#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _یکم
دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم.
به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیزی شده؟
لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟
_آخه به نظر میاد گریه کردی!
_چیزی نیست...
مامان که تا اون لحظه توی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چیزی نیست، خانم باز هم با شوهرش دعواش
شده.
چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست.
مامان کنارم نشست و گفت:یعنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟
یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بدی نیست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم!
سر فرصت باهاش حرف می زنم.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _دوم
آیدا با گریه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟!
_نمی دونم! خودت چی فکر می کنی؟
آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعید رو بگیرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش
هنوز هم مال خودش بود از پله ها بالا رفت.
مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کنی طرف سعید رو
می گیری؟
_من از سعید طرفداری نکردم فقط گفتم آیدا یه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت
کنی یه ذره شوهر داری یادش بده.
_شوهر داریش خیلی هم خوبه این سعیدِ که زن داری رو بلد نیست.
آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه.
من که می دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است دیگه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که رو ی مبل راه
می رفت مشغول کردم.
اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقتی هم که بابا پرسید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت
سعید برای کارش به شهرستان رفته و خونه نیست و آیدا هم چون تنها بوده پیش ما اومده.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _سوم
مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگه ای گفت تا
بابا چیزی نفهمه!
صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم.
اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند
بود.
حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاهی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر می رسید اون
روز توی سالن سر حال دیدمش که بهم سلام کرد.
تنها این پرهام بود که با اخمای توی هم جلوی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه می کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم
پوزخندی زد و به اتاقش رفت.
بدون توجه به پرهام، مقابل میز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس ترابی میرم پس باهاش تماس
بگیر و ببین کی وقت داره همو ببینیم.
_چشم همین الان تماس می گیرم.
#کپی آزاد👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _چهارم
از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : توی
اون اتاق خبریه؟
لبخند گنده ای روی لب نازی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگیرن.
ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم.
نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام توی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود
کسی خوشحال بودم که دل خوشی ازش ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بیرونش کنم.
از رفتارای ضد و نقیض خودم عصبی بودم و با کلافگی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت دیوار شیشه ای وایستادم که در
همین حال در اتاق باز و مش باقر با سینی چای وارد اتاق شد و با خنده بهم سلام کرد و صبح بخیر گفت.
به طرف میز کارم رفتم و در همان حال جواب سلامش رو دادم.
مش باقر سینی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کاری نداری
ن من برم به کارم برسم.
پشت میزم نشتم که با دیدن ظرف سوهان توی سینی تعجب کردم و خواستم چیزی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات
مشهده خانم محمدی زحمتش رو کشیده.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _پنجم
چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیره شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت.
به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر می رسید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟
نیشخندی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز
و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه.
دست به سینه به پشتی صندلی تکیه دادم و گفتم : درست فهمیدی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره.
با چشم به ظرف رو ی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره.
_پرهام تو یه چیزیت می شه! کلا چند وقتیه که عوض شدی!
پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار شیشه ای وایستاد و به بیرون خیره شد.
*چند روز ی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برای تبلیغ محصولاتمون طراحی شده بودن و من
می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه.
چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _ششم
به چهره ی نگرانش خیره شدم و
پرسیدم :مشکلی پیش اومده؟
با نگرانی جواب داد:نه!.. یعنی آره.
_بالخره آره یا نه؟
_آره.
سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده
مشخص نیست.
_یعنی چی که مشخص نیست؟
_یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی سیستم پاک شده.
_مگه می شه؟ حالا مبلغش چقدره؟
_۱۰۰......میلیون!.....تومن.....
از صبحه دارم بررسی می کنم و هر حسابی رو هم که به نظرم رسیده گشتم ولی بی فایده بود.
#کپی ازاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _هفتم
نفسم رو بیرون دادم و گفتم : باشه خودم
بررسی میکنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس.
آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و توی ماجرا رو در بیاره و خبرش
رو بهم می ده.
اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می زدم بی فایده بود و گوشیش در
دسترس نبود.
