『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

#قسمت‌نود: در برابر چشم👁 پدر کلید انداخت و در رو باز کرد ... کلید به دست ... در باز ... متعجب خشکش

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

#قسمت‌نودویکم: تنهایم نگذار برگشتم توی اتاق ... لباسم رو عوض کردم و شام نخورده خوابیدم ... حالم خ

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

#قسمت‌نو‌ودوم: نت برداری📝 امتحانات آخر سال هم تموم شد ... دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا ...

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌نودو‌سه🌿 ✍دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی ر

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌نود‌وچهار ✍دل توی دلم نبود دلم می خواست برم حرم و این ش

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌نود‌وشش ✍حسابی جا خوردم به زحمت خودم رو کشیدم بیرون ف

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌نود‌و‌هفت ✍صدای سائیده شدن دندان هاش رو بهم می شنیدم رف

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌صد‌ودو ✍توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر نمی دون

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌‌صد‌و‌چهار ✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام،

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌صد‌وهشت ✍با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت با این سنش

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌صد‌ونه ✍طول کشید تا باور کنم اما چطور می شد این همه همخ

『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』

💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 #داستان_نسـل_سـوخـتہ #قسمت‌صد‌ودوازده ✍پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام،