#علمــدارعشــق
قسمت #نوزده
راوی مرتضـــــــی
تواتاقم داشتم روی پروژه تحقیقاتی که مربوط به کلاس استاد مرعشی بود کار میکردم... که یکی زد به در
- بله بفرمایید داخل
+ داداشی داری چه کار میکنی
- خواهرگلم دارم روی پروژم کار میکنم
+ آخی الهی.. خسته نباشی اما هرچقدر کار کردی بسه حاج آقا موسوی اینا تو راهن پاشو لباسهات عوض کن
- باشه خواهری
+ کدوم پیراهنت میخای بپوشی؟
- به لباس روی تخت بود اشاره کردم
یه بلوز چهارخونه آبی روشن یعقه آخوندی و شلوار پارچه مشکی نشونش دادم
_نه داداش این نه... بذار
رفت سمت کمدم یه پیراهن صورتی روشن درآورد
_داداش اینو بپوش.. قشنگتر نشونت میده
- باشه چشم
لباس هارو پوشیدم
صدای زنگ در بلند مجتبی داشت میرفت سمت در که زهرا گفت
_داداش مرتضی شما برو در باز کن
آقامجتبی بیا مابریم پدر همراهی کنیم
رفتم سمت در بازش کردم
نرگس سادات با چادر پشت در بود
هنگ مونده بودم
اصلا فکر نمیکردم پشت در نرگس سادات باشه
- سلام حاج آقا بفرمایید
•• ممنونم پسرم... پدرت کجاست
پدر _حاج حسن...!!!
حاج حسن_کمیل خودتی..؟؟!!
حاج حسن خم شد صورت پدرم بوسید
چقدر حجاب به نرگس سادات میاد استغفرالله ربی اتوب الیه
چقدر این دختر گاهی ذهنمو درگیر خودش میکنه
پدرم و حاج حسن رفتن داخل اتاق مخصوص پدر
یک ساعت و نیم میگذشت
نرگس : زهرا من نگرانشون شدم برو یه سر بهشون بزن
زهرا: داداش مرتضی بی زحمت یه سرو پیش پدرا.. نرگس سادات نگرانه
در زدم پدر
_مرتضی پسرم حال حاج حسن خوب نیست دخترخانمش صدا کن
باهول برگشتم تو پذیرایی
_خانم موسوی حال پدرتون خوب نیست
نرگس سادات_ یاامام حسین... بابا... بابا...
_چی شد
_آقای کرمی میشه کمک کنیم پدرم ببریم دکتر اسپری شون همراهمون نیست
- بله حتما
اون شب پدرمن با مداوای برادرم مجتبی که پزشکی میخوند حل شد
اما کار حاج حسن به چادر اکسیژن رسید من موندم تا سیدهادی و سایر بچه هاشون بیان
اونا که اومدن من برگشتم خونه
نویسنده؛ خانم پریسا_ش
کانال از خط عشق تا شهدا
@romanshohada