eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
547 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸ابتدا به نیت رهبر معظم انقلاب و سپس به نیابت شهدا، مشغول طواف شدم و از تمام فرصت ها برای کسب معنویات استفاده کردم . 🌸در آن لحظاتی که اعمال من محاسبه می‌شد، جوان پشت میز به این موارد اشاره کرد و گفت: بخاطر طواف خالصانه ای که همراه آن خانم ها انجام دادی ، ثواب حج واجب در نامه اعمالت ثبت شد! بعد گفت: ثواب طواف هایی که به نیابت از دیگران انجام دادی، دو برابر در نامه اعمال خود ثبت می شود . 🌸🌸🌸 🌸اوایل ماه شعبان بود که راهی مدینه شدیم . زیارت ها به خوبی انجام می شد . در قبرستان بقیع، تمام افراد ناخودآگاه اشک می ریختند . حال عجیبی در کاروان ایجاد شده بود . 🌸یک روز صبح زود در حالی که مشغول زیارت بقیع بودم ، متوجه شدم که مامور وهابی دوربین یک پسر بچه را که می خواست از بقیه عکس بگیرد را گرفته، جلو رفتم و به سرعت دوربین را از دست او گرفتم و به پسر تحویل دادم . 🌸بعد به سمت انتهای قبرستان رفتم . من در حال خواندن زیارت عاشورا بودم که به مقابل قبر عثمان رسیدم . همان مأمور وهابی دنبال من آمد و چپ چپ به من نگاه می کرد . وقتی در مقابل قبر سیدم،یکباره کنار من آمد و دستم را گرفت و به فارسی و با صدای بلند گفت:چی می گی ؟ داری لعن می کنی؟ گفتم: نخیر . دستم رو ول کن . 🌸 اما او همینطور داد می زد و با سر و صدا،بقیه مأمورین را دور خودش جمع کرد . در همین حال یک دفعه به من نگاه کرد و حرف زشتی را را به مولا امیرالمومنین علیه السلام زد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸من دیگر سکوت را جایز ندانستم . تا این حرف زشت از دهان او خارج شد و بقیه زائران شنیدند، دیگر سکوت را جایز ندانستم . یکباره کشیده محکمی به صورت او زدم . 🌸 بلافاصله چهار مأمور به سرمن ریختند و شروع به زدن کردند . یکی از مأمورین ضربه محکمی به کتف به من زد که درد آن تا ماه ها اذیتم می کرد . چند نفر از زائرین جلو آمدند و مرا از زیر دست آنها خارج کردند . 🌸 من توانستم با کمک آنها فرار کنم . روزهای بعد، وقتی برای حرم می رفتم، سر و صورتم را با چفیه می بستم . چون دوربین های بقیع، مرا شناسایی کرده بود و احتمال داشت بازداشت شوم . 🌸خلاصه اینکه آن سفر، برای من به یاد ماندنی شد .اما در لحظات بررسی اعمال، ماجرای درگیری در قبرستان بقیع را به من نشان دادند و گفتند: شما خالصانه و فقط به عشق مولا علی علیه السلام با آن مأمور درگیر شدید و کتف شما آسیب دید . برای همین ثواب جانبازی در رکاب مولا علی علیه السلام در نامه عمل شما ثبت شده است*1 *1= البته این ماجرا نباید دستاویزی برای برخورد با مامورین دولت سعودی گردد . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 {شهید و شهادت} 🌸در این سفر کوتاه به قیامت، نگاه من به شهید و شهادت تغییر کرد . علت آن هم چند ماجرا بود: یکی از معلمین و مربیان شهر ما، در مسجد محل تلاش فوق‌العاده‌ای داشت که بچه ها را جذب مسجد و هیئت کند . خالصانه فعالیت می کرد و در مسجدی شدن ما هم خیلی تأثیر داشت . 