#خاطرهاےازشہدا🕊
#چشمانشیدایی👁👁
در بین بچههای رزمنده، خصوصاً رزمندههای حزبالله لبنان اصطلاح «چشم شیدایی» معروف است. یعنی کسی که چشمهایش داد میزنند شهید خواهد شد! علی الهادی چنین چشمهایی داشت. من او را تا وقتی که به دفتر حزبالله در بیروت آمد نمیشناختم. یک روز نوجوانی کم سن و سال به دفتر آمد و گفت: میخواهد به سوریه اعزام شود. من مسئولیتی در دفتر نداشتم. به عنوان یک فرد علاقهمند به کارهای فرهنگی با بچههای حزبالله همکاری میکردم. ولی وقتی دیدم یک نوجوان با ظاهری بهاصطلاح امروزی میخواهد داوطلبانه به سوریه برود، کنجکاو شدم. جلو رفتم و نگاهی به قد و هیکلش انداختم. زیبارو بود و چهرهای جذاب داشت. توی دلم گفتم پسر جان تو نمیتوانی از پس چنین جنگی بربیایی. همین را به زبان آوردم و علت تصمیمش برای مدافع حرم شدن را پرسیدم. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. برای یک آن چشم در چشم شدیم و از نگاهش دلم لرزید. من از چشمهای شیدایی شنیده بودم و حالا نمونه بارزی از این چشمها را روبهرویم میدیدم. چشمهای علی الهادی داد میزدند که شهید خواهد شد
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
#خاطرهاےازشہدا🕊
گفت: روز شهادت جهاد عمادمغنیه درسال 2015
احمد گفت:
امروز جهاد مثال جوانان مقاوم درلبنان شده آیاروزی می آید و من مثال جوانان مقاوم درعراق باشم؟
دوست احمد: بهش گفتم جهاد پسره عمادمغنیه است من وتو پدرمان کیه!
احمد خندید وگفت : من پدرم مهنه است .
•|علۍیاسرۍ،دوستشھید♥:)
#خادم_الزهرا🌹
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa⃟🌸
#خاطرهاےازشہدا🕊
#به_وقت_خاطره 📜
🌹مجید شوخ طبع بود به همین جهت در نخستین جلسه آشنایی نظرم را جلب کرد.
در میان صحبتهایم با نیروها چند بار
شوخی کرد که خیلی جدی گفتم «اگر شوخی کردن را ادامه بدهی، بیرونت میکنم».
در آن روز شهید به پهلوی شکسته حضرت #فاطمه (س) قسمم داد تا او را اعزام کنم. من را در آغوش گرفت و گفت
🌹«با من دعوا کن. کتکم بزن ولی بیرونم نکن.
تو را به حضرت فاطمه (س) قسم میدهم
تا من را اعزام کنی.»
گفتم آنجا جنگ است شوخی که نیست،
اما باز هم با شوخی سعی کرد تا نظرم را جلب کند. با تایید انجام شده و راضی به اعزامش شدم.
این قسم مجید در لحظه شهادت حالم را بد کرد چون 4 تیر به پهلویش اصابت کرده بود.
🌹قبل از شروع عملیات، نیروها را جمع کردم و گفتم که چگونه عمل کنند. پس از اتمام سخنانم، گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن. لباس آستین کوتاه پوشیده بود.
گفتم «چرا خالکوبیات مشخصه؟» پاسخ داد «این #خالکوبی یا فردا #پاک می شود، یا #خاک می شود»
این آخرین شوخی مجید بود.
[وقت #شهادت یک تیر به بازوی سمت چپش خورد و خالکوبی اش پاک شد
•|#شهیدمجیدقربانخانے🕊|•
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
#خاطرهاےازشہدا🕊
شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، دیدم آقا مهدی و چند تا از دوستانش از جبهه آمده اند. آن قدر خسته بودند که نرسیده خوابشان برد. هوا هنوز تاریک بود که باز صدایی شنیدم. انگار کسی ناله می کرد. از پنجره که نگاه کردم، دیدم آقا مهدی توی آن سرمای دمِ صبح، سجاده انداخته توی ایوان و رفته به سجده.
-#شهیدمهدیزینالدین🌱-
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
#خاطرهاےازشہدا🕊
شهید برونسی می گفت: اولین دفعه که می خواستم به جبهه بروم برای خداحافظی به خانه آمدم و دیدم که خانمم حالت غش به او دست داده و خیلی وضع ناجوری داشت. می گفت: بالای سرش ایستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بودیم که چه طوری با این وضعیت روحی و جسمی که دارد جریان رفتن جبهه را به او بگویم. از طرفی مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند می گذشت و باید خودم سریع به کارهایم می رساندم. بالاخره جریان را به خانمم گفتم: تا خانمم جریان را شنید هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعیت به کی می سپاری؟ در این موقعیت و شرایط اگر ما الان بیفتیم چه کسی ما را به دکتر می برد. گفتم که: به خدامی سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اینکه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ایشان دست می دهد و خلاصه مجبور است که این خانم و خانواده را به همین وضعیت با چند بچه رها کند و خودش را به کاروان برساند. می گفت: بعد از مدتی که در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و دیدم که خانواده خیلی خوشحال است. تعجب کردم پرسیدم جریان چیست؟ خانمم جریان را اینگونه تعریف می کردند، می گفتند: بعد از این که تو رفتی در همان حالی که من بی هوش بودم، یک کبوتر سفیدی وارد خانه شد و چند دور کنار خانه زد و کنار من نشست.من حرکت کردم و به هوش آمدم، دیدم که این کبوتر است و نهایتاً پرواز کرد و رفت روی دیوار حیاط روبروی همان در اتاق نشست. بعد از مدتی دور حیاط چرخی زد و نهایتاً داخل اتاق آمد و دوری زد و پرواز کرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همین الانی که چند سال می گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه این مریضی سراغ خانمم نیامده است.
