**
میدونی شهید یعنی چی؟!
یعنی بخیر گذشتا
نزدیک بود بمیری
|#شھیدانهـ|
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوے🌸
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمتصدویک
✍بدون اینکه نفس بکشه بی وقفه حرف می زد و مادرم هم از این طرف تلاش می کرد تلفن رو از دستم بگیره
بهت گفتم تلفن رو بده ...
این بار اینقدر بلند گفت که عمه هم شنید ضربان قلبم خیلی بالا رفته بود یه قدم رفتم عقب ...
خوب ... می گفتید عمه جان چی شد ادامه حرف تون؟دیگه حرف و سفارش دیگه ای ندارید؟
حسابی جا خورده بود ...
- مرد اگه مرد باشه چی؟ اون باید چطوری باشه؟ به مادر من که می رسید از این حرف ها می زنید به شوهر خودتون که می رسید سر یه موضوع کوچیک دو تا برادرهاتون ریختن سرش زدنش
- این حرف ها به تو نیومده مادرت بهت ادب یاد نداده توی کار بزرگ ترها دخالت نکنی؟
- اتفاقا یادم داده فقط مشکل از میزان لیاقت شماست شما لیاقت عروس نجیب و با شخصیتی مثل مادر من رو ندارید مادر خودتون رو هم اونقدر دق دادید که می گفت ... الهی بمیرم از شر اولاد نا اهلم راحت بشم راستی ... زن دوم برادرتون رو دیدید؟ اگه ندیدید پیشنهاد می کنم حتما ببینید اساسی بهم میاید
این رو گفتم و تلفن رو قطع کردم مادرم هنوز توی شوک بود ... رفتم توی حال، تلفن رو بزارم سر جاش ... دنبالم اومدکی بهت گفت؟ ... پدرت؟
خودم دیدم شون توی خیابون با هم بودن با بچه هاشون ...
چشم هاش بیشتر گر گرفت
بچه هاش؟ از اون زن، بچه هم داره؟ چند سال شونه؟
فکر می کردم از همه چیز خبر داشته باشه ... اما نداشت هر چند دیر یا زود باید می فهمید ... ولی نه اینطوری و با این شوک بهم ریخته بود و حالا با شنیدن این هم حالش بدتر شد اون شب با چشم های خودم خورد شدن مادرم رو دیدم ...
دیگه نمی دونستم چی بگم معلوم بود از همه چیز خبر نداره چقدرش رو می تونستم بهش بگم؟ بعد از حرف های زشت عمه ... چقدرش رو طاقت داشت اون شب بشنوه
یهو حالت نگاهش عوض شد
دیگه چی می دونی دیگه چی می دونی که من ازش خبر ندارم؟
چند لحظه صبر کردم
می دونم که خیلی خسته ام و امشب هم به حد کافی برای همه خوب بوده فردا هم روز خداست ...
نه مهران ... همین الان و همین امشب حق نداری چیزی رو مخفی کنی حتی یه کلمه رو ...
از صدای ما، الهام و سعید هم از توی اتاق شون اومدن بیرون با تعجب بهم زل زدتو می دونستی؟ ...
فکر کردی واسه چی پسر گل بابا بودی و من آشغال سر راهی؟ یه سر بزرگ مشکل بابا با من همین بود چون من می دونستم و بهش گفتم اگه سر به سر مامان بزاره و اذیتش کنه به دایی محمد میگم ... اونها خودشون ریختن سر شوهر عمه سهیلا و زدنش شیشه های ماشینش رو هم آوردن پایین ... عمه، 2 تا داداش داشت مامان، 3 تا داره با پسرهای بزرگ خاله معصومه و شوهرش میشن 6 تا پسرخاله ها و پسر عموهاش به کنار
زیر چشمی به مامان نگاه کردم رو کردم به سعید ...
- اون که زنش رو گرفته بود اونم دائم بچه هم داشت فقط رو شدنش باعث می شد زندگی ما بره روی هوا و از هم بپاشه برای من پدر نبود برای شما که بود نبود؟
اون شب، بابا برنگشت مامان هم حالش اصلا خوب نبود سرش به شدت درد می کرد قرص خورد و خوابید منم رفتم از بیرون ساندویچ خریدم
شب همه خوابیدن ... اما من خوابم نبرد تا صبح، توی پذیرایی راه می رفتم و فکر می کردم تمام تلاش این چند سالم هدر رفته بود قرار بود مامان و بچه ها هیچ وقت از این ماجرا با خبر نشن
مادرم خیلی باشعور بود اما مثل الهام به شدت عاطفی و مملو از احساس اصلا برای همین هم توی دانشگاه، رشته ادبیات رو انتخاب کرده بود چیزی که سال ها ازش می ترسیدم داشت اتفاق می افتاد
زن دوم پدرم از مخفی موندن خسته شده بود گفته بود بابا باید بین اون و مادرم، یکی رو انتخاب کنه و انتخاب پدرم واضح بود مریم، 15 سال از مادرم کوچک تر بود ...