🌸 این مرد خدا، یک بار که با ماشین در حرکت بود ، از چراغ قرمز عبور کرد و سانحه اى شدید رخ داد و ایشان مرحوم شد . من این بنده خدا را دیدم که در میان شهدا و هم درجه آنها بود ! توانستم با او صحبت کنم . ایشان به خاطر اعمال خوبی که در مسجد و محل داشت و رعایت دستورات دین، به مقام شهدا دست یافته بود . 🌸 اما سوالی که در ذهن من بود، تصادف او و عدم رعایت قانون و مرگش بود . ایشان به من گفت: من در پشت فرمان ماشین سکته کردم و از دنیا رفتم و سپس با ماشین مقابل برخورد کردم . هیچ چیزی از صحنه تصادف دست من نبود . 🌸در جایی دیگر یکی از دوستان پدرم که اوایل جنگ شهید شده بود و در گلزار شهدای شهرمان به خاک سپرده شده بود را دیدم . اما او خیلی گرفتار بود و اصلاً در رتبه شهدا قرار نداشت! تعجب کردم تشییع او را به یاد داشتم که در تابوت شهدا بود و ..... اما چرا؟! 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @hadidelhaa
بسم الله الرحمان الرحیم💎♥️🌱 🌸خودش گفت: من برای جهاد به جبهه نرفتم. من به دنبال کاسبی و خرید و فروش بودم که برای خرید جنس، به مناطق مرزی رفتم که آنجا بمباران شد . بدن ما با شهدای رزمنده به شهر منتقل شد و فکر کردند من رزمنده ام و .... 🌸اما مهم ترین مطلبی که از شهدا دیدم، مربوط به یکی از همسایگان ما بود . خوب به یاد داشتم که در دوره دبستان، بیشتر شب ها در مسجد محل، کلاس و جلسه قرآن و یا هیئت داشتیم . آخر شب وقتی به سمت منزل می آمدیم ، از یک کوچه باریک و تاریک عبور می کردیم . 🌸از همان بچگی شیطنت داشتم . با برخی از بچه ها زنگ خانه مردم را می‌زدیم و سریع فرار می‌کردیم! یک شب من دیرتر از بقیه دوستانم از مسجد راه افتادم . وسط همان کوچه بودم که دیدم رفقای من که زودتر از کوچه رد شدند، یک چسب را به زنگ یک خانه چسباندند! صدای زنگ قطع نمی شد . 🌸یکباره پسر صاحبخانه که از بسیجیان مسجد محل بود، بیرون آمد . چسب را از روی زنگ جدا کرد و نگاهش به من افتاد . او شنیده بود که من، قبلاً از این کارها کرده ام، برای همین جلو آمد و مچ دستم را گرفت و گفت: باید به پدرت بگم چیکار می کنی! هرچه اصرار کردم که من نبودم و ... بی فایده بود . 🌸او مرا به مقابل منزلمان برد و پدرم را صدا زد . آن شب همسایه ما عروسی داشت . توی خیابان و جلوی منزل ما شلوغ بود . پدرم وقتی این مطلب را شنید خیلی عصبانی شد و جلوی چشم همه،حسابی مرا کتک زد . این جوان بسیجی که در اینجا قضاوت اشتباهی داشت، چند سال بعد و در روزهای پایانی دفاع مقدس به شهادت رسید . 🇮🇷🍃ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📿 ♥️🌿↓ @hadidelhaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀 خودخارجیاوقتی یه چیزی رو متوجه نمیشن میگن هن؟! بعدتومیگیWhat؟! بهشت زهرای لندن خاکت کنندباکلاس • 🌸🌱@hadidelhaa🌱🌸
و قاف؛ حرفِ‌اول‌عشق‌است ! آنجا‌که‌نامِ‌تو، آغاز‌می‌شود (:
قابل توجه مدیران خودشیفته❗️ ☀️ظهر تابستان بود و دمای هوا 45 درجه⚡️، یکی از بچه ها پنکه ای را آورد، با ناراحتی گفت: «برای چه پنکه آوردید😒؟» گفتم: «خب هوا گرم است.» گفت: «نه، فرقی نمی کند بسیجی های دیگر هم همین وضعیت را دارند.» پنکه را رد کرد و گرفت خوابید... |•°@hadidelhaa°•|