『دخترانفاطمی|پسرانعلوی』
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ «✒️📘»
منـ آدمـےنیستمڪهاینچیزاࢪوببینم
و بتـۅنمصبـۅࢪباشمـ مـنعملیاتےامـ
«✒️📘» _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
📘⃟✒️¦⇢ #چریڪے
📘⃟✒️¦⇢ #سربازگمنام
ـ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
●∞♥️∞●
#به_وقت_عبادت
💚سه بار غافل شدن در نماز🌸
🦋امام صادق (ع ) : اذا قام العبد الی الصلاة اقبل الله - عز و جل - علیه بوجهه فلا یزال مقبلا علیه حتی یلتفت ثلاث مرات فاذاالتفت ثلاث مرات اعرض عنه
✨وقتی بنده به نماز ایستاد خداوند متعال به او توجه می کند و توجهش را از او قطع نمی کند تا موقعی که سه مرتبه از یاد خدا غافل گردد،در این هنگام خداوند سبحان نیز از او اعراض خواهد کرد.✨
🔰بحار الانوار، ج ,84 ص 241
#امام_زمان
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
✍️#تلنگرانه ⚠️
#غیبت میڪنی میگی دیدم
ڪه میگم؟!
رفیق!🖐🏽
اگه ندیده بودی ڪه تُهمت میشُد!!❗️
#ستار_العیوب باش؛
اگه چیزی هم میدونی نگو ((:
یا بھ خودشم میگم......
مگه از توبہ ی اون فرد خبر دارے اینطورے داری ابرو شو میبرے
خدا از حق الناس نمیگذره!!!!
#حرف_قشنگ🍃
#باشدڪهرستگارشویم
#سربازگمنام
#شهیدانھ 🌷
حاج احــمد آࢪام دستش را بالا آورد و به انتــهاۍ افق اشاره کرد و گفت:↯
"بسیجی" آنجا انتهای افق است...
من و تو باید پرچم خود را در آنجــا در انتهاۍ افق برافرازیم.
هر وقت پرچــــ🇮🇷ــم را آنجا زدی زمین، آن وقت بگیر و راحت بخواب... ولۍ تا آن وقٺ نه!!!"✌️🏼
#تولدت_مبارک_سردار🍃
#سرباز_مھدے🌱
دخترانفاطمی|پسرانعلوی
#استوری
درگوشزمینزمزمہمیڪنۍ؛
صدایتراازآسمانمیشنود
:) 🌿✨
#سرباز_مھدے🌱
دخترانفاطمی|پسرانعلوی
_ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ «💙🌊»
من بالاے آسمانِ این شهر ..
خدایے را دیدم ڪہ هر ناممڪنے را
ممڪن میسازد
«💙🌊» _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _ _
🌊⃟💙¦⇢ #دلے
🌊⃟💙¦⇢ #سربازگمنام
ـ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
🍃🌸
تاخلاصنشویم
خدامارابرنمیگزیند
لذابایدسعیکنیم،
خداوندعاشقمابشودتاماراببرد..."
-شهیدحسنباقری-
✄-------•🍃🌸🍃•---------
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت10
#هوالعشـــق:
صدای بوق
ازاد در گوشم میپیچد
شماره را عوض میڪنم
#خاموش!
ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم
بازم #خاموش
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تڪان میدهد:
_ چی شده؟جواب نمیدن؟
_ نه! نمیدونم ڪجا رفتن ... تلفن خونه جواب نمیدن... گوشیها شونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه.
چندلحظه مڪث میڪند:
_ خب بیا فعال خونه ما
ڪمے وردم...
تعارف ڪردمو " نه"
دودل بودم...
امااخر سر در برابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم
*
وارد حیاط ڪه شدم،ساڪم را گوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم
مشخص بودڪه زهراخانوم تازه گلها را اب داده
فاطمه داد میزند: ماااماااان... ما اومدیمم...
و تویڪ تعارف میز نےڪه:
اول شما بفرمائید...
اما بـےمعطلےسرت را پائین مےاندازی و میروی داخل.
چنددقیقه بعد علےاصغر پسرڪوچڪ خانواده و
پشت سرش زهرا خانوم بیرون می ایند ...
علےجیغ میزندو می دود سمت فاطمه... خنده ام میگیرد چقدر #شیطون!
زهرا خانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخند گرمی میزند و اول بجای دخترش بمن سلام میڪند!
این نشان میدهد ڪه چقدر خون گرم و مهمان نوازند..
_ سلام مامان خانوم!...مهمون اوردم
" و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند"
- خالصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما!
علےاصغربا لحن شیرین و ڪودڪانه میگوید: اچی؟ خاله م گمچده؟واقیهنی؟
زهراخانوم میخندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند
_ نمیخوای بیای داخل دخترخوب؟
_ ببخشیدمزاحم شدم. خیلےزشت شد.
_ زشت این بود ڪه تو خیابون میموندی! حالا تعارفو بزار پشت در و بیا تو... ناهار حاضره.
لبخند میزند، پشت بمن میکند و میرودداخل.
*
خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه ها بود.
یڪاتاق برای سجادو تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر.
زینب هم یڪ سالےمیشود ازدواج ڪرده و سرزند گےاش رفته.
از راهرو عبور میڪنم و پائین پله ها میشینم،از خستگےشروع میڪنم پاهایم را میمالم.
ڪه صدایت از پشت سرو پله های بالابه گوش میخورد:
_ ببخشید!. میشه رد شم؟
دستپاچه از روی پله بلندمیشوم.
یڪےاز دستانت را بسته ای،همانےڪه موقع افتادن از روی تپه ضرب دیده بود...
علےاصغراز پذیرایـےبه راهرو میدود و
اویزون پایت میشود.
_ داداچ علے. چلا نیمیای کولم کنے؟؟
بےاراده لبخند میزنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ میشوی وڪوتاه جواب میدهے:
_ الان خسته ام...جوجه من!
ڪلمه جوجه راطوری گـفتےڪهمن نشنوم...اما شنیدم!!!
***
یڪ لحظه از ذهنم میگذرد:
"چقدر خوب شد ڪه پدر و مادر م نبودن و من الان اینجام..
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨
#رمان_مدافع_عشق_قسمت11
#هوالعشـــق:
مادرم تماس رفت...
حال پدربزرگت بد شده...ما مجبور شدیم بیایم اینجا )منظور یڪےاز روستاهای اطراف تبریزاست)
چندروزدیگه معطلےداریم...
برو خونه عمت!...
اینها خلاصه جمالتےبودڪه گـفت و تماس قطع شد
*
چادر رنگـےفاطمه را روی سرممرتچمیڪنم و به حیاط سرڪ میڪشم.
نزدیڪ غروب اسـت وچیزی به اذان مغرب نمانده. تو لبه ی حوض نشــســته ای، اسـتین هایترا
بالازده ای و وضــو میگیری. پیراهن
چهارخانه سورمهای مشڪےو شلوار شیش جیب!
میدانستم دوستت ندارم
فقط...احساسم بتو،احساس ڪنجڪاوی بود...
ڪنجڪاوی راجچپب پسری ڪه رفتارش برایم عجیب بود
"اما چرا حس فوضولےاینقدبرام شیرینه
مگه میشه ڪسے اینقدر خوب باشه؟"
مےایستے،دستت را
بالا میاوری تا مسح بڪشے ڪه نگاهت بمن مےافتد. بسرعت رو برمیگردانےو استغفرالله میگویـے....
اصلن یادم رفته بودبرای چه ڪاری اینجا امده ام...
_ ببخشید!... زهراخانوم گـفتن بهتون بگم مسجدرفتید به
اقا سجاد گوشزدڪنیدامشب زودبیان خونه...
همانطورڪه
استین هایت را پایین میڪشے جواب میدهے: بگید چشم!
سمت در میروی ڪه من دوباره میگویم:
_ گـفتن اون مسئله هم از حاجـی پیگری ڪنید...
مڪث میڪنـے:
_ بله...یاعلـے!
*
زهراخانوم ظرف را پراز خورشت قرمه سبزی میڪندودستم میدهد
_ بیادخترم...ببر بزار سرسفره...
_ چشم!... فقط اینڪه من بعد شام میرم خونه عمه ام!...بیشتر ازاین مزاحم نمیشم.
فاطمه سادات از پشت بازوام را نیشگون میگیرد
_ چه معنےداره! نخیر شماهیچ جا نمیری!دیر وقته...
_ فاطمه راس میگه... حالا فعلا ببرید غذاها رو یخ ڪرد..
هردو از اشپزخانه بیرون و به پذیرائےمیرویم.
اهمه چیز تقریبا حاضر است.
صدای #یاالله مردانه ڪسےنظرم را جلچ میڪند.
پسری با پیرهن ساده مشڪے،شلوار رم ڪن،قدی بلند و چهره ای بی نهایت شبیه تو!
ازذهنم مثل برق میگذرد_
اقا سجاد!_
پست سرش تو
داخل میایی علےاصغر چسبیده به پای تو کشان کشان خودش را به سفره میرساند...
خنده ام میگیرد!
چقدر این بچه بتو وابسته است...
نکندیک روزهم من ماننداین بچه بتو.......
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