eitaa logo
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
535 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
311 فایل
اینجا‌خانھ #عشق است خانھ‌بۍ‌بۍ‌زهراو موݪا‌امیراݪمؤمنین{؏‌‌}♥️ آهستہ‌وذڪرگویان‌واردشو.....😌✋🏻 📡راه‌ارتباطی‌با‌ما پاسخ‌به‌ناشناس‌ها🔰 ♡➣ @nazar2 📩راه‌های‌ارتباطی⇩ ♡➣zil.ink/asheghe_shahadat.313 ♡➣zil.ink/building_designer
مشاهده در ایتا
دانلود
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 کاوری که توش لباس بود و از منشی گرفتم با سرعت از اون شرکت مسخره دور شدم معلومه که نمیام فردام‌میام این لباس و بهتون پس میدم. حیف کار به این خوبی آخه چرا باید همچین کسی مدیر عامل باشه کم کم داشت گریم می‌گرفت رفتم سر خیابون و با چشمای اشکی به خیابون نگاه کردم تا یه تاکسی بیاد. هوا خیلی گرم بود و از شانسم تاکسی نمیومد اعصابم خورد شده بود و کم کم داشت اشکام روی صورتم‌می‌چکید . چند دقیقه ای منتظر شدم تا تاکسی اومد در باز کردم و نشستم سرمو به پنجره تکیه دادم و چشمامو بستم . خسته بودم دلم‌می خواست برای چند دقیقم که شده ذهنم خالی باشه از هر فکر‌ مسخره ای با چادرم خودمو باد میزدم اما فایده نداشت کلافه رو به راننده گفتم +میشه کولر و روشن کنین؟ -نه نمیشه مجبور نیستی چادر سر کنی تو این گرما -راست میگه خانوم کلافه نمیشی با این پارچه؟ -چیو می‌خوای ثابت کنی تو این گرما ؟ عجب غلطی کردم حرف زدم حالم خوب نبود اینام یکی یکی اظهار نظر می کردن هیچی نگفتم و دوباره چشمامو بستم بعد از چند دقیقه با وایسادن تاکسی چشمامو باز کردم کرایه رو دادم و پیاده شدم. رفتم سمت مغازه آب میوه فروشی تا یه چیز خنک بخورم +آقا ببخشید یه شربت خاکشیر لطفا -چشم یه لحظه کنار وایساده بودم نگاهی به گوشیم انداختم ببینم بچه ها زنگ زدن یا نه سرمو اوردم بالا ببینم چیکار میکنه طرف که دیدم رفته اوت طرف مغازه داره سفارش بستنی اسکوپ برای چندتا دختر میگیره +ببخشین آقا -صبر کنین این خانوما زودتر اومدن دیگه به اندازه کافی اعصابم خورد شده بود +ولی وقتی من اومدم کسی اینجا نبود -خب حالا که می بینین هستن بعد از گفتن این حرف یه چشمک به دخترا که زد که خندشون کل مغازه رو برداشت معطل نکردم و از مغازه اومد بیرون اعصبانی بودم و زیر لب برا خودم غر میزدم خوبه اینجا ایرانه و اینحوری میکنن ملت اخه چرا باید با چادریا این جوری کنن برا چی هر جا میری تحویلت نمیگرن ؟چون چادری هستی مگه نمیگن عقاید هرکس به خودش مربوطه پس چرا این جوری میکنن گوشیم‌زنگ خورد و دست از غر زدن برداشتم +بله -سلام .نمیای خوابگاه؟ +چرا نزدیکم -پس بدو که می خوایم جشن بگیریم +باشه گوشیو قطع کردم و اصلا حواسم نبود بپرسم چه جشنی قدمامو بدون توجه به تشنگی تند تر کردم تا زودتر برسم خوابگاه و با آرامبخش بخوابم.‌‌.... ..... :✍ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
💕 💕 ❤️ 📱 📌 🖇 ✨ 📚 داشت می گفت: _ببین عارفه من روم‌نمیشه خودت برو خونه آرمیتا بهش بگو که من فکرامو کردم دیدم اصلا نمی تونم اونی که می خواد بشم . اون رفت دنبال خدا رو دین خودش اما من نمیرم اونم همین طوری که من و قبول نداره برو بهش بگو ما بهم نمی خوریم ،اصلا این حس بینمونم عشق نمیشه اسمشو گذاشت ‌ما بهم عادت کردیم فقط، که یه مدت دور باشیم حل میشه،من باید برم عارفه خداحافظ ویس تموم شد بعد از شنیدن حرفهای عرفان حس کردم یکی تا الان داشته باهام بازی میکرده،خب اون خودش گفت خاستگاری،خودش گفت محرم بشیم .