به خیال اینکه این مشکل یه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به
ادامهی کارم مشغول شدم که مدتی
نگذشت که اکبری با یه کاغذ تو ی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت.
با تعجب نگاهش کردم و پرسیدم: این چیه؟
_من سیستم اتاق آقای سهرابی که سیستم های اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررسی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش
واریز شده رو در آوردم.
کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟
_ بهتره خودتون ببینید، این یه شماره ی جدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده.
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت نود _هشتم
برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوشیم رو در آوردم و از طریق همراه بانک،
مبلغی رو به همون شماره پول واریز
کردم که با دیدن اسم آرام محمدی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش
خیره شدم.
برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم این کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود
گفتم:این غیر ممکنه!
_راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برای همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید .
با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت
سیستم نشستم و خودم همه چی رو
چک کردم.
با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خیره بودم و باورم
نمی کردم که آرام همچین کاری رو
کرده باشه.
روبه اکبری که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته.
_من نمی دونم آقا!
داد زدم:پس تو چی می دونی ؟
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
پارت نود _نهم
_من سیستم خانم محمدی رو هم بررسی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکیه فقط توی سیستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارنده ی حساب مشخص نیست. یعنی می خوای بگی خودش شماره حساب رو پاک کرده.
_ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی سیستما به این سیستم اصلی متصلن.
سرم رو پایین انداختم و گفتم:صداش کن بیاد اینجا.
_ولی آقا ممکنه اشتباه...
سرش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد.
اکبری بدونه هیچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقیقه بعد آرام با نگرانی وارد اتاق شد و روبه روم وایستاد.
به قدری عصبانی بودم که دلم می خواست با دست خودم خفه اش کنم ولی سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهش نگاه
کردم وگفتم: بیا جلوتر.
با تعلل دو قدم جلو اومد که گفتم:چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک شده؟
#کپی آزاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت صدم
_ن....نمی دونم.
به چشمای نگرانش خیره شدم و گفتم:بیا اینجا تا بفهمی چرا!
از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر....
چند قدم جلوتر اومد و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، تو ی سالن رو ببینم.
به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش!
به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دیدم که ناگهان حلقه ی چشماش گشاد شد و رنگ صورتش پرید .
دستش رو به عنوان تکیه گاهش رو ی میز گذاشت و با فاصله ی کمی که ازم داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:این....
این درست نیست.... این..
روی پام وایستادم و گفتم:این کاملا درسته و
چیزی که درست نیست کار توئه!...... تو با خودت چی فکر کردی؟ که اینجا هر
غلطی دلت خواست می تونی بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟
_منظورتون چیه؟
_منظورم رو خوب می فهمی پس خودت رو به موش مردگی نزن.
#کپی ازاد 👆🙂
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت صد _پنجم
با ورودم به خونه و دیدن بابا که روی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه می خوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سلامکردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پرسید : ناراحت به نظر میای، چیزی شده؟ ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم.
_خب! علتش چیه؟
_علتش تو زرد در اومدن نیرو ی کاری و باهوشیه که شما استخدام کردین. بابا نگاهش متعجب شد و پرسید :منظورت چیه؟
_منظورم اینه که کارمندی که شما استخدام کردی و به خاطرش هم منو تهد ید کردی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشده ی شرکت توی حساب اون پیدا شد.
_حساب کی؟ آرام؟
_بله آرام!
_محاله!
#کپی آزاد 👆🙂
#خادم_الشهدا
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
#دختربسیجی 🧕
#پارت صد _ششم
_فعلا که محال ممکن شده!
_آراد تو می فهمی چی می گی؟
_آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری۱۰۰میلیون پول رو به حساب
خودش ریخته و برای رد گم کنی شماره حسابش رو از روی سیستم پاک کرده.
_تو خودت با چشمای خودت دیدی که تهمت
می زنی؟
_اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم.
_ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده.
_آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟
بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده باشی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی
کسی نیست که دست به همچین کاری بزنه.
_پول لازمه ؟ چرا؟
#کپی آزاد 👆🙂
#خادم_الشهدا
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa