#رمان_مدافع_عشق_قسمت12
#هوالعشـــق:
پتوراڪنار میزنم،چشمهایم را ریزو به ساعت نگاه میڪنم. "سه نیمه شب"!
خوابم نمیبرد... نگران حال پدربزرگمم..
زهراخانوم اخرکار خودش را کرد و مرا شب نگه داشت...
بخود میپیچم...
دستشویـےدر حیاط و من از تاریڪـےمیترسم!
تصور عبور از راه پله و رفتن به حیاط لرزش خفیفـ ـ ـ ـ ـےبه تنم میندازد. بلندمیشوم ، شالم را روی سرم میندازمو با قدم اهسته از
اتاق
فاطمه خارج میشوم.در اتاقت بسته است. ارام خوابیده ای حتما !
یڪ دست را روی دیوار و با احتیاط پله ها را پشت سرمیگذارم.
اقا سـجادبعداز شـام برای انجام باقـــــےمانده ڪارهای فرهنگےپیش دوسـتانش به مسـجدرفت. توو علےاصغردر یڪ اتاق خوابیدید و
من هم همراه فاطمه.
سایه های سیاه،ڪوتاه و بلنداطرافم تڪان میخورند. قدمهایم را تندترمیڪنم و وارد حیاط میشوم.
چندمترفاصلس یا چندکیلومتره؟؟
زیرلچ ناله میڪنم: ای خدا چقد من ترسوام...!
ترس از تاریڪےرا ازڪودڪےداشتم.
چشمهایم را میبندم و میدوم سمت دستشویـےڪه صدایـےسر جا میخڪوبم میڪند!
صدای پچ پچ... زمزمه!!...
"نکنه... جن"!!!
از ترس به دیوار میچسبم و سعےمیڪنم اطرافم رادر گنگـے و سیاهـےرصدڪنم!
اماهیچ چیزنیست جز سایه حوض،درخت و تخت چوبـے!!
زمزمه قطع میشودو پشت سرش صدایـےدیگر... ویـےڪسےداردپا روی زمین میڪشد!!!
قلبم روپ روپ میزند، گیج از خودم میپرسم: صدا از چیهه!!!!
سرم را بـےاختیار باالمیگیرم... روی پشتبام. سایه یڪ مرد!!!
ایستاده و بمن زل زده!! نفسم در سینه حبس میشود.
یڪ دفعه مینشیند و من دیگر چیزی نمیبینم!! بـےاختیار با یڪ حرکت سریع ازدیوارڪنده میشوم و سمت در میدوم!!
صدای خفه در لویم را رها میڪنم:
دززززدددد...دزدرو پشتبومهه..!!!دزدد..!!
خودم را از پله ها باالا میڪشم ! ریه و ترس با هم ادغام میشوند..
_ دزد!!!
در اتاقت باز میشود و تو
سراسیمه بیرون میایی!!!
شوڪه نگاهت را به چهره ام میدوزی!!
سمتت میایم دیوانه وار تڪرار میڪنم:دزددد...االن فر ااار میڪنههه
_ کو!!
به سقف اشاره میکنم و با لکنت جواب میدهم: رو... رو... پش... پشت... بوم..م..
فاطمه و علـےاصغرهردو با چشمهای نگران از اتاقشان بیرون مـےایند..
و تو با سرعت ازپله ها پایین میدوی...
#سربازگمنام
دخترانفاطمیپسرانعلوی🌼✨