-#شهیدبرونسۍ🌱-
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
#خاطرهاےازشہدا🕊
مصطفے تمام ذهنش درگیر کارهای فرهنگی بود و علاقه داشت در زمینه ادیان و عرفان
از طریق کارهای فرهنگی با بچهها ارتباط برقرار کند اصلا بیشتر نیروهایش نوجوان بودند🌿
بیشتر کتاب هایی که مطالعه میکرد در خصوص شهدا بود📚
آن قدر زندگی شهدا را خوب خوانده بود ، که گویا با آنها زندگی کرده است🙃♥️
همیشه هم به بچهها پیشنهاد میکرد در خصوص زندگی شهدا مطالعه داشته باشند📖
بیشترین کتابی که هدیه میداد کتاب #شهید_ابراهیم_هادی بود ✌️🏻
و خصوصیات اخلاقی او را روی خودش پیاده کرده بود✨
#شهیدمصطفیصدرزاده ♥️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
#خاطرهاےازشہدا🕊
غاده میگوید: وقتی مصطفی به خواستگاریم آمدمادرم گفت شمانمی توانیدبااوازدواج کنیداودختریست که وقتی ازخواب بیدارشده تامسواک بزندتختش مرتب ولیوان قهوه اش حاضر،شماهم که نمی توانیدبرایش مستخدم بگیرید
مصطفی گفت نمی توانم برایش مستخدم بگیرم اماتازنده ام تختش رامرتب وقهوه اش راآماده میکنم
وتا قبل از شهادت اینطور بود
حالا میتوانیم درک کنیم جمله ی مصطفی را:
وقتی عقل عاشق میشود
عشق عاقل میشود
آنگاه شهید میشوی.
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرهاےازشہدا🕊
🌹دھ ماه بود ازش خبࢪ نداشٺیم):
مادࢪش میگفت:خࢪازے!پاشو برو ببین چیشد ایـن بچه؟
میگفٺم:ڪجا بࢪم؟جبهہ یه ؤجب دؤ وجب نیست کھ...
🌹رفټہ بودیم نمازِ جمعه.
حاج آقا آخࢪ خطبھ گفت:حسیݩ خرازی را دعا ڪنید!
آمدم خانه...
بھ مادرش گفٺم:حسین ماࢪو میگفټ؟چیشده ڪه امام جمعه هـم میشݩاسدش؟
نمیدانستیم فرماندھ ݪشڪر اصفھان اسٺ...
-#شهیدحسینخرازی🌱-
#خادم_الزهرا🌸🍃
دخترانفاطمی|پسرانعلوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خاطرهاےازشہدا🕊
🌹با فحش و طعنہهاے خود
بدرقھ ڪردیم از کسانی که
از جان و خانواده خود گذشتند
برای امنیت ما خداقوت
قیمت این لحظه چند⁉️
#شهدا_شرمنده_ایم 😔
#شهیدموسیکاظمی🌱-
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#خاطرهاےازشہدا🕊
🌹به نماز سید كه نگاه میكردم، ملائك را میدیدم كه در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشستهاند.
رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.
گفتم: "نمیدانم, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است."به چشمانم خیره شد.
🌹گفت: مواظب باش! كسی كه سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد.
گفت و رفت.اما من مدتها در فكر ارتباط میان نماز و زندگی بودم.
بار دیگر خواندم، اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
منبع: كتاب همسفر خورشید
-#شهیدسیدمرتضیآوینی🌱-
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃
#خاطرهاےازشہدا🕊
خواهرش بهش گفته بود «آخه دختر رو که تا حالا قیافه ش رو ندیده ای ، چه جوری می خوای بگیری؟ شاید کچل باشه.» گفته بود « اون کچله رو هم بالاخره یکی باید بگیره دیگه !»
از قبل به پدر ومادرم گفته بودم دوست دارید مهرم چه باشد. یک جلد قرآن و یک اسلحه . این هم که چه جور اسلحه ای باشد، برایم فرقی نداشت. پرسید « نظرتون راجع به مهریه چیه ؟» گفتم « هرچی شما بگین.» گفت « یک جلد قرآن و یک کلت کمری. چه طوره؟» گفتم « قبول.» هیچ کس بهش نگفته بود. نظر خودش را گفته بود. قبلا به دوست هایش گفت بود« دوست دارم زنم اسلحه به دوش باشد.»
روز عقد کنان بود. زن های فامیل منتظر بودند داماد را بینند. وقتی آمد، گفتم « اینم آقا داماد. کت و شلوار پوشیده و کراواتش رو هم زده، داره می آد.» مرتب وتمیز بود. با همان لباس سپاه . فقط پوتین هایش کمی خاکی بود.
هرچه به عنوان هدیه ی عروسی به مان دادند، جمع کردیم کنار هم بهم گفت « ما که اینا رو لازم نداریم. حاضری یه کار خیر باهاش بکنی؟» گفتم « مثلا چی ؟» گفت « کمک کنیم به جبهه .» گفتم « قبول ! » بردمشان در مغازه ی لوازم منزل فروشی . همه شان رادادم، ده – پانزده تا کلمن گرفتم.
-#شهیدمهدیباکری🌱-
#خادم_الزهرا🌸
دختران_فاطمے|پسران_علوے🍃