید و بخواهید همچنان
قواعد زندگے مجردے تان را در
زندگے مشترک پیاده کنید که در
این صورت، دیر یا زود باید با
شکست رو در رو شوید!
#پایان
#دانستنےهاےپیشازازدواج
#خوشبختےنصیبدلهاےپاکتون
#بهحقامامحسنعسڪرۍعلیہالسلام💚
👤|#خــــــــــادم_الحـســـــــــــــــیـن
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️