پس چی شد یهو؟ حالا شده عادت ؟؟!هه ..اره عادت کردیم. دلم خیلی گرفت ،چرا من باید انقدر آدامای تو زندگیمو از دست بدم؟ سرمو گذاشتم رو بالاش و پتو رو کشیدم روی سرم .. اون قدر خودمو سرزنش کردم و فکر و خیال کردم تا خوابم برد.. ***** صبح با صدای اذان گوشیم بیدار شدم ،بلند شدم‌و وضو گرفتم.. سجادمو انداختم ،سرمو گذاشتم روی مهر هیچی نمی‌گفتم خدا خودش از دل من خبر داشت فقط می خواستم آروم بشم.. بعد از خواندن نماز ، اماده شدم و رفتم سمت شرکت.به در شرکت رسیدم به چند تا از همکارا سلام کردم و مشغول کارم شدم.. داشتم توی برگه چیزی رو یادداشت می کردم که یکی صدام زد؛ سرمو آوردم بالا که دیدم دوست عرفانه فکر کنم اسمش مسعود بود +بله؟ -از عرفان خبر دارین؛چند وقته جواب نمیده؟ +شما دوستشون هستین از من می پرسید؟ -شمام دوست دخترشی +درست صحبت کنین اینجا محل کاره بین من و اون آقا هیچی نیست دیگه -کات کردین پس ..باشه من رفتم آخه من می‌فهمم کار کردن این اینجا واقعا چه حکمتی داره... موقعی که اصلا به اون فکر‌نمیکنم باید یه چیزی بشه یاد من بیاد.. خواستم برم دوباره سرکارم که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ،عارفه بود ... .... :✍ و کپی‌با‌ذکر‌نام‌نویسنده‌ها‌مشکلی‌ندارد🙂‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
‍ ‍ تو قسمتای اول کوه کلی میگفتیم و میخندیدیم اما یکم که همه خسته شدیم به نفس نفس افتادیم.منم که اصلا اهل کوه نوردی نبودم واقعا خسته شده بودم.آناهید اما خیلی کوه میرفت برای همین هی مسخرم میکرد و بهم میخندید‌. یه لحظه کارن ازکنارم رد شد وگفت:با جرثقیل ببرمت دختردایی؟ نگاه بدی بهش کردم و گفتم:لازم نیست شما خودتو ببری کافیه. بلند خندید وگفت:نگفتم که بغلت کنم. از تعجب داشتم شاخ درمیاوردم.برای اولین بار خنده بلندش رو دیدم.خیلی قشنگ میخندید. سرش رو تکون داد و رفت جلو.آناهید تندی دوید جلو و کنار کارن شروع کرد به راه رفتن.نمیفهمیدم حرفاشونو اما حرص میخوردم فقط.اعصابم خورد شده بود. تصمیم گرفتم از این به بعد برم کوه نوردی که اینجوری ضایع نشم جلو فک و فامیل. یکم که گذشت آناهید با قیافه درهم برگشت. _اه این پسره چرا انقدر کله خشکه؟بدعنق خنده ام گرفت بدجور زده بود تو برجکش‌ _حقته تا توباشی خودشیرینی نکنی. _اصلا محبت و مهربونی حالیش نیست خب. _همینه دیگه آناهید خانم.همین کارو سخت تر میکنه دیگه. یکم حرف زدیم تااینکه آقاجون نگهمون داشت تا صبحانه بخوریم‌. تو دل کوه همه نشستیم و یک صبحونه تپل خوردیم.خیلی چسبید بهمون بااینکه آقا کارن هنوز اون اخمش باز نشده بود. بعد صبحانه یکم دیگه پیاده روی کردیم تا ناهار.همون بالا کوه یک رستوران سنتی شیک زده بودن که مشتری های زیادی داشت. رفتیم تو و منتظر شدیم تا گارسون اومد.سفارش۱۲تا دیزی دادیم. کارن مشغول صحبت با عمو بود آناهیدم مشغول بازی با بچه ها. منم تک و تنها یه گوشه نشستم و با گوشی ور رفتم تا غذاها رو آوردن. همونموقع زهرا زنگ زد. _بله _سلام اجی کجایین؟ _بالای کوه تو رستوران ناهار میخوریم. _خیلخب اومدین پایین زنگ بزن من ببینم کجایین بیام پیشتون. _باشه فعلا. قطع کردم و مشغول خوردن دیزی شدم ‼️ 🌸 | ⓙⓞⓘⓝ↯ ♡➣@hadidelhaa
『دختران‌فاطمی|پسران‌علوی』
#بے‌توهرگز🕊 #قسمت_نوزدهم احدی حریف من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ...
