♡#بسم_رب_العشق♡
❤️ #عشق_مجازی📱
✨ #قسمتبیستوچهارم📚
«آرمیتا»
به من میگی به سر و وضعت برس نشونت میدم دختره ی دیوونه ،عددی نیستی پیش من دختره عملی با قدمای عصبی و تند راه می رفتم .
وایسادم جلوی مغازه ای که می خواستم به نفس نفس افتاده بودم چندتانفس عمیق کشیدم و به تابلوی مغازه نگاه کردم.
{لوازم آرایشی سورنا}
در و مغازه رو باز کردم ،با وارد شدنم باد خنکی به سمتم اومد رفتم سمت فروشنده
-بفرمایید مادر میتونم کمکتون کنم؟
با عصبانیت به اون پسره ی مسخره نگاه کردم
+مگه من چندسالمه؟
تک خنده ای کرد و گفت:
-نمی دونم چون چادر سر کردین گفتم شاید سنتون زیاده
+چه ربطی داره؟
-آخه مال زمانای قدیمه
با حرص گفتم
+لوازم آرایشی می خواستمممممم
-خب بفرمایید چی؟
+دیگه همه چی
-خب بفرماید این طرف راهنماییتون کنم
از مغازه با یه پاکت پر لوازم ارایش اومدم بیرون یه دستمال کاغذی از تو کیفم در اوردم و رژی که پسره برا امتحان گفته بود بزنم و پاک کردم.
رفتم سر خیابون منتظر تاکسی شدم
دیگه هرچی پس انداز داشتم تموم شد باید تا سر ماه دووم بیارم نباید برم سراغ پولی کخ برای رهن نگه داشتم.با بوق تاکسی از فکر اومدم بیرون و سوار ماشین شدم .
کیفمو گذاشتم بین خودمو آقایی که کنارم بود
خب فردا من چجوری از خوابگاه ارایش کرده بیام بیرون ای خدا چیکار کنم همین جوری فکر و خیال می کردم که نفهمیدم کی رسیدیم
کرایه رو حساب کردم و پیاده شدم یادم افتاد دو روز دیگه آخرین امتحانه باید برا این امتحان خوب میخوندم خواستم وارد خوابگاه بشم که یاد پاکت تو دستم افتادم وای خدیا این و چیکارش کنم
ازخوابگاه فاصله گرفتم و گوشیمو از تو کیفم در اوردم اول شماره فاطمه رو گرفتم بعد از چند ثانیه جواب داد
-جانم خواهری
+سلام میگم خوابگاهی؟
-نه کتاب خونم
+آها باشه خدافس
-چطور؟
+هیچی می خواستم شماره شناسنامو بگی
وای من از کی انقدر دروغ گو شده بودم
-عه سارا و سمیرام که نیستن می خوای سریع برم خوابگاه؟
+نه واجب نیست خداحافظ
-یاعلی
ایول پس اون دوتام خوابگاه نبودن سریع رفتم بالا تا نیومدن این پاکت و سر به نیست کنم.....
********
-سلام.فردا می خواین بیاین شرکت؟
+آره .نیام؟
-خب آخه چادرتون و اینا چی؟
+اون جور که اونا می خوان میام .من به این کار احتیاج دارم ،دوروز دیگه که دانشگاه تموم بشه باید پول اجاره جور کنم
-خب شاید بشه یه کار دیگه پیدا کرد براتون
+شما الان چرا فاز مذهبی بودن برداشتین؟
-ربطی به دین و مذهب نداره .هر روز داره یه گیری به شما میده ،اصلا کار کردنتون اونجا درست نیست
+شمام مثل دوستم فاطمه کردین که چرا منو درک نمیکنه کسی
-نمی خواستم ناراحتتون کنم ،هرجور خودت می خوای. شب بخیر
+شب بخیر
اینم معلوم نیست فازش چیه ها خودش کار معرفی میکنه یه بار میگه نیا ،یه بار جمع خطاب میکنه یه بار مفرد.
با فکر کردن به فردا و اینکه چیکار کنم خوابم برد.
نزدیکای اذان صبح بود که بیدار شدم دائم در حال فکر و خیال کردم بودم چه جوری بچه ها رو بپیچونم.بالاخره تصمیم روگرفتم یه رژ لب صورتی ملایم،ریمیل،کرم پودر و چن تا دیگه از لوازم آرایش رو گذاشتم تو کیفم.
صبحانه خوردم.چادر سر کردم و رفتم پایین سوار تاکسی شدم و رفتم سمت شرکت.
حدود ۲۰ دقیقه زودتر از ساعت ۸رسیدم.وارد سرویس بهداشتی شدم و یه آرایش نسبتا غلیظ رو کردم و وارد شرکت شدم
اولین نفری که منو دید.......
#ادامه_دارد.....
#نویسنده:✍
#نفیسه و #نرجس
کپیباذکرنامنویسندههامشکلیندارد🙂‼️
#خادم_الزهرا🌸
#دختران_فاطمے|#پسران_علوے
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@hadidelhaa
💟#قسمتبیستوچهارم: انتظار
توی راه برگشت ... توی حال و هوای خودم بودم که یهو مادر صدام کرد ...
- خسته شدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا ...
- نه ... چطور؟ ...
- آخه چهره ات خیلی گرفته و توی همه ...
- مامان ... آدم ها چطور می تونن با خدا رفیق بشن؟ ... خدا صدای ما رو می شنوه و
ما رو می بینه ... اما ما نه ...
چند لحظه ایستاد ...
- چه سوال های سختی می پرسی مادر ... نمی دونم والا... همه چیز را همه گان دانند
... و همه گان هنوز از مادر متولد نشده اند ... بعید می دونمم یه روز یکی پیدا بشه
جواب همه چیز رو بدونه ...
این رو گفت و دوباره راه افتاد ... اما من جواب سوالم رو گرفته بودم ... از مادر متولد
و لم یولد " خدا بود ... نا خودآگاه لبخند عمیقی صورتم رو
نشده اند ... و این معنای "
پر کرد ...
- خدایا ... می خوام باهات رفیق بشم ... می خوام باهات حرف بزنم و صدات رو بشنوم
... اما جواب سوال هام رو فقط خودت بلدی ... اگر تو بخوای من صدات رو می شنوم ...
ده، پانزده قدم جلو تر ... مادرم تازه فهمید همراهش نیستم... برگشت سمتم ...
- چی شد ایستادی؟ ...
و من در حالی که شوق عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دویدم سمتش ...
هر روز که می گذشت ... منتظر شنیدن صدای خدا و جواب خدا بودم ... و برای اولین
بار ... توی اون سن ... کم کم داشتم طعم شک رو می چشیدم ...
هر روز می گذشت ... و من هر روز ... منتظر جواب خدا بودم ...
#سربازگمنام
ⓙⓞⓘⓝ↯
♡➣@Fatemy_Alavi⃟♥️