#سربازگمنام
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#داستان_نسـل_سـوخـتہ
#قسمتصدودو
✍توی تاریکی نشسته بودم روی مبل و غرق فکر نمی دونستم باید چه کار کنم ... اصلا چه کاری از دستم برمیاد واضح بود پایان زندگی مشترک پدر و مادرمه ...
نیمه شب بود که مامان از اتاق اومد بیرون ... عین همیشه توی حال، چراغ خواب روشن بود ... توی تاریکی پذیرایی من رو دید چرا نخوابیدی؟
خوابم نمی بره اومد طرفم ...
چرا چیزی بهم نگفتی؟
چند لحظه توی اون تاریکی بهش خیره شدم ... و سرم رو انداختم پایین
ببخشید و ساکت شدم ...
سوال نکردم که عذرخواهیت رو بشنوم
از دستم عصبانی هستی؟ می دونم حق انتخابت رو ازت گرفتم اما اگه می گفتم همه چیز خراب می شد مطمئن بودم می موندی و یه عمر با این حس زندگی می کردی که بهت خیانت شده ... زجر می کشیدی روی بابا هم بهت باز می شد حداقل اینطوری مجبور بود دست و پاش رو جمع کنه هر آدمی ... کم یا زیاد ... ایرادهای خودش رو داره اگه من رو بزاریم کنار شاید خوب نبود ولی زندگی بدی هم نبود؛ بود؟
و سکوت فضا رو پر کرد
از دست تو عصبانی نیستم از دست خودم عصبانیم ... از اینکه که نفهمیدم کی اینقدر بزرگ شدی
نمی دونستم چی بگم ... از اینکه اینطوری برخورد کرد بیشتر خجالت کشیدم ...
اینکه نمی خواستم بفهمی به خاطر کنکورت بود اما همه اش همین نبود
ترسیدم غیرتت با جوانیت گره بخوره جوانیت غلبه کنه ... توی روی پدرت بایستی و حرمتش رو بشکنی بالا بری پایین بیای ... پدرته ... این دعوا بین ماست ... همون طور که تا حالا دعوا و کدورت ها رو پیش شما نکشیده بودیم امیدوار بودم این بار هم بشه مثل قبل درستش کرد ... که نشد
مادرم که رفت من هنوز روی مبل نشسته بودم ..
حس فرزند بزرگ بودن و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم و سریع برگشتم حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ماشین بابا توی حیاط بود نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالارفتم سمت ساختمون صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد و با غیض چرخید سمت من تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد
مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟
و محکم خوابوند توی گوشم حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران تو امسال فقط درست رو بخون
اما دیگه نمی تونستم توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بودو توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت
فایده نداشت تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود و این چیزی بود که من طاقت دیدنش رو نداشتم ...
#سربازگمنام
👈نویسنده:شهیدسید طاها ایمانی
⏪ #ادامہ_دارد...
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
خودڪشے} قسمت پنجم.mp3
12.39M
🎙پادڪستصوتے|#خودکشے♨️.
#قسمتپنجمـ⁵
🔸استرس، اضطراب، کنکور و درس
🔸مثلت خودکشی: استرس، افسردگی،ناامیدی
🔸کنکور جوانان ما را افسرده کرده!
💚جوان عزیز! با کنکور خودت رو به کشتن نده!
💯افسردگی و شکستهای عشقی، نتیجه رابطهحرام
💯دوستپسر/دختر بازی، یکی از علل افسردگی
💯چرا رابطه با نامحرم را خدا دوست ندارد؟!
💯چه کسی از #رابطهبانامحرم خوشحال میشود جز شیطان؟!
#خودکشی
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
27.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙پادڪستتصویری|#خودکشے♨️.
#قسمتپنجمـ⁵
🔸استرس، اضطراب، کنکور و درس
🔸مثلت خودکشی: استرس، افسردگی،ناامیدی
🔸کنکور جوانان ما را افسرده کرده!
💚جوان عزیز! با کنکور خودت رو به کشتن نده!
💯افسردگی و شکستهای عشقی، نتیجه رابطهحرام
💯دوستپسر/دختر بازی، یکی از علل افسردگی
💯چرا رابطه با نامحرم را خدا دوست ندارد؟!
💯چه کسی از #رابطهبانامحرم خوشحال میشود جز شیطان؟!
#خودکشی
👤|#خـــــــــــــــادم_الحســـــــــــــــین
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
‹📚💚›
بِخوان دعاۍِ فَرج را، دعا اثر دارد
دعا ڪبوتر عِشق است باݪ و پر دارد
بِخوان دعاۍِ فرج را و عافیت بطلب
کہ روزگار، بسے فتنہ زیر سر دارد
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
【#هرروز_یک_حدیث🌹 】
#امامعلے﴿علیہالسلام﴾فرمودند:
#گواراترين زندگى ﴿✨﴾
دور افكندن تكلّفات و تشريفات است ﴿😇﴾
📖 میزانالحڪمة، جلد 8، صفحہ 34
👤|#خـــــــــــــــادم_الحســـــــــــــــین
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