🕊 وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوت خمپاره ها گم می شد ... از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ... هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمت ماشین می کشیدمش ... آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ... بین اون همه جنازه شهید، هنوز یه عده باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد… دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید ... که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیر هم، خفه نشن ... نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ... آمبولانس دیگه جا نداشت ... چند لحظه کوتاه ... ایستادم و محو علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ... - برمی گردم علی جان ... برمی گردم دنبالت ... و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ... آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خدا... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ... از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک ... بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح ... با همون برادر سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ... مات و مبهوت بودم ... - بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ... به زحمت بغضش رو کنترل کرد ... - دیگه خطی نیست خواهرم ... خط سقوط کرد ... الان اونجا دست دشمنه ... یهو حالتش جدی شد ... شما هم هر چه سریع تر سوار آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ... یهو به خودم اومدم ... - علی ... علی هنوز اونجاست ... و دویدم سمت ماشین ... دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ... - می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ... هنوز تو شوک بودم ... رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکث کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ... من اینجا، پیششون می مونم ... سوت خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد ... - بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ... سریع سوار آمبولانس شدم ... هنوز حال خودم رو نمی فهمیدم ... - مجروح ها رو که پیاده کنم سریع برمی گردم دنبالتون ... اومد سمتم و در رو نگهداشت ... - شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان ... دست اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ... جون میدیم ... ناموس مون رو نه ... 😭😭 یا علی گفت و ... در رو بست ... با رسیدن من به عقب ... خبر سقوط بیمارستان هم رسید ... پ.ن: شهید سید علی حسینی در سن 29 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد ... پیکر مطهر این شهید ... هرگز بازنگشت ... جهت شادی ارواح طیبه شهدا ... صلوات ... به روایت:🍃 [@romanshohada @hadidelhaa]
💚شهید محسن حججی در سوریه💚 … …ضربان قلبم بالا رفت. یکی از بچه های افغانستانی را دیدم. با هول و ولا از او پرسیدم: "جابر، جابر کو!?"😨 گفت: "زخمی شد و بیهوش افتاد روی زمین. بردنش عقب." سریع خودم را به عقب رساندم.😰 همینجور فریاد می زدم: "جابر کو!? جابر کو!?" . جنازه ای را نشانم دادند. گفتند: "اونجاست."😢 قلبم میخواست بایستد. با خودم گفتم: "یعنی محسن شهید شده!?" رفتم جلو و پتو رو از روی جنازه کنار زدم.😥 دیدم محسن نیست.😌 . فریاد کشیدم: "اینکه جابر نیست."🤨 دیگر داشتم دیوانه می شدم. یعنی محسن کجا بود!?😫 . بی سیم زدم به بچه هایی که جلو بودند. بهشان گفتم: "من الان اونجا بودم. بهم گفتن جابر زخمی شده و فرستادنش عقب. اومدم عقب اما جابر اینجا نیست اشتباه شده. ببینید کجاست?"⁉️😞 گفتند: "ما همه شهدا و زخمی‌ها را منتقل کرده ایم عقب. هیچکس اینجا نیست." عقلم به جای قد نمی داد. نمی دانستم چه بکنم. با تعدادی از بچه ها، تا شب همه آن منطقه را گشتیم و زیر و رو کردیم. اما خبری از محسن نبود. دیگر راستی راستی داشتم دیوانه می‌شدم.😭 . . ساعت ۱۰ شب رفتم اتاق کنترل پهباد. با اصرار از بچه‌های آنجا خواستم تا یک پهپاد بفرستند بالای پایگاه چهارم; جایی که محسن آنجا بود; شاید از این طریق پیدا شود. خودم هم ایستادم پایه مانیتور. استرس و اضطراب داشت و را می کشت.😔😭 یک دفعه یکی از نیروهای عراقی آمد طرفم و موبایلش را داد دستم.😰 نفسم بند آمد. چشمانم سیاهی رفت. آب دهانم خشک شد. آنچه را می دیدم باور نمی کردم. یک داعشی چچنی با خنجری که توی دست داشت محسن را به اسارت گرفته بود! 😔 … ✨📿 🦋❄️ دختران‌فاطمی‌پسران‌علوی🌼✨